خلاصه ای از اون همه اتفاقِ تلخ توی مستند یک ساعته آدم رو شکه میکنه از این همه تلخی که بعد از بیست و پنج شهریور چارصد و یک دیدیم، این همه تلخی که چشیدیم، این همه تلخی که زندگی کردیم.
خلاصه ای از اون همه اتفاقِ تلخ توی مستند یک ساعته آدم رو شکه میکنه از این همه تلخی که بعد از بیست و پنج شهریور چارصد و یک دیدیم، این همه تلخی که چشیدیم، این همه تلخی که زندگی کردیم.
توی یه دوره کوفتی از زندگی ام: دوره تعلیق.
تعلیق به معنی آویزان، معلق شدن، بلاتکلیف ماندن.
ماشینِ گوگل مپُ که میبینم بغضی میشم از اینکه نیستی که تا فیهاخالدونش زوم کنی روی صفحه و منتظر باشی ماشین برسه بهت
چرا همیشه مسیر سنگ دارهاشو جدا میکنی میزاری سر راه من؟
خودت دلت نسوخته؟
نمیبنی خسته ام؟
اونقدر که دلم میخواد بخوابم که بخوابم که بخوابم؟
از اعماق قلب غصه خوردم،
دلم خواست برگردم به سال سوم دانشگاه. همان سال که آقا و آقازاده نبودیم اما به طور اختصاصی «در دنیای تو ساعت چند است» دیدیم. همان سال که ۱۳۲ عدد زیتون سیاه خوردم تا درد ناشی از ۹۹٪ خطر افتادگی را تکسین دهد. همان سال که استاد درمورد من و رفیق جان با عصبانیت گفت: یا میخوابن، یا میخورن، یا میخندن. همان سال که دلم میخواست چنان بغل کنم پشنگ رو که همه سیم هاش پاره شن، برن توی بدنم و من جان به جان افرین تسلیم کنم.
از اعماق قلب غصه خوردم،
دلم خواست برگردم به سال چهارم دانشگاه. همان سال که به رفیق جان گفتم فردا بجای ۷.۲۰ جلوی سردر، ۱۰.۲۰ جلوی سینما میبینمتون. همان سال که سراپا آرزو بودم برای کوچیکترین دختر جدیدا اضافه شده به پرورشگاه. همان سال که سال تئاتر بود، سال ساز بود. همان سال که امیرعلی چهارساله بخاطر مرد بودنش لاک نزد. همان سال که گیر اداره جاتی های سادیسیم دار افتادیم اما نتیجه اش شد یک شماره ثبت.
از اعماق قلب غصه خوردم،
دلم خواست برگردم به سالِ زاسا. همان سال که از بیرون به خودم نگاه کردم و دیدم موجودی خودش را به آب و آتش میزند. همان سال که وقتی شب خسته و کوفته رسیدیم، فهمیدیمم روز ساخت اولین محصول مان مصادف شده با روز معمار. همان سال که گویا پای روی کاتر رفته ام نیاز به بخیه داشت، اما رفتن به تئاتر ارجحیت داشت. همان سال که به اشیائی که میساختیم شخصیت میدادیم و وای به روزی که شخصیت صندلی مان "حاجی" شده بود. همان سال که رفیق جان به یاد زا و سا از پت و مت فیلم فرستاده بود. همان سال که سه شنبه اش گالری افتتاح شد.
از اعماق قلب غصه خوردم
دلم خواست برگردم به آن روزها.
دلم خداست تا ابد زندگی کنم در آن روزها.
آخه چرا قایم موشک با بچه ی خانواده باید این شکلی باشه که تصویر ویدئو رو قطع و وصل کنیم؟! خب لعنت به بازیِ این مدلی.
دیشب مثل خیلی از شبا فرندز دیدم، پریشب و پس پریشب هم همینطور. حالا الان امشب با چه دلی ببینمش؟
یه قسمتِ دیگه از خاطرات بچگیم رفت.
زندگی شو تو یه چمدون جمع کرد و رفت.
