شدم مثل اونموقع ها که با رفیق جان فکرِ "زاسا" مون افتاده بود تو کله مون،
همون موقع ها که فکرشو تبدیل کردیم به واقعیت :)
شدم مثل اونموقع ها که با رفیق جان فکرِ "زاسا" مون افتاده بود تو کله مون،
همون موقع ها که فکرشو تبدیل کردیم به واقعیت :)
اولش تو این فکر بودم که دیگه جونی واسه امید داشتن توم نمونده که دیگه امیدی به بهبود شرایط کاری ندارم. بعد با خودم حساب کردم و دیدم فردا هفتمیشه و یهو انگار امیدِ جوونه زد! من میخوام به خوش شانسیه عدد هفت ایمان بیارم :))
+ به کجاها بَرَد این امید ما را با صدای استاد شجریان و این صُبتا.
جیگرم اونجایی آتیش میگیره که وقتی مسئول منابع انسانی اونجا واسه خدافظی بغلم کرد گفت اونجا که داری میری واحد بیم داره؟ امیدوارم اونجا قدرتو بدونن! خب لعنت بهم!
چی گذشته به این خطه در حدفاصل حدودیِ نیم قرن های تلخ:
سقوط مشروطه، دوره قاجار
سقوط دولت مصدق، دوره پهلوی
سال هزار و چهارصد و یک، دوره آخوند
و چی گذشته به آرزوی آزادی در حدفاصل حدودیِ نیم قرن های تلخ، تو این خطه...
توی شهرِ آسمونِ پر دود بودم اما انگار تو شهر ستاره هام. اسمش سالن مولوی بود اما انگار من توی پلاتو صنعتی ام. سال ۱۴۰۲ بود اما انگار من برگشته بودم سال ۱۳۹۲. توی این ۱۰ سال خیلی چیزا خیلی عوض شده اما من یه بار دیگه تجربه کردم همون حسِ ۱۰ سالِ قبلُ و به رسمِ منِ ۱۰ سالِ قبل: و قسم به تئاترِ لعنتیِ عزیزِ دل :)
+ امشب بیشتر از هر کسی جای دوستی خالی بود که اینقدر دوست بود که اسمش بود رفیق جان، که بعدش بشینیم تو ماشینُ هیچی نگیم تا قشنگ بشینه تو جونمون. و لعنت به گذرِ ۱۰ ساله ی زمان که چقدر عوض میکنه همه چیزُ.
از بچگی دستِ آدم هایی که دوسشون داشتم برام چیز مقدسی بود
و قسم به دست ها...
توی همه ی این سالها که کار کردم همیشه از نظر کاری یه ریچل گرینِ فرندرز توی خودم میدیدم. کسی که اولش کاری رو انجام میداد که ازش متنفر بود اما کم کم تونست راه پیدا به جایی که بهش علاقه داشت، که حتی توی اون کارها هم مجبور بود کارهایی کنه که باز هم ازش متنفر بود، اما کم کم شد اون چیزی که باید میشد، کم کم شد همون رویایی که توی سرش داشت. و من هر بار که این سریال رو دیدم، یه نگاه ویژه داشتم به مسیرِ شغلیِ ریچل گرین، چون خودمو توی مسیر مشابه میدیدم اما الان اونقدر شکسته ام که من کجا و مسیرِ شغلی ریچل گرین کجا...
و لحظه ی جذابِ لفتِ دِ گروپ از همه ی گروپ های دات طوری: دات آی تی، دات دیلی ریپورت، دات آرشیتکت، دات کوفت! دات زهرمار! :))
بزار آدما بدونن میشه بیهوده نپوسید
میشه خورشید شدُ تابید و از این صُحبتا
یادم نمیاد کی بود و چرا بود، اما یادمه یه زمانی میخواستم ترس از مرگُ تو خودم بسنجم. به سقف بالاس سرم نگاه میکردمُ تصور میکردم اگه زلزله بیاد، اگه سقف از فلان گوشه ترک بخوره، اگه بریزه روم. اگه اون لحظه جون بدم و بعد اونجا بود که ترس برم میداشت. امشب دوباره ترس از مرگُ تو خودم سنجیدم. نترسیدم...
