هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

.

یه روز یه جا خوندم:

همیشه هرکاری میکنی به خودت بگو چی رو داری از دست میدی؟

همیشه هرکاری میکنی به خودت بگو چی رو داری به دست میاری؟ 

و بعد ببین کدوم به کدوم میچربه؟

۰ نظر ۱۹ تیر ۰۱ ، ۱۹:۱۵
نارِن° جی

.

حمید علیدوستی برای معنی "خونه" از کنار هم گذاشتن این دو تا کلمه استفاده کرد:

مکعبِ پناه...

۰ نظر ۱۹ تیر ۰۱ ، ۱۹:۰۳
نارِن° جی

.

گفتم اینطوری نه متلعق به این وری نه اون ور

گفتم من از اون آدمام که نیاز دارم متعلق به جایی باشم.

۰ نظر ۱۹ تیر ۰۱ ، ۱۸:۵۷
نارِن° جی

.

و حتی نمیشه گفت چه غمی میاد روی دلم وقتی یه فیلمی میبینم که توش تصویره سنتوره، یا یه صدایی میشنوم که توش صدای سنتوره‌‌‌‌...

+ و من همونی ام که توی گیج و ویجیِ بعد از عمل،‌ اونقدر از سنتورم گفتم که خودم فهمیدم دارم زیاده روی میکنم و برای همین خواستم تمبکم رو هم بیارن که حسودیش نشه به سنتورم!

۰ نظر ۱۷ تیر ۰۱ ، ۰۷:۵۶
نارِن° جی

.

روزهای آخرِ خود را چگونه گذراندید؟!

 

گویی میخ هایی در صندلی است!

و

هر روز دیرتر از دیروز سرکار حاضر میشوم!

۰ نظر ۱۴ تیر ۰۱ ، ۱۲:۵۴
نارِن° جی

.

و غصه پنج شنبه هام خواب به چشمم نیورد!

۰ نظر ۰۷ تیر ۰۱ ، ۰۵:۲۹
نارِن° جی

.

شیوه ی آروم کردنِ خودم توسط خودم اینطوریه که منِ امیدوار به کمی بهبود، به منِ نگران از بدتر شدن اوضاع میگه: اینکه با باز شدنِ در یه آدم خوشحالِ به تمام معنا بهت سلام کنه کجا و این سلام های هر کدوم بدتر از زهرِ آدم های اینجا بهم کجا؟!

۰ نظر ۰۷ تیر ۰۱ ، ۰۱:۰۰
نارِن° جی

.

بیشتر از یک سال و نیم از اون روزی که سرکار گفتم دیشب از فکرِ فلان مساله خواب نرفتم گذشته. همون روز که فرداش یکی بهم گفت دیشب نتونسته بخوابه و وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت دیروز نفهمیده چی گفتم، یا حتی بهش فکر نکرده که بخواد بفهمه. گفت دیشب یاد حرف هام افتاده. یاد دختر خودش افتاده و تصور کرده زمان گذشته و اونو درس خون و خوب و پر تلاش باره آورده. که دخترش رفته دانشگاه و تونسته کار پیدا کنه، اما بعدش با چالش هایی مثل چالش دیروز من مواجه میشهه. گفت دیشب بخاطر نگرانی از آینده دختر کوچیکش خواب نرفته.

+ ‏و من بنظرم آدم تا زندگیش نکنه یا اونی که از پوست و گوشت خودش هست رو توی اون شرایط تصور نکنه، نمیتونه متوجه ماجرا بشه و با یک برچسب اشتباهِ فمنیستم از کنار ماجرا میگذره.

+ و من امیدوارم دخترِ موفرفریِ اون پدرِ نگران، همون آینده ای رو طی کنه کنه که پدرش براش متصور بود. بجز وجود اون سد هایی که جلوی راه من و امثال من سبز شدن. و من امیدوارم اون دختر موفرفری هیچ وقت توی زندگیش مثل اون شبِ من که خواب نیومد به چشمم نشه. مثل اون روزِ من نشه که دلم گرفته بود از نابرابری ها و هی پِلی میکردم "جهانِ دیگری بسازیم از برابری"‌ مثل امروز من نشه که سرکار بغضم رو توی دستشویی خالی کردم مبادا کسی بفهمه که چی شنیدم. و من امیدوارم اون دخترِ موفرفری، سدی هم اگه جلوی راهش پیدا شد بخاطر جنسیتش نباشه.