بغلش کردم و رفت. رفت.
رفت. رفت
حرف از جوون های از دست رفته شد، پریدم وسط. حرف از داغون بودن صدا سیما شد، پریدم وسط. حرف از فلان ساختمون شد، پریدم وسط. حرف از آهنگ داریوش شد، پریدم وسط. حرف شدُ پریدم وسطُ جاهاییش که خنده دار بود خندیدم و جاهاییش که حرص درآر بود حرص خوردم. همه کار کردم بجز چیزی که دلم بیشتر از همه میخواست. با لبِ خندون و کلی آرزوی خوب بغلش کردم و بعد تو تنهاییِ خودم نشستم سرِ چیزی که دلم بیشتر از همه چی میخواست... گریه ای که دیگه بند نمیاد...
نبودنت توی این شهر بدجوری شیرینیِ شهرو میگیره و تلخی میده بهش. آخه مگه میشه ما بیاییم و تو از صبح خیلی زود پشت پنجره چشم به راه ما نباشی؟ که بوی زرشک پلو با مرغِ زعفرونیت نپیچیده باشه تو خونه؟ که واسم تو یخچالت فالوده نداشته باشی؟
بیزارم از چینش میزِ کوفتی ای که چسبیده به دیوار و صندلی کوفتی ترش. بیزارم که حتی قبل از شروع تعطیلات نگران بودم که بعد از تموم شدن تعطیلات، دوباره باید بشینم روی اون صندلیِ کوفتیِ رو به دیوار و نه ساعتِ تمام زل بزنم به مانیتور کوفتیِ روی میزِ کوفتی ترِ چسبیده به دیوار.
مگه میشد همون بچه ای که از بقیه بچه ها یه ذره برات عزیزتره بیاد و ما از فرودگاه برسیم و تویی نباشی که ببینیم از ذوقت یک ثانیه هم چشم روی هم نذاشتی؟ آخه مگه میشد پسر بزرگت بیادُ تو نباشی که بغلش کنی که قربون صدقه اش بری مادربزرگی؟
کاش حداقل در مقابل ول کردن یه سگِ خیابونی که حتی ازش میترسم و نهایت نیم ساعتی کنارمون بوده اینطوری واکنش نشون نمیدادمُ بغض نمیکردمُ چشمام خیس نمیشد. اونوقت شاید قدرت درکم بیشتر بود...
من با همه ی در ظاهر آروم بودنم بعضی وقتا خیلی بچه پروام
اما بعضی وقت هام خیلی دلم واسه خودم میسوزه
الان یکی از همون وقتاس
این وقتا خیلی دردناکه
یکی از روش های لعنتیِ ناخودآگاهِ من برای مراقبت از خودم اینه که وقتی یه چیزی برام مهمه بدترین حالتشُ متصور میشم که اگه اتفاق افتاد بگم حالا که واسش آماده بودی پس زود خودتو جمع و جور کن! و این خیلی لعنتیه! چون فقط درصد خیلی کمی از اون اگه ها اون طور که من متصور بودم اتفاق میفتن، و اگه اتفاقی هم بیفته یه شکل دیگه داره و همه ی این ها خیلی لعنتیه!
کفری ام از کسایی که رفتنُ این نوع دغدغه رو از دغدغه های روزمره ی زندگی شون حذف کردنُ از دور وایسادنُ نظاره گرنُ نسخه میپیچین واسه آدمایی که این دغدغه، دغدغه ی روزمره ی زندگی شونه-و منظورم فعالان اجتماعی نیست-
گیرم جهان یک وطنه با مرز های الکی و این صُبتا
گیرم که تنهاییِ من از هر مرزی رد بشه و این صُبتا
کسی که ده سال پیش ساک ها رو با خودش کشونده و برده یادش نیست ساک هاش چند تا بودن، اما اون تنها کسیه که با اطمینان میگه شیش تا ساک بوده و وقتی میگه "عکس هاشم توی لپتاپم هست" آدم تازه میفهمه تو دلِ اون ظاهرِ خم به ابرو نیار چی میگذره؛ آدم تازه میفهمه تنها کسی که عکس های ده سال قبل رو نگاه میکنه فقط خم به ابروش نمیاد، اما خم به دلش خیلی میاد...