ابراهیم منصفی یه آهنگ داره که توش با زبونِ خودش میگه سی سالُمه ولی هنوز...
و من حتی معنی ادامه شعرُ نمیفهمم و نمیخوامم که بفهمم،
چون بعدش خودم خیلی جمله ها دارم که توی ذهنم پرش میکنم...
سپهر سرلک میگه: اینقدر شرایط جامعه پیچیده اس الان و اینقد آدما عمیقا غمگینن که من بهشون حق میدم. یعنی مساله آخر برای آدم اینه که در کار هم موفق باشه و اینا کنار هم یه چرخه معیوب ایجاد میکنه و آدم تو چرخه معیوب نمیتونه کار حرفه ای کنه. من یه حسی که الان ازش ناراحتم اینه که من اینجوری بودم که میخوام، سعی مو میکنم و همه تلاشمو میکنم ولی روز به روز انرژی آدما بیشتر گرفته میشه، روز به روز انگار جامعه داره انرژی تو میکشه بیرون و تو باید فقط زور بزنی که سرحال بمونی چون روال، روال درستی نیست. من، آدمِ پر انرژیِ رو به جلو، هی دارم تبدیل میشم به آدمِ منفعل تر و منفعل تر.
با لبی خندون و دلی پرامید بلند بلند با آهنگی که اونم صداش بلند بود میخوندم که "یه روز توی برق چشات خورشیدو پیدا میکنم، در شب تار و سوت و کور به آرزوی من نخند" بعد همزمان با لذت به کوه های جلو روم نگاه میکردمو تو دلم میگفتم همون مسیرِ آشنایِ کوتاه.
یک ساعت بعد وقتی دلم پر از ناامیدی شد، همون آهنگی که بلند بلند باهاش میخوندم خیلی آهنگ غمگینی شده بود حتی وقتی صداشُ بلند کردم غمگین تر هم شد. حتی زیر لب هم باهاش نمیخوندم "خسته شدم بس که ترانه خوندمو برگ زمونه برنگشت" هر چی هم از سمت غرب به سمت شرق میرفتم، آهنگ غمگین تر میشد اونقد که وقتی رسیدم به همتِ شرقِ کوفتی، گوشه ی چشمام خیس شد وبا خودم گفتم این امیدهای کوچیکِ واهیِ پوچ اگه نباشه زندگی راحتتره. حداقل بعدش این حجم از سرخوردگی رو همراهش نداره!
+ یه روز جا خوندم: یه مقدار زمان که میگذره، زندگی چیزهایی بهت تحمیل میکنه که حتی یادت میره چی میخواستی و قرار بود چی بشی ولی الان چی شدی...
یهو به خودم اومدم دیدم اونقدر غرق شدم تو سیاهی صفحه ی کامپیوتر و حتی توی سفیدی دیوار پشتش که اون هم برام سیاهه که دیگه حتی قصه های مجید گوش نمیکنم تا خودم با خودم عین دیوونه ها بخندم یا بغض کنم، یا دیگه اردشیر رستمی گوش نمیکنم که قاه قاه بخندم به دعواهاش با سروش صحت سر زمانِ برنامه. یهو به خودم اومدم دیدم خودم دستی دستی خودمو بیش از حد غرق کردم تو چیزی که نباید.
+ دوباره کمش میکنم سیاهیارو :)
یعنی میشه یه صندلیِ راحت که پشتش دیوار باشه و جلوش پنجره، توی یه شرکتِ خوب، نزدیک خونه، با ساعت کاری معقول و حقوق مناسب یه جا منتظر من باشه؟ لطفا.
بیزارم از چینش میزِ کوفتی ای که چسبیده به دیوار و صندلی کوفتی ترش. بیزارم که حتی قبل از شروع تعطیلات نگران بودم که بعد از تموم شدن تعطیلات، دوباره باید بشینم روی اون صندلیِ کوفتیِ رو به دیوار و نه ساعتِ تمام زل بزنم به مانیتور کوفتیِ روی میزِ کوفتی ترِ چسبیده به دیوار.
