یه اصطلاح هست توی زبان انگلیسی که میگه:
yours ever
که در پایان نامه های رسمی بعنوان ارادتمندِ شما، یا قربانِ شما بکار برده میشه.
اما بنظر من اینو باید تحت الفظی معنی کرد: همیشه برای تو.
یه اصطلاح هست توی زبان انگلیسی که میگه:
yours ever
که در پایان نامه های رسمی بعنوان ارادتمندِ شما، یا قربانِ شما بکار برده میشه.
اما بنظر من اینو باید تحت الفظی معنی کرد: همیشه برای تو.
اونقدر همه چیزِ این خطه آشفته شده که
آدم دوست داره امید داشته باشه که:
پیدا کنیدش دوباره
بگو دوباره بمیرد
شاید دستم را بگیرد
پیدا کنیدش دوباره
هی هی سیرا ماسرا
سیرا ماسرای تنها
زخمی، پیدا کن مردی را
که بخواند چه گوارا
ولی اونقدر همه چیزِ این خطه آشفته شده که
آدم نمیتونه حتی امید داشته باشه و:
دست به هر جای جهان که کشیدیم
سُر بود و بالا رفتن مشکل
هیچ بادامکی بر سفرهی ما نگذشت
هیچ کار معلوم نشد
به باد رفتیم بر هر چه که وزیده بود قبل از ما
وزیده بود بادِ فنا
در این شرایطِ دوشوارِ دل پر غصه کن، مگه اینکه این حجم از تخس بودنم بدرد بخوره و بس! مثلا صدا از ضبط پخش شه: رفت آن سوار کولی و من بگم اِااا؟ اینطوریاست؟ باشه پس! بدرک!
قسمت اول مغز، قشر پشت پیشانیه که آخرین قسمت در مغزه که تکامل پیدا کرده و انسان مدرن اونو داره. درواقع قسمت کت شلواری پوش و عاقل و شسته رفته و منطقی مغزه و رشدش برای هر آدم ادامه داره. این قسمت رفتارهای مار رو کنترل میکنه و جلوی رفتارهای غیرمنطقی ما رو میگیره.
قسمت دیگه بادامکه. جایی که حس کردن مارو میسازه و خاطره دردناک رو تداعی میکنه تا اینجوری بتونه به بقای ما کمک کنه. یه جوری انگار آژیر خطر دستشه و وقتی ما در معرض دوباره ی تجربه تلخی که بهمون آسیب زده قرار میگیریم، بادامک یادآوری میکنه که دقعه قبلی دیدی چی شد؟ پس الان حواست باشه.
قسمت سوم ساقه مغزه. درواقع قدیمی ترین قسمته. ساقه وقتی وارد عمل میشه که بادامک دستش رو میزاره رو آژیر خطر و میگه یه تجربه دردناک در انتظارمونه، و درواقع قسمت غریزی رفتار ماست و بسیاری از واکنش های سریع و ناخوداگاه کار ساقه مغزه.
وقتی اوضاع خراب میشه دیگه ساقه مغز پشت پیشانی رو تعطیل میکنه و خودش میشینه پشت فرمون و کنترل اوضاع رو بدست میگیره چون احساس میکنه در خطریم. و در این بین خیلی وقتا مغز ما در تفکیک و تشخصی خطر واقعی از خطر کاذب اشتباه میکنه و آژیر خطر الکی روشن میشه.
تروما یه آسیب روانی شدیده که از ادراک و کنترل ما خارج بوده. تروماها برای بادامک خیلی مهمن. وقتی ما یه تجربه حسی دردناک داریم بادامک به این خیال که نذاره بقای ما تهدید شه، اون تجربه رو ذخیره میکنه و دم دست میزاره تا دیگه تکرار نشه. حالا واکنش بادامک به تروما چند تا رفتار میتونه باشه: یکیش برانگیختیه، یعنی وقتی توی موقعیت مشابه قرار میگیریم خشمگین میشیم و جریان خون توی بدنمون زیاد میشه.
یکیش پرهیزه، یعنی اصلا نمیتونیم مواجه شیم با شرایطی که اون زخم رو تداعی میکنه و بعدیش هم مزاحمته، یعنی دائما افکار منفی توی ذهن مون پخش میشه تا حواسمون باشه اون ماجرا دوباره تکرار نشه.