و حتی نمیشه گفت چه غمی میاد روی دلم وقتی یه فیلمی میبینم که توش تصویره سنتوره، یا یه صدایی میشنوم که توش صدای سنتوره...
+ و من همونی ام که توی گیج و ویجیِ بعد از عمل، اونقدر از سنتورم گفتم که خودم فهمیدم دارم زیاده روی میکنم و برای همین خواستم تمبکم رو هم بیارن که حسودیش نشه به سنتورم!
خنده ی بچگانه ای کردم از آرزوی بچگانه ای که چند بار پشت سر هم تکرارش کردم. اما کم کم اشک اومد توی چشمم و لعنت فرستادم که چرا هیچ چیز هیچ وقت برای منِ نرمال دوست، نرمال نیست. که چرا قسمتی از زندگیم منجر شده به یک آرزویِ کودکانه ی خودخواهانه ی نشدنی.
ای همه شوق پریدن و این صُبتا،
خسته گی یه کوله باره روی رخوت تن من و این صُبتا.
+ i dont know what to do. she's still crying.
- you cant do anything. you cant just fix people.
بعدِ رفتنت هر بار حرف اومدن به اونجا میشه زمینُ به آسمون میدوزم که نیام. بعدِ رفتنت فقط یه بار اومدم اونجا، که اونم بعد از رسیدنم وقتی ماشینو پارک کردم قلبم تند تند زد، وقتی رفتم تو آسانسور بغض کردم، وقتی در خونه باز شد و تو دیگه نبودی الم شنگه ای به پا شد و اشک هایی سرازیر شد که هرکار بقیه میکردن بند نمیومد. مادربزرگی بعدِ رفتنت خیلی سخته اومدن به اونجا. اینکه حتی نمیام سر خاکت که بگم من اینجام اصلا به این معنی نیست که ذره ای از ذهنم فراموش شده باشی.
گفتم کنسرت آنلاین که به درد نمیخوره اما بعدش یادم افتاد کنسرت همایون شجریان رو حتی با اینترنتِ پر از قطع و وصلیِ توی پیچ و خم جاده های لواسون دیده بودم و با وجود همه جنبه های مضخرف بودنِ کنسرت آنلاین و همه ی قطع و وصل شدن ها از تماشاش لذت برده بودم. یادم افتاد من همونی ام که شرایط کمی محیط براش مهم نیست، بجاش شرایط کیفیه که مهمه. یادم افتادُ قطره های شور یکی یکی از گوشه چشمم سُر خورد پایین. یادم افتادُ دلم از مستمر نبودنِ محیط هایی که کیفتش برام مهمه سوخت. دلم سوخت.
عروسکِ خرگوشِشُ آورد جلوی دوربین گوشی و گفت اگه اینجا بودی میتونستی تاچش کنی...
انتظار خاصی نداشتم.
فقط انتظارِ ضرر بیشتر رو نداشتم.
پس با هر بار یادآوری دوباره قلبم فشرده میشه.
و من بعضی وقتا فشرده شدن قلبم رو احساس میکنم.
نه در معنای کنایی و استعاری. که در معنای واقعی کلمه.
برای بارِ چندمه که وقتی روبروییِ سمت چپی داره از مشکلش به روبروییِ سمت راستی میگه و من خواه ناخواه میشنوم چشمام پر اشک میشه! یک تشابه خیلی عجیب توی کل ماجرا هست. یعنی اگه یه قسمت از تفکر روبروییِ سمت چپی توی فلانی بود، مشکل من حل میشد یا اگه یه قسمت از تفکر بهمانی توی من بود مشکل فلانی حل میشد. یا اگه یه قسمت از تفکر من توی بهمانی بود مشکل روبروییِ سمت چپی حل میشد. یا اگه یه قسمت از تفکر فلانی توی روبروییِ سمت چپی بود مشکل بهمانی حل میشد. و من برای بارِ چندمه که چشمام پر اشک میشه چون توی این ماجرا با تمامِ پیچیدگیش، اگر هرکدوم از ما جوری فکر میکرد که اون یکی، هیچ کدوم مشکلی نداشتیم. اما اینجوری نیست و این خیلی لعنتیه.