بعضیاشون فحش که میخوان بدن میگن ایشالا تیر از تو داکت شون رد شه! حالا منم امیدوارم از تک تک داکت هاشون تیرهای بزرگ و عریض رد شه به تلافیِ تک تکِ تلاش هایی که برای تبدیل آدم به ربات میکنن.
از وقتی که اول ماه به اول ماه وام میپردازم، و طبقِ روالِ چند ساله اول ماه به اول ماه اون چندرغاز میاد تو حسابم، این حس بهم دست داده که منم وام اون بنده خدام که ناچار اول ماه به اول ماه باید واریز شه!
مگه میشد همون بچه ای که از بقیه بچه ها یه ذره برات عزیزتره بیاد و ما از فرودگاه برسیم و تویی نباشی که ببینیم از ذوقت یک ثانیه هم چشم روی هم نذاشتی؟ آخه مگه میشد پسر بزرگت بیادُ تو نباشی که بغلش کنی که قربون صدقه اش بری مادربزرگی؟
بهار چهارصد و یک با غمِ این گذشت که من ذره ای روی ذره ای روی ذره ای هستم. منتهی شد به پیرهن عثمون شدنِ پیچِ توی قوطی!
تابستان چهارصد و یک شروع شد با لمسِ مجددِ حسِ تبعیضِ جنسیتِ جامعه ی جنسیت زده. ادامه پیدا کرد با تغییر شغل. با غریب بودن. با غمِ تعطیل نبودنِ پنجشنبه ها. با مرگِ سایه. با پس اندازهای خرکی. ختم شد به یک عذای ملی، خشمِ ملی، رنجِ ملی.
پاییز چهارصد و یک شروع شد با موافقت برای آزاد شدنِ پنج شنبه های دوست داشتنی. با درکِ همزمان تلخ و شیرینِ غلطِ همدیگه بودن، با کلافگی هاش، با لذت هاش. با سفرِ جذابِ یک روزه بین اسب ها. ادامه پیدا کرد به خبر های تلخِ هر روزه ی کشور. با به ثمر نشستنِ پس اندازهای خرکی. ختم شد به غلبه ی کلافگی ها به لذت ها.
زمستان چهارصد و یک شروع شد با غلبه ی لذت ها به کلافگی ها، به سعیِ حفظ کردنش. ادامه پیدا کرد با خبرهای تلخِ هر روزه ی کشور، به حسِ زندگی در فیلم های آخرالزمانی! به پی بردنِ به حدِ بالای پوچ بودنِ وعده و وعید های کارِ جدید. به تبدیل شدن به رباتِ کارگرِ بی امید! ختم شد به بُهت زدگی در همه ی ابعاد زندگی...!
+ به امیدِ بهار و تابستان و پاییز و زمستانِ جذابِ چهارصد و دو
+ احتمالا سال اول یا دوم دانشگاه بود که درگیر راندو زدن شدیم. راندو آسمون اون چیزی بود که آخرش میزدیم و اگه خوب میشد کار به بار میشست و اگه بد میشد بقیه کار هم بد نشون میداد. اون سالها وقتی ترکیب سفیدیای ابر و آبیای آسمون قشنگ میشد میگفتم امروز خدا خوب راندو زده.
+ این سه چهار روز برعکس خیلی روزها، آسمون دوباره قشنگ شده بود، ناخودآگاه تو دلم گفتم عجب راندویی زده! و بعد به این فکر کردم که چند روز توی سیصد و شصت و پنج روز آسمون مون قشنگه؟ که ما حقمون نیست اون آسمون دود گرفته ی غمگین
ترس برم داشت از دوباره همزمان بمب افتادن روی دیوارهام و چیزی نموندن برام بجز خرابه. اما تو بزار ترسم الکی باشه و همونطور که گفتم یه پشت بند، یه مهار بند، یه سازه نگهبانِ محکم بزن بهشون. خب؟
میگم زندگیِ ما مثِ این فیلمای آخرالزمانی شده.