۰ نظر ۰۱ تیر ۰۱ ، ۱۸:۵۸
نارِن° جی

.

و فقط منی که پیچ کردن توی قوطی رو کردم پیرهن عثمون :))

۰ نظر ۲۶ خرداد ۰۱ ، ۱۴:۱۹
نارِن° جی

.

فقط دیدنِ پشت سر همِ سه قسمت از فرندز و خوردنِ آلبالو میتونست غم اینکه "من عاشقشون شدم ولی اونا اصلا عاشقم نشدن" رو بشوره ببره!

+ البته که عاشق کارشون. نه خودشون.

۰ نظر ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۳۱
نارِن° جی

.

بین وسیله های در هم و برهم روی میز که از فلان کارتن بیرون ریخته بودم چشمم خورد به دوتا خودکار با تبلیغ فلان تور. آبانِ نود و هفت، آخرِ سفر به هر نفر یه خودکار دادن و همکارم مال خودش رو داد به من و من صاحب دوتا خودکار شدم. یکی سرخ آبی، یکی سرمه ای. دو تا خودکاری که وقتی میدیدمشون برام یاد آورِ سفرِ نه چندان دلچسبم بودن! دو تا خودکاری که به شکل های مختلف سعی در سر به نیست کردنشون داشتم و همیشه باز یه جوری پیداشون میشد! البته دفعه های اول مستقیم این کار رو نمیکردم، مثلا یکیو میزاشتم توی کیف میم جان به امید اینکه گمش کنه! و اون یکی رو توی فلان جامدادی ای که سالها خاک گرفته و میدونستم حالا حالاها درش باز نمیشه! اما در کمال تعجب اون دو تا خودکار باز پیداشون میشد! این اتفاق به شکل های مختلف تکرار شد تا یه بار انداختمشون توی سطل آشغال! اما در کمال تعجب باز هم پیداشون شد! میم جان موقع خالی کردن سطل بهشون برخورده بود. براش توضیح دادم که نوشتن با اینا سخته. باهام مخالفت کرد و گفت میزاره روی وسیله های مهر ماهِ یه بچه ی نیازمند. حالا حدود ۳ سال و نیم از تلاش های من برای سر به نیست کردن اون دو تا خودکار گذشته و دوباره در کمال تعجب پیداشون شده اما من این دفعه دیگه قصد سر به نیست کردنشون رو ندارم! برشون میدارم و میخندم و میزارمشون یه گوشه ی امن :)

۰ نظر ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۲۲
نارِن° جی

.

انگار قشنگی های زندگی مثل خرمالو و انبه ان! وقتی این یکی هست اون یکی نیست! وقتی اون یکی هست این یکی نیست!

۰ نظر ۱۵ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۱۱
نارِن° جی

.

خنده ی بچگانه ای کردم از آرزوی بچگانه ای که چند بار پشت سر هم تکرارش کردم. اما کم کم اشک اومد توی چشمم و لعنت فرستادم که چرا هیچ چیز هیچ وقت برای منِ نرمال دوست، نرمال نیست. که چرا قسمتی از زندگیم منجر شده به یک آرزویِ کودکانه ی خودخواهانه ی نشدنی.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۳
نارِن° جی

.

چقدر سخته بعد از کلمه ی "هم" نتونه کلمه ی "راه" بشینه.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۳۳
نارِن° جی

.

یه سری چیزا در غیاشون معلوم میشه که چی ان. وقتی داری بنظرت یه چیز معمولیه ولی وقتی خلاش بوجود بیاد آدم تازه میفهمه چیو نداره.

۰ نظر ۰۷ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۰۲
نارِن° جی

.

و متاسفانه دوباره نامبرده کمر بست بر بستن پرتفولیو!

۰ نظر ۰۷ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۵۹
نارِن° جی

.