حالا برای مدیریت این احساس های بد باید چیکار کنیم؟ سلام:
س: سخن گفتن: تعریف کردن ماجرا بدون تجربه حسی
ل: لمس کردن: بیان احساسات و اثری که اون واقعه گذاشته
ا: اثر: اون واقعه چه اثری روی رفتار الانت داره؟ باعث شده کجا گیر بیفتی و خوب رفتار نکنی و الکی خطر تشخصی بدی وقتی خطری نیست.
م: مواجه: با مسایل پیش اومه مواجه شیم و به حس مون سلام کنیم و بزاریم رد شه.
"پادکست کتاب باز - مجتبی شکوری"
+ قسم به خودشناسی
بیست و نه مهرِ نود و نه از پادکست رادیو مرز نقل کردم:
من فکر میکنم چه -در ایران- بمونیم و چه -از ایران- بریم دچار احساس عدم تعلق وحشتناکی هستیم. تعلق به چیزی که نگهمون داره و ما خودمون رو جزئی ازش بدونیم. تو خیابون با هم نامهربونیم چون به نظر میاد آدم هایی که میبینیم یک بار مصرفن، خیلی وقتا بدترین رفتار رو میکنیم با هم چون مطمئنیم دیگه با هم چشم تو چشم نمیشیم. برف توی کوچه رو پارو نمیکنیم چون فکر میکنیم وظیفه ما نیست و یکی دیگه باید انجامش بده و به ما چه اگه کسی زمین میخوره. کنار دریا و جنگل مملو از آشغاله چون اونجا رو واقعا متعلق به خودمون نمیدونیم. ساختمونای قدیمی و اصیل که تاریخی پشت شونه خراب میشن، بخاطر همین عدم تعلق. شکل شهرمون هر ۱۵ سال یک بار داره عوض میشه. و بخاطر همین عدم تعلقه که قبل از اینکه به سهم خودمون تو درست کردن خرابی های کوچیک و بزرگ اطرافمون فکر کنیم، به رفتن یا فرار کردن فکر میکنیم. من فکر میکنم اون چیزی که باید در هم تقویت کنیم امید نیست، وطن پرستی و نوع دوستی و دعوت به اخلاق هم نیست. بلکه حس دوباره ی همین تعلقه. حسِ جزئی از چیزی بودن.
نه مرداد هزار و چهارصد میگم: دغدغه ده ماه پیشم حسِ جزئی از چیزی بودن توی مقیاسِ بزرگ بود. الان دغدغه ام حسِ جزئی از چیزی بودن توی کوچیک ترین مقیاس های زندگیم شده. اینقدر حسِ عدم تعلقم توی هر چیزی بالاست که نمیدونم روندیه به سوی از دست دادنِ انسانیت؟ به سوی لاشی شدن؟ که اگه اینطوریه ما هیچ ما نگاه! که اگه اینطور نیست یعنی فقط واکنشیه به شرایطِ داغونِ موجود و راه حلی برای راحت تر کنار اومدن باهاشون؟ یا قراره این حسِ عدم تعلق بپیچه و ریشه بدوونه توی وجودمُ زندگیمُ همیشه باهام بمونه؟ این حسِ عدم تعلقِ کوفتی؟ اینکه وقتِ شروع بهترین حالتِ ممکن رو با دِدلاینِ شش ماهه توی ناخودآگاهم ثبت کردم. یا اینکه توی ناخودآگاهم ثبت کردم ممکنه هر روز آخرین روز کارم باشه اگه من هم یکی از رفتارها رو ببینیم که دوتا همکار قبلی دیدن. و این ها همه ترسناکه. این حسِ بی قیدی، بی اهمیتی، بی ارزشی، حسِ خوشحال نبودن از داشتنِ چیزی که در حالِ حاضر داری، حسِ عدم تعلق، حسِ جزئی از چیزی نبودن. و این ها فقط ترسناک نیست، که دردناک هم هست.
حافظ بهم گفت:
ما قصه سکندر و دانا نخوانده ایم
از ما بجز حکایت مهر و وفا نپرس
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
منِ مشورت جو گفتم مشورت بده بهم. گفت خیلی سوال سختیه اخه من اصلا نمیدونم بهت چه مشورتی بدم، من نمیدونم چرا موقعیت های زندگیت اینقد سختن.