هر روز و هر ساعت و هر لحظه یه اتفاقِ نفس گیر، یه دردِ جدید، یه خشمِ تموم نشدنی.
نامجو جقد خوب میخونه اونجا که:
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم
گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی
که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش
زخشم طبیعت شکسته
آخه حافظ بعضی وقتا چقد قشنگ قلب آدمو مستقیم ناز میکنه:
بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان میشنوم
شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد
ای عروسِ هنر از بخت شکایت مَنِما
حجلهٔ حُسن بیارای که داماد آمد
دلفریبانِ نباتی همه زیور بستند
دلبرِ ماست که با حُسنِ خداداد آمد
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد
مطرب از گفتهٔ حافظ غزلی نَغز بخوان
تا بگویم که ز عهدِ طربم یاد آمد
در شرایطِ نبودِ مشکل، چهار حالت متصورم.
چهار حالت که هر کدوم قلبم رو متلاشی میکنن.
سه حالت ناشی از متلاشی شدنِ قلبِ خودم.
یک حالت ناشی از متلاشی شدنِ قلبِ دیگری.
و در نهایت همه ی این ها خیلی غصه اس. خیلی.
وقتایی که قلبم هم در معنی استعاری هم در معنی تحت الفظی فشره میرم میرم سراغ محمدرضا شجریان اونجا که میخونه:
ز کشت خاطرم جز غم نروید
به باغم جز گل ماتم نروید
به صحرای دل بی حاصلَ مُو
گیاه نا امیدی هم نروید
کاش حداقل در مقابل ول کردن یه سگِ خیابونی که حتی ازش میترسم و نهایت نیم ساعتی کنارمون بوده اینطوری واکنش نشون نمیدادمُ بغض نمیکردمُ چشمام خیس نمیشد. اونوقت شاید قدرت درکم بیشتر بود...
امروز که داشتم به یک "مکان" فکر میکردم که برم اونجا و آروم شه دلم، هوای تو اومد تو سرم. که بیام شهر ستاره ها. که بیام کنار سنگت. که مثل اولین باری که اومدم، بغل کنم اون سنگُ و بعد تو بغلِ سنگت گریه کنم شاید تو یه کم دلمُ آروم کنی. مثل بچگی هام که واسم شعر میخوندی و یکم دلم آروم میشد...
من با همه ی در ظاهر آروم بودنم بعضی وقتا خیلی بچه پروام
اما بعضی وقت هام خیلی دلم واسه خودم میسوزه
الان یکی از همون وقتاس
این وقتا خیلی دردناکه
یه بار با یه بچه که تازه شطرنج یاد گرفته بود بازی میکردم. وقتی اسبش رو فدا کرد در صورتیکه میتونست سربازش رو فدا کنه بهش یاد دادم ارزش اسب از سرباز بیشتره. اونجا بهم گفت من خودم عاشق حیوون هام. مخصوصا اسب. اما خب سرباز، سربازه! سرباز آدمه...!