مثل پروانه ای در مشت

چه آسون میشه مارو کُشت

و از این صحبت های غم بار...

۰ نظر ۰۷ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۵۸
نارِن° جی

.

وقتایی که بنظرم یه دیتیل جواب نمیده برای گفتن منظورم شروع به بیان داستان های جنایی میکنم! مثلا میگم اگه یکی پاش بره تو این فرورفتگی‌ بعد بخوره زمین، بعد سرش بخوره به گوشه این دستگاه ضربه مغزی شه بمیره چی؟ یا میگم اگه به هر دلیلی اینجا یه ذره ارتعاش بگیره بعد اتصالش جواب نده ول شه، بعد همون موقع یکی این زیر راه بره و از سطح مقطعی که تیزه بخوره به یکی بعد اون از وسط نصف شه بمیره چی؟ یا مثلا اگه یکی دستشو بکنه این لا بعد دستش ببره خون ریزی شدید پیدا کنه، بعد همه خونای بدنش تموم شه بمیره چی؟!
+ امروز به محض رسیدن گفتم اومدنی توی راه داشتم به دیتیلی که دیروز کشیدم فکر میکردم که اگه فلان و بهمان شه یکی بمیره چی؟! گفتن هیچ چیز بهتری نداشتی توی راه بهش فکر کنی که نخوایی هرکول پوآرو بازی در بیاری؟! گفتم چیزای دیگه انگار بدترن! این تهش یه ماجرا توی ژانر جنایی پلیسی تخیلیه! به هر ماجرای دیگه که فکر کنم ژانرش خیلی غم انگیز میشه!

۰ نظر ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۳
نارِن° جی

.

شبِ اون روزی که مغزم توانایی همراهی با کوچیک ترین فراز و فرودی با موسیقی رو نداشت، علایم کرونام عیان شد! شبِ همون روزی که رفتم توی فُلدر بنان و تصنیفِ بهارِ دلنشینُ گوش کردم و گفتم من مغزِ فرتوتِ خسته ی خودم رو دوست تر دارم! حالا امروز که دوباره از فرط خستگی مغز رفتم سراغ این آهنگ ترس برم داشت از علائمی که شاید شب قرار باشه عیان شه!

+ اما در هر صورت:
 ‏ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن و از این صحبتا :)

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۵۲
نارِن° جی

.

حالا کاری به ابوسعید ابوالخیر ندارم، ایشون یه رباعی گفتن شامل ۴ مصرع و تمام. اما اگه جای علیرضا قربانی بودمُ میخواستم رباعیات ابوسعید ابوالخیر رو بزارم کنار همُ از تو دلش یه شعر دربیارم واسه خوندن، بعد از این دو مصرع:

 

درد دل من دواش می‌دانی تو

سوز دل من سزاش می‌دانی تو

 

میگفتم:

 

خب خیلی بدی که درمونش نمیکنی! واقعا که!

و بعد همونجا در اوج آهنگم رو تموم میکردم!

 

و بعد اگر خیلی اصرار میکردن که بیا و ادامه بده، اون یکی آهنگمو میخوندم:

 

غمگین چو پاییزم، از من بگذر!

شعری غم انگیزم، از من بگذر!

 

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۰۰
نارِن° جی

.

همه در جایی از زندگی انگار میفهمیم که ما ذره ای روی ذره ای روی ذره ای هستیم.

"مجتبی شکوری"

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۲۶
نارِن° جی

.

و قسم به سفر دلچسب :)

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۳۷
نارِن° جی

.

از بامزه بودنِ چراغ قوه ی جاسویچی طوری که خریدم میگفتیم و به اونجا رسیدیم که اگه مادربزرگی بود میگفت چرا برای من از اینا نخریدی منم میخواستم! بعد میگفت آخه این واسه توی کیفم خوبه شبا که میخوام قرص بخورم راحت میبینم. بعد من میدادمش به مادربزرگی، بعد اون قربون صدقه ام میرفت و در مورد دست و دل باز بودنم و چشم و دل سیریم صحبت میکرد و از نبودن این خصلت توی دخترخاله ام شکایت میکرد! کاش بود، کاش میتونستم چراغ قوه مو بدم بهش که بزاره توی همون کیفش لابلای بقیه ی خرت و پرت ها...

