همین یک ساعت پیشلعنتی :)
اگر چه دل نهادم بر جدایی
ولی سوزم ز داغ آشنایی
ز کویت میروم اما دل اینجاست
ندارم تاب دوری مشکل اینجاست
« ردیف اپازی محمود کریمی/ دستگاه همایون، نی داوود »
چهار مضراب ها جون میدن برای وقت هایی که نوار خیال یک جایی گیر کرده باشه. میتونی سر فیگورهای ریتمیک بمونی و بمونی و بمونی و هر وقت نوار خیال شروع به گشتن کرد جمله رو شروع کنی به انتظار رسیدن به فیگور ریتمیک بعدی و گیر کردن دوباره نوار
مرگ بر کفتران بی ناموسی که بر روی کولرهای مردم در تراس کارهای بی ناموسی میکنند و شپلق شپلق پر و بالهای خود را بر روی کولر میکوبند و مردم غرق در خواب را بیدار میکنند و انقدر در کارهای بیناموسی خود غوطه وراند که صدای تپ تپ کوبیده شدن دستی به شیشه را نمیشنوند...
ریختم عوض شده
از وقتی که تو را ریخته ام توی خودم
حالا،
هم ریخت توام
« کامران رسول زاده »
نمیدانستم بعضی ها هستند که در بیرون کشیدن لایه های بد وجود آدم تا ایناندازه هنرمند اند.
« خانوم/ مسعود بهنود »
دلمان از همان سیب زمینی هایی میخواهد که با رفیق جان قایمکی گرفتیم، توی ان ظرف خیلی گنده، و بعد همونطور که دولپی در دهانمان میگذاشتیم شان، میم جان زنگ زد و من گفتم که درحال خوردن یک ظرف بزرگ پر از سیب زمینی هستیم و از انجا که همه پول هایمان را خرج کردیم دمش را بالا نیاورد
وقت بازگشت همه گفتند نووووش جان! صدای روی بلندگویم را شنیده بودند، سرخ شدیم، انقدر که از همان آه نداشته در بساطمان پولی دراوردیم و سیب زمینی ای خریدیم، سیب زمینی در همان ظرف های گنده :)
از سری کارهای نفرت انگیز در خانه و کلا در دنیا، شستن ظرف، شستن سینک و خاای کردن باقی مانده غذاها توی سطله!
گفته ام و گویه ام بارها، یکی باید باشد که آدم را مثل کف دست بلد باشد ^_^
در نرم افزار رویت چهار گیره کاری هست که پلان باید در میان انها کشیده شود تا نرم افزاذ بتواند نما، مقطع و پرسپکتیو کاملی تحویل دهد، هر چه پروژه بزرگتر، فاصله بینگیره ها هم بیشتر.
+ از محدودیت های گیره های ذهن بیزارم، گیره های ذهن ادم ها به راحتی قابلیت جابجا شدن ندارند...
استاد گرانقدر راجع به من و رفیق گرامی فرمودند: یا خوابن، یا میخورن، و یا میخندن، ایضا ایشون فرمودن این تحفه ها چی ان اوردن سر کلاس من، این ها موجودان مستمع آزادی هستن که هر کار دلشون بخواد میکنن؛ و در پایان عرایض بالا ایشون بسیار از حضور گرم و صمیمی مان سر کلاس تشکر کردند و فرمودند تا به حال دانشجویانی به باحالی ما نداشته اند
پیوست: من و رفیق جان بسیار خشنود وخرسند از گروه دو نفره مان هستیم، همینکه فعل ها جمع بسته میشوند و از حالت مفرد خارج اند کلی نور امید در قعر دل هامان روشن میکند. این همه به گند کشیده شدن ها اگر روی یکنفر اتفاق میافتاد دیگر هیچچیزش خنده دار نبود :))
- اردیبهشت ۹۴ -
دیگه دلمون طاقت گوش کردن دیدی ای مه استاد بنان و تو ای پری کجایی استاد قوامی رو نداره. قرار بود اولین تصنیف های پخش شده از گرامافون عزیز دل همین ها باشن، ولی در حال حاضر همان گرامافون عزیز چند صد پله ای با اینجانب فاصله داره
یعنی پسری که توانایی درست کردن آتیش نداره فقط به درد لای جرز میخوره و بس! البته باز هم امید نیست در همان لای جرز هم کارایی مفیدی داشته باشه!
بعضی ها همانقدر عبوس به رانندگی ادامه میدادند، بعضی ها میخندند و دست تکان میدادند، بعضی ها زبان درازی میکردند و من ته دلم از همان زبان دراز ها بیشتر خوشم میامد
کاش باز هم میشد زانوهایم را روی صندلی ماشین بگذارم و از شیشه عقب به جاده نگاه کنم و منتظر رسیدن یک ماشین باشم تا بخندم و برایش دست تکان بدهم و منتظر دیدن عکس العمل راننده اش باشم
واژه « لعنتی » در فرهنگ لغت من به دو معناست:
لعنتی ای که عزیز دل نباشد
لعنتی ای که عزیز دل باشد
:))
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
دل خراب من دگر خراب تر نمیشود
که خنجر غمت از این خراب تر نمیزند
« هوشنگ ابتهاج »
زندگی باید چیز لعنتی ای باشد، چیز لعنتی ای که مثل برق میگذرد، چشمانت را میبندی و کمی بعدتر باز میکنی، فقط کمی بعدتر، ولی گویا واژه کمی برایش کم بود، چشمانت را که باز میکنی همه چیز عوض شده است، همه چیز انقدر زیاد عوض شده است که شکه میشوی، انقدر شکه میشوی که به خودت یاداوری میکنی کافی است چشمانت را ببندی و کمی بعدتر باز کنی، کمی بعدتری که شاید به دنیایی ختم شود که تو دیگر در آن زندگی نکنی.