بارالاها! شما میدونی؟ شما روت میشه اصن تو چشای من نگاه کنی؟ حداقل میگم تو این شرایط درسته کمپرسور ماشینم خرابه و کولرم قطع و وصلی شده، ولی شما که واست کاری نداره یه فوتِ خنک بفرستی که تا مقصد همراهم باشه؟ همینم دریغ میکنی؟ چطوری دلت میاد اصن؟
مرورگرم پر از پرنسس سوفیا ها و کرای بِیبی هاییه که موقع غذا خوردن واسش میذاشتم تا حواسش پرت شه و راحت غذا بخوره. و دفعه بعد که میاد معلوم نیست چه کارتونی دوست داره، معلوم نیست دوباره چقدر بزرگ شده، که همینقدر که الان دوستم داره دوستم داشته باشه یا نه؟ که فارسی حرف زدنش همینقدر خوب میمونه یا لهجه اش بیشتر میشه؟ که تا اونموقع هنوز دومَنِ صورتی دوست داره بپوشه یا نه؟
+ و باز هم لعنت به جبر جغرافیایی
اولین بار که اینجور جدایی رو درک کردم اول راهنمایی بودم. اونموقع که زن دایی و بچه هاش برای اولین بار اومده بودن ایران. آخرین شب بعد از اینکه یک ماه تمام شب و روز با هم بودیم، دور هم جمع شدیم و دایی نامه هایی که اونا برای ما نوشته بودنو ترجمه میکرد و همه آروم آروم گوشه های چشممونو پاک میکردیم. اون شب وقتی از فرودگاه برمیگشتیم روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدمو تا خونه بی صدا گریه کردم.
از اون به بعد این فرودگاه رفتنِ لعنتی بارها با آدم های مختلف تکرار شد. بارها اون آخرین لحظه که برمیگردنُ دست تکون میدن و محو میشن تو اون پیچِ لعنتی تکرار شد. بارها اشک ریخیتم. بارها صورت های بغض کرده همو دیدیم، بارها اون ساک های لعنتی رو وزن کردیم و هی مجبور شدیم خالی و خالی ترشون کنیم تا به اون وزنِ لعنتی برسن. بارها وقتی برگشتیم خونه و با جای خالی شون مواجه شدیم بلند بلند زدیم زیر گریه.
هر بار هر کی که میاد با خودم فکر میکنم این دفعه دیگه عادت کردیم، ایندفعه دیگه به شدت قبل غصه نمیخوریم، ولی این همیشه خیالِ باطله. همیشه موقعِ رفتن غصه میخوریم، بغض میکنیم و اشک میریزیم. همیشه یه چیزی پیدا میشه که باعث شه بدجور دلت بگیره. و این دفعه جدایی از بچه ی چهار سال و نیمی بدجور دل میسوزونه. صد بار گفتم، برای بار صد و یکم میگم:
+ لعنت به این جدایی ها
وقتی این فسقلی با این لهجه انگلیسیش، با اون طورِ خاصی که اسممو صدا میکنه و پشت تلفن میگه بیا منتظرم؛ مگه میشه آدم همه کارهاشو ول نکنه و نره پیشش؟
با خودم گفتم یا رومیِ روم یا زنگیِ زنگ. ولی بعدش که اتفاق بده افتاد نمیدونستم بگم رومیِ روم شد یا زنگیِ زنگ؟ با خودم گفتم همونطور که معلوم نیست کدوم اینا خوبه کدوم بد، همونطوری هم نمیشه فهمید ماهیت این اتفاق خوبه یا بد؟ با خودم گفتم شاید این اتفاق که در حال حاضر بنظر بده ماهیتش در آینده خوبه؟
+ با اینکه دیگه خسته ام. زیادی ام خسته ام اما: به کجاها برد این امید ما را؟
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
"جناب عارف قزوینی"
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی...
آب،
نان،
آواز،
آنچنان بر ما به نان و آب، تنگ سالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد،
شوق پروازی نخواهد بود...
"جناب شفیعی کدکنی"
مادر بزرگ، نمیدونم چی شده امشب که اینقدر دلم تنگه برات. برای اینکه واسم شعر بخونی، هسته های مختلف رو بکاری و سبز شه، واسم دعا بخونی و بگی دیگه دهنم خشک شد اینقدر که واست دعا کردم، که هر بار برم بیرون بگی مواظب خودت باش. آخ، مادربزرگ...