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۱۶
نارِن° جی

.

ای همه شوق پریدن و این صُبتا،
خسته گی یه کوله باره روی رخوت تن من و این صُبتا.

۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۰۴
نارِن° جی

.

درحالیکه میم جان سعی در متقاعد کردنم برای ملحق شدن بهش برای دیدن سریال خاتون رو داره، من همچنان میگم اصلا خوشم نیومد توی قسمت اولش، برای موزیک متنش آهنگی از آلبوم شهر خاموشِ کیهان کلهر رو پخش کردن! همچون موسیقی قشنگی نباید بشینه روی هیچ سریالی، مگر سریال های خاص! و هرچقدر میم جان میگه خودش اجازه داده تو ول کن نیستی، باز هم تاثیری توی عقیده من نداره! :))

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۴۱
نارِن° جی

.

+ موهامو که کوتاه کردم حتی فکر کردن به دلیلش هم حس انجام کاری تینیجر طور برام به همراه داشت، چه برسه به نوشتن در موردش...


+ امروز توی فیلمی که دیدم زنی دلیلش برای کوتاه کردن موهاشُ اینطور گفت:


I think i needed to make a change to remind

my self that surprising things can still happen


+ و من هم نیاز داشتم به این یادآوری. حتی اگر در قالب یک عمل تینیجر طور باشه...

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۱۷
نارِن° جی

.

میگم نمیتونی زیتون سیاه واسم پیدا کنی؟
میگه دوباره شروع کردی؟!
میگم آخه وقتی هست یه حس غم عالم همه پشم استِ خاصی میده بهم!

۰ نظر ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۴۲
نارِن° جی

.

دلم تنگ شده واسه اونموقع ها که هر وقت کلافه بودم میرفتم زیتون سیاه میخریدمُ میخوردمُ میخوردمُ بعدش که به خودم میومدم زیتون سیاها کلافگی مو برده بودن :)

۰ نظر ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۴۲
نارِن° جی

.

مردم کوبا قرار نگذاشته اند چیزی را تغییر دهند و همین زندگی شان را سرخوشانه میکند. اینکه خوب است یا نه را نمیدانم، این را باید جامعه شناس ها بگویند اما کوبایی ها برعکس ما هستند که در طول تاریخ به همه چیز کارداشته ایم و کار داریم. از سوراخ لایه اوزون تا حل بزرگترین مشکلات فلسفی بشر. اینجا اگر از یک بچه پانزده ساله بپرسید که میخواهد چه کاره شود آدم را با تعجب نگاه میکند. تعجب او از این بابت است که اصلا در ذهنش نقشه ای برای این کار ندارد، در حالیکه در ایران اگر از یک بچه پنج ساله همین سوال را بپرسید نه تنها پاسخی مشخص میدهد بلکه برای این تصمیمش یک تحلیل منطقی هم دارد. کوبایی ها فقیرترین و در عین حال شادترین مردم دنیا هستند. این روزها مدام از خودم پرسیدم مردم کوبا چطور میتوانند در عین فقری چنین عمیق، چنان شادمان باشند؟ این روزها فهمیده ام که مردم کوبا در لحظه زندگی میکنند، هیچ کس یادی از سال های تلخ و شیرین رفته نمیکند و در عین حال آدم هایی هم نیستند که نگران آینده باشند. آنچه دارند را خرج میکنند و از آن لذت میبرند تا فردا چه شود. میشود راننده تاکسی ای را دید که روی تاکسی چرخی اش دارد چرت میزند و خیلی هم دنبال شکار مسافر و قاپیدن آن از دست همکارش نیست. او در آن لحظه حال میکند که در آفتاب لم بدهد و از آن لذت ببرد. مردم کوبا قرار نگذاشته اند چیزی را تغییر دهند و همین زندگی شان را  سرخوشانه میکند.

از کتاب سباستین از منصور ضابطیان

۰ نظر ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۵۴
نارِن° جی

.