+ چند ساعت که به عقب برگردم، و بعد از آن بیست ویک سال فلش بک بزنم یک زن جوان مادر شد و یک مرد جوان پدر، مادر و پدر کودکی با سهکیلو و هشتاد گرم وزن و پنجاه سانت قد.
کودکشان چشمانش را بر هم گذاشت، کمی بعدتر بازشان کرد، فقط کمی بعدتر، ولی گویا واژه کمی برایش کم بود، چشمانش را که بازکرد همه چیز عوض شده بود.
+ کودک بیست و یک ساله ی بزرگ شده برای خودش لالایی گذاشته بود، به یاد دقایقی پیش که تازه چشمانش را باز کرده بود...
همیشه قسمت لواشک های مامان پز اینه که قبل از تبدیل شدن به لواشک، یعنی درهمان مراحل ابتدایی سفت شدن توسط یک انگشت خبیث خرده شوند :))
- فردا باید زودتر بریم کار کنیم؟
+ هرچی تو بگی
- من چی بگم؟! هرچی خودت گفتی همون
+ نمیدوم والا، حالا خودت یه نظر بده
پیوست: تاثیر گرفته از مشکلات ماتحت ۲ و عملیات پاس دادن توپ به زمین حریف برای نه آوردن :))
گفته ام و گویم بارها که زندگی باید یه جایی وسط تعطیلات متوقف بشه و از اون روز به بعد تا ته دنیا یک روز تعطیل باقی بمونه!
+ تاثیر گرفته از مشکلات عدیده در قسمت ما تحت
دلم انقلاب فرهنگی میخواهد
انقلابی دو ساله
دو سال تعطیلی تمامی دانشگاه های کشور!
اینکه تصمیم بگیری چهارسال وبلاگ نویسی را سروسامانی بدهی، آدرست را تغییر دهی، همه چیز را نو کنی چیز خوبی است، البته تا وقتی خوب است که در جایی زندگی نکنی که وقتی شب چشمانت را میبندی و صبح بازش میکنی همه چیز پووووووف با یک اجی مجی لاترجی ناپدید شود ...
+ با حرکت نهایی بلاگفا بنده وبلاگم را از نو میسازم با نسخه نصفه نیمه پشتیبان...
یعنی ۵۰٪ کیف سینما به اینه که وقتی میری توی سالن روزه و هوا روشن، وقتی میایی بیرون شبه و هوا تاریک
یعنی لعنت به اون سانس هایی که موقع تورفتن روزه و هوا روشن، و موقع بیرون اومدن هم روزه و هوا روشن
ولا دیمر: خب حالا چیکار کنیم؟
استراگون: بیا هیچکاری نکنیم این مطمئن تره.
پشوتن جان، از بالا که نگاهت میکنم مثل یک کودک هفت ساله ای شدی که دندان هایش لق شده و یک درمیان افتاده اند. من به جای دندان های افتاده ات که میرسم یاد جیغ های بلندت میافتم که هنگام افتادنشان کشیدی.
+ اینجانب شرمنده ام که با ان همه خشونت افتادم به جانت و اچار را انچنان به جان گوشی هایت انداختم که...!
فقط ۱۳۲ عدد زیتون سیاهی که میل کردم توانایی مقدار اندکی تسکین درد ناشی از ۹۹٪ خطر افتادگی را داشت
اینکه با تابستان جان به اندازه دو امتحان و چهار پروژه فاصله دارم هم خودش مایه بسی مباهات است :))
ادم های افتخار کننده به ماه تولد یا دهه متولد شده در اون چند چندند با خودشون؟
+ عجب، کلکتول شدی!
- اواپراتور شدم!
+ یهفکری باید کرد فردا
-ما دیگه رفتنی شدیم
+ کلکتول جااان
- بعد خودم تو میسپارمت دست اکو تنها نباشی
+ نه، شعارمون یادت رفته ها
دیالوگ های من و رفیق جان :))
میم جان: چیه اینقد اخ و اوخ و ناله میکنی وغر میزنی؟
بنده: درس روح لطیف منو توی پنجه زخمی خودش اسیر کرده
میم جان: حالا دو سه ساعت درس خونده، ببین چه چرت و پرتایی میگه
درجمعی که همه با دهان باز و چشمانی از حدقه بیرون زده به تو زل زده اند و هرچند ثانیه اصواتی مانند وااای به گوشت میرسد و فقط یک نفر میگوید اشکال ندارد نمیشود درست کار مورد نظر را به انجام رساند. ولی هر چی بود خوب بود، خیلی خوب، به به :))
من نشستم بروی می بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی
مهدی فرجی
کار من ساختن داستان فلان ادم توی ماشینش یا بهمان ادم توی پیاده روئه، کار من تحلیل ساختمان های خوب و بد شهر نیست.
+ هرز کننده ذهن من همون تاثیرات رشته تحصیلیه...
خبر مرگ شنیدم، مرگ شخصی که به اصلاح نسبت خونی نزدیکی باهاش داشتم. شنیدم و در کمال ارامش صدایی به مانند هووم از گلوم خارج شد و بعد از اون به گفتن ادامه حرف قطع شدم پرداختم.
+ نسبت های خونی نسبت اوردند؟
۲۰ سال پیش من الانه و این همه یکنواختی توی بیست سال پیش یه کم میتونه دردناک باشه
+ همه توی بیست سالگی شاعرن؟