ترسم از گربه برگشته. به همون اندازه ی اولش. بنظر قبلا دنبال این بودم که افتخار کنن به این غلبه به ترس. انگار الان دیگه افتخار کردنه مهم نیست، چون هیچ تلاشی برای نترسیدن نمیکنم. و چه بد که آدم بخاطر خودش تلاش نکنه.
+ بیا و بخاطر اینکه خودت به خودت افتخار کنی تلاش کن و غلبه کن به ترست.
اولِ یکی از کتاب هایی که خوندم نوشته بود:
تقدیم به همه
زیرا او را در همه میبینم...
یکی منو ببره
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم*
تازه من قول میدم برخلاف جناب فریدون مشیری فریاد هم نکشم. چه برسه فریاد بلند.
ساکت و آروم میشینم لب بامُ سر کوهُ دل صحرا رو نگاه میکنم.
* فریدون مشیری
+ وقتی انتظار یه چیزِ خوبُ از یه چیزِ بد ندارم ولی پیش میاد، میگم: "همچین بدی هم نیس". حالا بنظر جایی که از روز اول به همه گفتم مسخره اس، همچین بدی هم نیس.
+ پرسیدم من از توی ماجرا دارم ماجرا رو میبینیم پس شاید قدرت تشخصیم کمه، شاید دارم اشتباهی بیشترِ حقو به خودم میدم، شاید رفتارم نادرسته و نمیفهمم؟ لحنم بده و حواسم نیست؟ پس حالا که تو بیرون ماجرایی و همواره شاهد بگو چند درصد من مقصرم؟
وقتی با منِ فرندزی حرف میزد، به طرز جالبی وجه اشتراک ماجرا های جاری رو با فرندز میگفت. اینجا هم اشاره کرد به لحنِ جویی که وقتی یه تیکه شیرینی برداشت و با پرخاشِ مونیکا و فیبی مواجه شد و گفت You Are So Mean. گفت چند وقته میخواسم بهش بگم You Are So Mean، ولی فرصت نشد. گفت پُر پُرش درصد تقصیر تو ۲۰ تاس. اینا رو گفت، ولی اینا هیچ درمونی نبود برای بولدوزی که از روی اعتماد به نفس من رد شده بود. اما الان به طرز عجیبی همین جای مسخره داره میشه درمون. برای همین: همچین بدی هم نیس :)
اگه بحث کار و روز تولدو بزارم کنار هم:
سالِ اول، کار نوپا برای خودمون بود، حدود ده ساعت توی یه مدرسه دخترونه در حال کار بودیم و حدود هشتاد درصد اون تایم آهنگ مردان خدای شهرام ناظری رو گوش کردیم. اون سال رفیق جان روی هدیه ای که بهم داد نوشته بود زائو تولدت مبارک! سالِ دوم، کارمونو داشتیم میدادیم دست آدمای غریبه که ادامه اش بدن و میدونستیم روزای آخره توی اون چهاردیواری که برای خودمون درست کردیم. اون سال رفیق جان روی هدیه اش نوشته بود تولدت مبارک خانوم نازا! سالِ سوم، توی کانسکسی بودم که چند روزی بود بخاطر اخطاریه شهرداری بصورت موقت جابجا شده بود و دیگه پنجره هاش ویو خیابون نداشت که برم پشتش. پنجره های کانکس جدید با کاغذ A3 پوشونده شده بود تا تردد کارگرهای مختلف اذیت نکنه. توی اون کانکس محمد یا داشت لیوانای چایی رو میبرد یا قندونارو پر میکرد و سعی میکرد جلوی لبخندشو بگیره ولی با یه لبخند گنده گفت دفتر کنار کارتون دارن و اگه میشه برین پیششون. رفتم. همه بچه ها بودن و کیک. سالِ چهارم تجهیز موقت کارگاه برپا شده بود و کانکس ها جمع شده بود و همه توی اتاق هامون بودیم. گفتن امروز هم ساعت ۴ جلسه است. گفتم ای بابا چه خبره؟! دیروز جلسه بودیم که! نمیشه نیام و حرفای چرت و پرت شون رو گوش نکنم و به این حجمِ زیادِ کار برسم؟ گفتن همه بچه ها باید باشن. رفتم. همه بچه ها بودن و کیک. سالِ پنجم نرسیده هنوز، ولی سالِ چهارم، ته فکرم این بود سال پنجم هم همونجایی هستم که سال سوم و چهارم بودم. اما الان مطمئنا اونجا نخواهم بود. اولین روزی که رفتم جای جدید، تولدِ یکی از بچه های اونجا بود، ته فکرم این شد احتمالا سالِ پنجم بین این بچه هام. اما مطمئنا اونجا هم نخواهم بود. سالِ پنجم احتمالا بین بچه هایی ام که تا اون روز، چهارده روزه که بین شونم و نهایت تا بیست و دو روز بعد بین شون میمونم. حالا من میگم کاش سالِ شیشم یه جای خوب باشم، یه آرامش خاطرِ خوب، یه لبخندِ گنده. کاش سال شیشم برخلاف سال پنجم جلوی خودم یه چشم انداز خوب ببینم.