بغلش میکنم و می اندازمش هوا و از خنده ریسه میرود. مثل همه ی بچه های دیگر جهان است. بی بغض و آرام. در دنیایی که شبیه دنیای همه بچه هاست و آدم را مثل همیشه به فکر میبرد که این دنیای مشترک از کجای زندگی آدم ها جدا میشود که دیگر تاب تحمل همدیگر را نداریم؟ بچه های کوبایی و آمریکایی، بچه های آذری و ارمنی، بچه های سوری و بچه های دنیا آمده در خراب خانه های داعش همه شهروندان یک جهان اند که ناگهان بزرگ میشوند، میپاشند از هم و پرتاب میشوند به دنیاهایی ک آدم هایش تاب تحمل هموطنانش را هم ندارند چه برسد به اینکه شهروندان دیگر دنیا ها را تحمل کنند.

 

از کتاب سباستین از منصور ضابطیان

۰ نظر ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۵۳
نارِن° جی

.

اونقدر نا امید بودم که نوشتم:
ز کار و بار و یار و حال و فال و دل در گذر.

 

اونقدر خسته بودم از نا امدیم که نوشتم:
کاش دیگه نگم ز کار و بار و یار و حال و فال و دل در گذر.

 

الان مینوسیم:
ز کار و بار و یار و حال و فال و دل شُل نگر!
که یعنی شُل کن و به هر چی پیش اومد بگو خوش اومد!
که نه اونقدر نا امید باش نه اونقدر در به در دنبال امید!
که یعنی:
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

۰ نظر ۱۴ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۱۸
نارِن° جی

.

میم جان و خاله اینطوری دلداریم دادن که:
تو ۲ هفته است نرفتی، ما که ۲ ساله نرفتیم چی بگیم!

۰ نظر ۱۴ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۴۳
نارِن° جی

.

من تا همین الانش هم وقتی صحبت به رانندگی میرسید باد مینداختم تو گلو و میگفتم: من از تهران تا یزد رو یک سره نشستم پشت فرمون یا مثلا از تهران تا رشت رو رفتم و کلی شهر هارو دور زدمُ از فیروزکوه برگشتم! اما الان یه جمله جدید به همه اینا اضافه شده و اون هم اینه که: من یک هفته ی تمام توی ترافیکِ دیوانه کننده در حالیکه دست راستم به صورت کاملا بی جون روی پام بود، فقط و فقط با دست چپ رانندگی کردم! اونم با ماشین دنده ای!
+ و من دلم برای کسایی میسوزه که این جمله هارو بارها و بارها شنیدن و حالا باید جمله ی جدیدا اضافه شده رو هم تحمل کنن :))

۰ نظر ۲۴ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۰۱
نارِن° جی

.

بهار هزار و چهارصد با فروریختن یک باور همراه شد. منتهی شد به تجربه ای غم انگیز که دید بهتر و کامل تری بهم داد که اگر زمان به عقب برگرده باز هم دوست دارم اتفاق بیفته چون به این رسیدم که کسی و چیزی را به تمامی قبول نکنم، زیرا جهان بسیار بسیار پیچیده است.

تابستون هزار و چهارصد با شروع هایی همراه شد که حسِ عدم تعلق زیادی با خودش داشت. منتهی شد به خاطرات دل انگیز و قشنگ که اگر زمان به عقب برگرده باز هم دوست دارم اتفاق بیفته چون به این رسیدم که کسی و چیزی را به تمامی رد نکنم، زیرا جهان بسیار بسیار پیچیده است.

 

+ و به این رسیده ام که کسی و چیزی را به تمامی قبول یا رد نکنم، زیرا جهان بسیار بسیار پیچیده است.
کتاب شهروند خط صفر - اردشیر رستمی

۰ نظر ۲۴ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۴۱
نارِن° جی

.

امروز که ساعت ۷:۳۰ از خونه اومدم بیرون، یادِ مفهومی به اسم ترافیک صبحگاهی افتادم و دیدم حق دارن  همه اونایی که بهم میگن شروع کارت همزمان با شروع کار نگهبان هاست! اما من همچنان در حال تلاش برای زودتر رفتن در نتیجه زودتر ببرون اومدن از اونجام و کم کم دارم به همون بچه ی یکی دو ساله ای که بودم تبدیل میشم و هر روز حوالی ساعت ۵ صبح با چشمای باز زل میزنم به سقف!