خدارو خوش نمیاد وقتی میرم هوا گرگ و میش باشه، وقتی برمیگردمم همینطور!
+ و همانا لعنت بر ساعتِ کاریِ زیاد!
قبلا ها سرما که میخوردم توی اتاقم نمیخوابیدم، میرفتم پیش میم جان. وقتی نصف شب حالم بد میشد یه دستِ نگران میرفت روی پیشونیم و تبمُ میسنجید و شربت میریخت توی قاشق و لیوانِ آب میداد دستم. سالِ اولِ دانشگاه که سرما خوردم، وضعیتِ تنهای مچاله شده ی زیرِ پتو و بوی سوپی که نپیچیده بود توی خونه و دستی که نیومد روی پیشونیم غم انگیز بود. الان از اونموقع هم غم انگیزتره. حتی برای دکتر رفتن هم نمیزارم کسی بخواد از هوایی نفس بکشه، که من توی ماشین قراره نفس بکشم.
مادربزرگی، من دلم خیلی برات تنگ میشه ها، هیچ میدونی؟ برای دستایی که هر چی باهاش میکاشتی سبز میشد، برای شعرهایی که همیشه برامون میخوندی، برای نگرانی هات، حتی برای اینکه نوه ی بزرگت رو بیشتر از من دوست داشتی، برای هوشی که همه رو متعجب میکرد، حتی برای وقتایی که لج میکردی بری، برای ساک هامون که همیشه اونقدر پرش میکردی که کمر درد میشدیم، برای نگرانی هات برای درختای پرتقال و نخل ها. برای چروک های دستات. آخ که بعضی وقتا بدجور دلم تنگ میشه برای جزئی ترین چیزها...
حقم نبود بعد از خوب کردن حالی که از صبح خوب نبود، چشمم بخوره به جمله ی منصور ضابطیان توی کتاب سباستین. جناب منصور خانِ ضابطیان! ما خودمون میدونیم جاش خوب نمیشه! شما دیگه نکوب تو سرمون!
یعنی قراره یه حفره خالی شه؟ و بعد برای همیشه خالی بمونه؟ و سال ها بعد با فکر کردن بهش هم یه لبخندِ کمرنگ بیاد گوشه لب، هم یه قطره اشک گوشه چشم؟ یعنی با این اوصاف از این ترکیبِ نکبت بارِ "سگِ زندگی" استفاده نکنم؟
+ تصویر سازی: Miles Tewson
اونقدر همه چیزِ این خطه آشفته شده که
آدم دوست داره امید داشته باشه که:
پیدا کنیدش دوباره
بگو دوباره بمیرد
شاید دستم را بگیرد
پیدا کنیدش دوباره
هی هی سیرا ماسرا
سیرا ماسرای تنها
زخمی، پیدا کن مردی را
که بخواند چه گوارا
ولی اونقدر همه چیزِ این خطه آشفته شده که
آدم نمیتونه حتی امید داشته باشه و:
دست به هر جای جهان که کشیدیم
سُر بود و بالا رفتن مشکل
هیچ بادامکی بر سفرهی ما نگذشت
هیچ کار معلوم نشد
به باد رفتیم بر هر چه که وزیده بود قبل از ما
وزیده بود بادِ فنا
مرورگرم پر از پرنسس سوفیا ها و کرای بِیبی هاییه که موقع غذا خوردن واسش میذاشتم تا حواسش پرت شه و راحت غذا بخوره. و دفعه بعد که میاد معلوم نیست چه کارتونی دوست داره، معلوم نیست دوباره چقدر بزرگ شده، که همینقدر که الان دوستم داره دوستم داشته باشه یا نه؟ که فارسی حرف زدنش همینقدر خوب میمونه یا لهجه اش بیشتر میشه؟ که تا اونموقع هنوز دومَنِ صورتی دوست داره بپوشه یا نه؟
+ و باز هم لعنت به جبر جغرافیایی
اولین بار که اینجور جدایی رو درک کردم اول راهنمایی بودم. اونموقع که زن دایی و بچه هاش برای اولین بار اومده بودن ایران. آخرین شب بعد از اینکه یک ماه تمام شب و روز با هم بودیم، دور هم جمع شدیم و دایی نامه هایی که اونا برای ما نوشته بودنو ترجمه میکرد و همه آروم آروم گوشه های چشممونو پاک میکردیم. اون شب وقتی از فرودگاه برمیگشتیم روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدمو تا خونه بی صدا گریه کردم.