+ زائو و نازا هیچ ربطی به بچه و مسائل مرتبط نداره.
ما ها بعنوان یه ادم از بدو تولد تا هر دوره ای که هستیم تجربه های مختلفی پشت سر میزاریم، چیزهای مختلفی یاد میگیریم آدمای مختلفی میبینیم، خاطرات تلخ و شیرین زیادی رو پشت سر میزاریم، کتابای زیادی رو میخونیم، فیلمای زیادی رو میبینیم و اینا هرکدومشون تجربه میشه برای ما و هرکدوم از این تجربه ها مثل یه شیار روی انگشت سبابه دست ما میفته. مجموعه این شیار ها اثر انگشت مارو میسازه و گفته میشه در دنیا هیچ دو نفری وجود نداره که انگشت سبابه شون مثل هم باشه...
حمیدرضا شاه آبادی - پادکست کتاب باز
امروز که این آهنگ پخش میشد، جورِ دیگه ای درکش کردم، با یه تجربه ی زیسته ی جدیدتر:
این که باهات هیچ کاری ندارن
این که تو بازیشون راهت نمیدن
این که سربه سرت میذارن
این که زاده ی آسیایی رو می گن جبر جغرافیایی
+ جا داره تکرار کنیم:
ای عرشِ کبریایی چیه پس تو سرت؟
طول و عرض شهرُ که بریم و طول و عرض و موقعیت نصب بنر های تبلیغاتی انتخابات ریاست جمهوری رو که ببینیم، خودش نشون دهنده همه چیه. و متاسفانه که نشون دهنده همه چیه...
یه اصطلاح انگلیسی هست که میگه:
When it rains feels like it's pouring
که اینجور مواقع بکار برده میشه:
when something bad happens other bad things usually happen at the same time
که من میگم بنظرم باید تهش این جمله باشه:
But eventually it'll cease
میدونی چی خوب بود؟ اگه یکی کل بچه گی مونو فیلم برداری میکرد، اونوقت دیگه لازم نبود در مورد چیزی بحث کنیم. هر وقت هرچیزی رو به شکل های مختلف یادمون میومد میگفتیم بریم فیلمش رو ببینیم، و بعد میدیدم واقعا قضیه چی بود.
اولین بار که داشتن اندازه عینکم رو میگرفتن یادمه. تا اونموقع همه چیو تار میدیدم، تا اینکه عینک های مختلفُ روی صورتم گذاشتن. کلی لنز که هر کدوم دید رو تار تر یا دقیق تر میکردن. در عرض یک دقیقه دوازده بار دیدم نسبت به دنیا تغییر کرد. گمونم هرکسی بچگیش رو با لنز به خصوصی میبینه، با چشم انداره مختلف...
+ سریال This is Us
حداقل آدمایی که با تاکید روی کلمه ی من میگن "قیمت آدمارو من تعیین میکنم" سر راه مون نذار!
یونانیا دو کلمه برای زمان داشتن. یه کلمه به نام "کرونوس" که به معنی زمان کمیه و یه کلمه به نام "کایروس" که زمان کیفیه و میتونه چند ثانیه باشه، میتونه طول یک رابطه عاشقانه باشه، میتونه لحظه ای از مکاشفه باشه...
+ مجتبی شکوری - کتاب باز
بارالاها! کایروس های مارو زیاد کن!