۰ نظر ۲۴ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۳۵
نارِن° جی

.

و قسم به تعطیلی :))

۰ نظر ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۴۱
نارِن° جی

.

+ i dont know what to do. she's still crying.
- you cant do anything. you cant just fix people.

۰ نظر ۲۲ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۱۵
نارِن° جی

.

گفت یک غلطتی هست همراهت که تو باهاش احاطه شدی، غلظتی که لایه لایه و طی گذشت زمان شکل گرفته. و وقتی از اون غلظت بیرونی، مغناطیسش با توئه و تورو میکشه سمت خودش و اگه بخوایی بهش برنگردی یک مکانیزم روانی خیلی خاصی میخواد.

۰ نظر ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۴۶
نارِن° جی

.

گفت برون رفت از یک وضعیت اضطراری به معنای این نیست که همه چیز درست میشه. تو فقط از یک چاه میری توی یک چاه دیگه...

۰ نظر ۱۶ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۱۴
نارِن° جی

.

بعدِ رفتنت هر بار حرف اومدن به اونجا میشه زمینُ به آسمون میدوزم که نیام. بعدِ رفتنت فقط یه بار اومدم اونجا، که اونم بعد از رسیدنم وقتی ماشینو پارک کردم قلبم تند تند زد، وقتی رفتم تو آسانسور بغض کردم، وقتی در خونه باز شد و تو دیگه نبودی الم شنگه ای به پا شد و اشک هایی سرازیر شد که هرکار بقیه میکردن بند نمیومد. مادربزرگی بعدِ رفتنت خیلی سخته اومدن به اونجا. اینکه حتی نمیام سر خاکت که بگم من اینجام اصلا به این معنی نیست که ذره ای از ذهنم فراموش شده باشی.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۳۴
نارِن° جی

.

سروش صحت توی صحبتش با هوشنگ مرادی کرمانی میگه: وقتی میری اونجا تا آخر عمر یه بخشی از وجودت رو انگار میزاری اونجا و از اونجا برمیداری میزاری تو دلت...
+ و من میگفتم خاکش که معروف به دامن گیر شدن بود، پس چرا برای من دامن گیر نشد؟ و حالا معنی جدیدی از دامن گیر بودنِ خاک رو فهمیدم.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۱۱
نارِن° جی

.

این چند وقت آدم های کارشناس، مجری، خبرنگاه، سیسات مدار گفتتد: برای من بسیار احساس برانگیز است که میبینم اروپایی ها با چشمان آبی و موهای بلوند کشته میشوند‌. گفتند: به صراحت بگویم، این ها پناهندگانی از سوریه نیستند‌. آنها مسیحی، سفید پوست، و بسیار شبیه افرادی اند که در لهستان زندگی‌ میکنند. گفتند: ‏اگر به پناهندگان اوکراینی و لباسهایشان نگاه کنید میبینید افرادی از طبقه متوسط مرفه هستند. بدیهی است که این ها پناهندگانی نیستند که از خاورمیانه یا شمال آفریقا میگریزند. گفتند: ‏ما درباره فرار سوری ها صحبت نمیکنیم،‌ ما درباره اروپایی هایی صحبت میکنیم که شبیه ما هستند و برای نجات جان خود کشور را ترک میکنند. خلاصه این که در قالب جملات مختلف گفتند این جنگ در اروپا رخ داده نه در خاورمیانه! اما خب جنگ برای همه آدم ها جنگ است.
+ هم زمانیِ این صحبت ها با خوندن زندگینامه بهروز بوچانی جالب شد. مثلا اونجا که به نقل از یک آدمِ خسته از همه چیز میگه: ما همه انسانیم. انسان، انسان است. انسان برای انسان. نه انسان بر ضد انسان.

۰ نظر ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۳۲
نارِن° جی

.