از اون به بعد این فرودگاه رفتنِ لعنتی بارها با آدم های مختلف تکرار شد. بارها اون آخرین لحظه که برمیگردنُ دست تکون میدن و محو میشن تو اون پیچِ لعنتی تکرار شد. بارها اشک ریخیتم. بارها صورت های بغض کرده همو دیدیم، بارها اون ساک های لعنتی رو وزن کردیم و هی مجبور شدیم خالی و خالی ترشون کنیم تا به اون وزنِ لعنتی برسن. بارها وقتی برگشتیم خونه و با جای خالی شون مواجه شدیم بلند بلند زدیم زیر گریه.
هر بار هر کی که میاد با خودم فکر میکنم این دفعه دیگه عادت کردیم، ایندفعه دیگه به شدت قبل غصه نمیخوریم، ولی این همیشه خیالِ باطله. همیشه موقعِ رفتن غصه میخوریم، بغض میکنیم و اشک میریزیم. همیشه یه چیزی پیدا میشه که باعث شه بدجور دلت بگیره. و این دفعه جدایی از بچه ی چهار سال و نیمی بدجور دل میسوزونه. صد بار گفتم، برای بار صد و یکم میگم:
+ لعنت به این جدایی ها
امروز که این آهنگ پخش میشد، جورِ دیگه ای درکش کردم، با یه تجربه ی زیسته ی جدیدتر:
این که باهات هیچ کاری ندارن
این که تو بازیشون راهت نمیدن
این که سربه سرت میذارن
این که زاده ی آسیایی رو می گن جبر جغرافیایی
+ جا داره تکرار کنیم:
ای عرشِ کبریایی چیه پس تو سرت؟
طول و عرض شهرُ که بریم و طول و عرض و موقعیت نصب بنر های تبلیغاتی انتخابات ریاست جمهوری رو که ببینیم، خودش نشون دهنده همه چیه. و متاسفانه که نشون دهنده همه چیه...
نبودی که از پنجره نگاه کنی ماشینمو که داره میاد و دست تکون بدی، نبودی که وقتی از آسانسور میام بیرون بغلم کنی و بوسم کنی و بهم بگی کفشاتو بیار تو، یه بار دزد اومده کفشارو برده، نبودی که واسم فالوده بیاری بگی فلانی رو فرستادم واست بگیره چون تو دوست داشتی، نبودی که برنج زعفرونی هاتو با مرغ بکشی واسم و بگی بخور. نبودی. نبودی. نبودی. مادربزرگ، نبودی که اینارو بگی...
+ آخ که چادرت هنوز روی مبله، که هنوز عکس نتیجه ات گوشه گوشه ی خونه است، آخ که هنوز نتونستم پامو بزارم توی اتاقت
معنی it doesnt work میشه یه چیزی تو این مایه ها که: دیگه اثری نداره، این راهش نیست، پیش نمیره، بی فایده است، هبچ اتفاقی نمیفته. و این it doesnt work خیلی لعنتیه. خیلی.