همیشه داستانِ آدمی که نصف ماه با حقوقش اشرافی زندگی میکرد و نصف دیگه ماه گدایانه، بنظرم اغراق آمیز میومد. ولی میتونه اغراق آمیز نباشه اگه اینطوری نگاه کنم که چند سال بی وقفه کار کردم و حالا اشکالی نداره برای چند ماه هم که شده روزها کمی دیرتر بلند شم و شب ها کمی دیرتر بخوابم. اشکالی نداره چون میتونم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و پادکست گوش کنم. چون میتونم سفر برم. اشکالی نداره اگه از پس اندازم خرج کنم چون اسمش پس اندازه.
و به قول احسان عبدی پور:
It's a part of Life
+ فعالیت روزانه در خدمت چیه؟ این ریتم سریع دویدن و دویدن در خدمت چیه؟ ما شبیه مردمی شدیم که سیب زمینی میکارن که سیب زمینی بخورن که بتونن سیب زمینی بکارن...*
* مجتبی شکوری - کتاب باز
قسم به اون دایره کمرنگ که ظاهر میشه، به اون رنگِ سرخ که توش میپیچه و هی پر رنگ و پر رنگ تر میشه و بالا و بالا تر میاد. قسم به باد خنکِ دریا که میخوره توی صورتت و گرمای خورشید که میپاشه روی پوستت. قسم به انعکاس نورِ زرد توی آبیِ دریا. قسم به طلوعِ کنارِ ساحلِ مه گرفته...
و قسم به یکی دو جمله هایی که مینویسمُ با " قسم به" شروع میشن. توش پر از بویِ زندگیه...
و عجیبه اگه منِ همیشه فراری از رانندگی بگم:
و قسم به رانندگی! ولی:
قسم به رانندگی توی جاده ی باریکِ پر پیچ و خمِ دو طرف سبز...
یعنی میاد یه روزی که وقتی این آوازُ با صدای محمدرضا شجریان بشنوم قلبم اینطور مچاله نشه از یادآوری اون حجم از غصه موقع پخش آواز؟
به کشت خاطرم جز غم نروید
به باغم جز گل ماتم نروید
به صحرای دل بیحاصل ما
گیاه نا امیدی هم نروید...
کاش میشد ویو پشتِ پنجره های اینجا رو بِکنمو با خودم ببرمو پشتِ پنجره های خونه خودمون پهنش کنم :)
در تمامی شرایطی که داشتم و به زندگی و دور و برم نگاه کردم دلایلی خیلی خیلی زیادی برای ناراحت بودن میتونستم پیدا کنم، ولی در کنارش دلایلی خیلی خیلی زیادی هم برای خوشحال بودن میتونستم پیدا کنم. چه روزایی که حالم خوب بوده و اگر میگشتم دلیلی بر نارحتی وجود داشته، چه روزایی که حالم بد بوده و اگر میگشتم دلیل بر اینکه حالم بهتر بشه وجود داشته برام. مواقعی که حالم بده اجازه میدم که حالم بد باشه ولی هی میگم حالا شروع کن تو این حال بدی که داری خوبی هارم ببین...
+ گنج و مار و گل و خار و عم و شادی به هم اند...
سروش صحت - کتاب باز
پندارم این بود که ما هنوز به زندگینرسیده ایم
و برای رسیدن به آن زندگی موعود ذهنی ام
من و تو و مامان و لیلا و سینا
سوار بر سورتمه ی زمان به پیش میرفتیم
و کسی نبود که به ما بگوید:
هی! عمو!
زندکی همین تلویزیون آر.تی.آی سیاه سفید
همین میگرن های موروثی
همین هار شدن بخاری نفتی
همین جست و خیزها و خنده های بی دلیل
همین برف ها و کلاغ ها که لهجه لری داشتند انگار
آری! کسی نبود که به ما بگوید
تا ما همیشه ندانیم
همین کلک زمان است تا بگذرد و بگذری
و این چنین شد که گذشت و گذشتیم...
+ حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد.
حسین پناهی - کتاب نامه هایی به آنا
+ خدا در دل هر تنابنده ای شهری بنا کرده انگار، با عمارت و میدان و شوارع و بساتین. دل ما هم شهری است: سوگند میخورم به این شهر. و تو ساکن این شهری.
+ حامد عسکری - کتاب پریدخت
+ دل، خمره سیر ترشی نیست که به بندش کنی و هفت سال بگذاری برسد و عمل بیاید. پیاز داغ است، شش دانگ حواس میخواهد. رو برگردانی جزغاله شده است.