غمت بره و خوشیت بیاد و از این صُبتا :)

خزون نبینه باغت و روشن باشه چراغت و از این صُبتا :)

۰ نظر ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۵۹
نارِن° جی

.

هر چند بیشتر و بیشتر آدم ها، مخصوصا و مخصوصا توی این دوره، در مقابل همچین مساله ای میگن
it's not a big deal, just do it!  
اما من خوشحالم که فکر کردم دوست دارم در حقم این کارُ انجام بدن؟ و وقتی در جوابش گفتم نه، به این نتیجه رسیدم که من هم انجامش‌ نخواهم داد. هرچند ممکنه بقیه این کارُ در قبال من انجام بدنُ من هیچ وقت نفهمم، اما مهم اینه وقتی به پارتی که مربوط به خودمه نگاه کنم هیچوقت احساس ناخوش آیندی نخواهم داشت و میدونم همیشه اونی بودم که باید. هرچند اگر دیگران اونی نباشن که باید...
+ و من با وجودِ همه قطره های شوری که از دو طرف صورتم میریزه پایین، با وجود همه دل شکستگی هایی که میدونم در پیشِ روست، خوشحالم که بر خلاف بیشتر و بیشتر آدم ها گفتم
it's a big deal
و انجامش نخواهم داد :)

۱ نظر ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۰۵:۳۶
نارِن° جی

.

همایون غنی زاده چقدر خوب نوشت:
بشر به معنای واقعی کلمه تنها شده و سیاست مداران رنگ به رنگ ثابت کرده اند این تنها مردم افغانستان و خامورمیانه نیستند که به موقع تنها گذاشته خواهند شد. این استعداد در هر نقطه ای از جهان وجود دارد مگر آنکه منافع مالی ایشان در خطر باشد. ما باید زودتر میفهمیدیم اگر بشر مهم است چه بشر در افغانستان، چه بشر در لبنان، چه بشر در اوکراین و چه بشر در کشور های عضو ناتو، بشر، بشر است. اما بیچاره بشر.

۰ نظر ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۲۳
نارِن° جی

.

گفتم کنسرت آنلاین که به درد نمیخوره اما بعدش یادم افتاد کنسرت همایون شجریان رو حتی با اینترنتِ پر از قطع و وصلیِ توی پیچ و خم جاده های لواسون دیده بودم و با وجود همه جنبه های مضخرف بودنِ کنسرت آنلاین و همه ی قطع و وصل شدن ها از تماشاش لذت برده بودم. یادم افتاد من همونی ام که شرایط کمی محیط براش مهم نیست، بجاش شرایط کیفیه که مهمه. یادم افتادُ قطره های شور یکی یکی از گوشه چشمم سُر خورد پایین. یادم افتادُ دلم از مستمر نبودنِ محیط هایی که کیفتش برام مهمه سوخت. دلم سوخت.

۰ نظر ۲۹ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۳۸
نارِن° جی

.

هزار کاکُلی شاد در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش در گلوی من.

۰ نظر ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۵۸
نارِن° جی

.

that's how it's supposed to be: easy and simple.
but now it's not easy.
and ‏on some level it has to just be easy...

۰ نظر ۲۲ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۳۱
نارِن° جی

.

هفدهم یکی از ماه هایی که بیست و هفت سالم بود (درحالیکه بیستش رو باید آروم گفت) روزی بود که دید منُ نسبت به بستن در ماشین تا ابد تغییر داد!

+ امیدوارم هیشکی لایِ در مونده نشه! درمونده نشه! :|

۰ نظر ۱۹ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۴۳
نارِن° جی

.

و قسم به هفتاد و پنج دقیقه پیاده رویِ امروز. هرچند شروعش از عصبانیت سرچشمه گرفت ولی ادامه پیدا کرد با دیدنِ خونه های قدیمیِ باصفا و ختم شد به فانِ گشتن توی کوچه پس کوچه های قشنگ اونم بدون نگاه کردن به هیچ مسیر یاب و تابلو، تا حتی معلوم نباشه تهِ این کوچه بسته است یا راه داره به یه کوچه ی دیگه :))

۰ نظر ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۴۲
نارِن° جی