+ حامد عسکری - کتاب پریدخت
و به این رسیده ام که کسی و چیزی را به تمامی قبول یا رد نکنم،
زیرا جهان بسیار بسیار پیچیده است.
+ کتاب شهروند خط صفر - اردشیر رستمی
گفتم آدمِ همینجور نشستن و هیچکار نکردن نیستم ولی انگاری دلم شکسته از تلاش هایی که کردم و هیچوقت نتیجه اش رو ندیدم. گفت الان فکر میکنی ته دره ای. اما این دره نیست، کافیه شروع کنی...
+ و من قول میدم به زودی شروع کنم، و تو قول میدی دره نباشه؟ :)
دقیقا یک ساعت بعد از اینکه هق هق گریه سر دادم و وحشت کردم از تبدیل شدن به منی که دیگه من نیست، یکی بهم روز معلمُ تبریک گفت و در جوابِ مگه من معلمم گفت آره، خیلی چیزا بهم یاد دادی، و بعد اولین کلمه ای که نوشته بود این بود: انسانیت...
+ و اگه این اسمش نشونه نیست پس چیه؟ :)
دو تا دیوار با متریال های مختلفُ فرض کن که با وسواس پی شون رو ریختم، دونه دونه آجرهاشو روی هم گذاشتم و تا میتونستم از ناشاغول اجرا شدنش جلوگیری کردم و چشم دوختم به آینده ای که براشون متصور بودم. الان دومین باره که به صورت همزمان بمب افتاده روی دیوارهامو بجز خرابه چیزی نذاشته. من میگم بمب افتادن روی یه دونه از دیوارها هم سخته، چه برسه روی دوتاشون، اونم بطور همزمان. من میگم برای دفعه بعد، هرکدوم از دیوارهارو که شروع کردم به ساختنِ دوباره، یه پشت بند، یه مهار بند، یه سازه نگهبانِ محکم بهشون بزن. خب؟
و من امروز فهمیدم انسان بودن به حرف زدن از حافظ و سعدی و خیام نیست، به گوش دادنِ حرف های هوشنگ ابتهاج و رشید کاکاوند نیست، به گریه کردن با آوازهای محمدرضا شجریان نیست، به استفاده درست و به موقع از کلمات زیبا نیست. فهمیدم انسان بودن یعنی رعایت کردن و عمل کردن به چهارچوب هایی که همیشه برای بشر بوده و خواهد بود. چهارچوب هایی که برای همه عیان هست، چه از حافظ و سعدی و خیام بگن و چه نگن. چه به حرف های هوشنگ ابتهاج و رشید کاکاوند گوش کنن چه نکنن. چه با آوازهای شجریان منقلب بشن، چه نشن.
و من امروز فهمیدم مهم نیست آدم ها چطور مفاهیم بنیادی رو تعریف میکنن و وقتی از انساسیت، تملق، تعهد، خیانت، حسادت، دوست داشتن، صداقت و... صحبت میکنن، از چه کلماتی برای بیان شون استفاده میکنن. فقط مهم اینه آدم ها به این چهارچوب ها عمل کنن...
+ تو از آئین انسانی چه میدانی؟
+ کردار بیار و گرد گفتار نگرد...
تو بذار وقتی غروب شد برو
هر وقت زیر پات خالی شد برو
زندگیت که پوچ و توخالی شد برو
وقتی نور خونه ضعیف شد
کاسه صبرت که لبریز شد برو
اگه اجاقت کور شد برو
همه چیزت رو بفروش و ول کن برو
خونه رو خونه رو خونه رو خونه رو
تو بذار آسمون که افتاد رو زمین برو
اگر چنان گشت و چنان شد و چنین برو
با چشمای پف کرده و نمناک و حزین
تو بذار وقتی پاییز شد برو
دنیا خیلی غم انگیز شد برو
آب که یه وجب از سرت گذشت یا صد وجب
خبرا که ضد و نقیض شد برو
تو بذار وقتی که چیز شد برو
خون رقیقت که غلیظ شد برو
همسایه دیوار به دیوار به دیوار همه رو ول کن،
همه رو ول کن برو
" گروه بمرانی"
پی نوشت: چنان گشت و چنان شد و چنین.