و انگار زندگی بعد از خوندن از فلسفسه اگزیستانسیال یه ذره متفاوت میشه: از پادکست رواق:
زندگی انسان به اصالتِ ماهیت آلوده شده، ما در زندگیِ امروز بخش زیادی از سرمایه عمرمون رو میدیم برای کسی "شدن" برای تبدیل شدن به یک "ماهیت". امروزه "بودن" معنا نداره و "شدن" معنا داره پس در زندگی بخش زیادی از سرمایه عمرمون رو برای اطمینان خاطر از فردا خرج میکنیم و فردا اندیشی میکنیم. در صورتیکه ما بخاطر خود استثنا پنداری و انکار، مرگ رو چنان دور میدونیم که سرمایه ی عمر هم بنظرمون خیلی میاد پس زندگی کردن، اصیل زیستن و اگزیستانسیال بودن رو به آینده موکول میکنیم. ولی کسی که مثلا با آگاهی از مرگ غریب الوقوع این تصور پیش چشمش میشکنه، میفهمه که زندگی رو نباید عقب انداخت. عمر ما و وجود ما در مقیاس عمر و وجود تمام عالم هستی اونقدر کوچیکه که بهتره به چشم سرمایه کوچیک بهش نگاه کنیم! در همه ما هزاران نعمت وجودی هست که از فرط ظهور مخفی میمونه. اصولا این عادت آدمه که در محرومیت قدر میدونه اما باید هم تمامِ وجود رو قدر بدونیم و هم بتونیم اونو به بخش های کوچیک تجزیه کنیم و برای هر تکه وجود قند توی دلمون آب بشه. باید بتونیم بخاطر دیدن خوشحال بشیم باید بتونیم بخاطر راه رفتن هیجان زده بشیم باید بتونیم بابت شنیدن به خودمون ببالیم. اگه ارزش همین تیکه های کوچک وجود رو بدونیم و داشته هارو ببینیم و از نداشته ها و نیامده ها و رفته ها رها بشیم میتونیم اصیل زندگی کنیم...
یکی از روش های لعنتیِ ناخودآگاهِ من برای مراقبت از خودم اینه که وقتی یه چیزی برام مهمه بدترین حالتشُ متصور میشم که اگه اتفاق افتاد بگم حالا که واسش آماده بودی پس زود خودتو جمع و جور کن! و این خیلی لعنتیه! چون فقط درصد خیلی کمی از اون اگه ها اون طور که من متصور بودم اتفاق میفتن، و اگه اتفاقی هم بیفته یه شکل دیگه داره و همه ی این ها خیلی لعنتیه!
نامجو زیاد گوش میدم. بعضی از آهنگ هاشم زیادتر. یکیاز اونایی که زیادتر گوش میدم "یاد آر" ئه. اما خیلی با گوشت و پوستم درکش نمیکردم، تا امروز که دوباره گوشش کردم...
اما نرود یادت آن روز که خندانی
آن روز که از شادی بارانِ بهارانی
آن روز که آزادی، آن روز که باور کن
آن روز که شوریده، رقصنده ی میدانی
آن روز که خون ارزان بر خاک نمی ریزد
آن روز که جان جان جان با قهقهه می خوانی
آن روز که ما بردیم، بزم ست به برزن ها
میچرخی و پاکوبان غرق بوسه بارانی
آن روز که نزدیک است، آن روز که یادش خوش
آغوش پس از آغوش ریسه های طولانی
آن روز ولی از ما یادی به میان آور
رفتیم غریبانه بی صدا و پنهانی
یک جرعه بنوش آن روز با خنده بنوش آن روز
یاد مردگانی که زنده اند و می دانی
از یاد نبر خون را خونی که شتک می زد
خونی که از آن آمد فردات چراغانی...
گفت امیدوارم هرچی صلاحمون هست اتفاق بیوفته. گفت اینو فقط خدا میدونه چیه. حالا من میگم تو که منو میشناسی. تو که میدونی خیلی وقتا به بچه گونه ترین حالت ممکن شاکی شدم ازتُ گفتم اصلا باهات قهرم! گفتم چطوری دلت اومد همچین چیزی رو که برات مثل آب خوردنِ ازت بخوام و برام انجامش ندی؟! اما این دفعه به بچه گونه ترین حالت ممکن ازت شاکی نمیشم! بجاش میگم همه چیو سپرم دست خودت. همون کاریو بکن که خودت میدونی خوبه. باشه؟
آرمسترانگِ فضانورد میگه: من آدم حساسی نیستم، وقتی خانهی والدینم را ترک کردم گریه نکردم، وقتی گربهام مرد گریه نکردم، وقتی در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم. اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم بغضم گرفت با تردید با پرچمی که بنا بود روی ماه نصب کنم بازی میکردم! از آن فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود. ما بودیم و یک خانه ی گرد آبی، با خودم گفتم انسانها برای چه میجنگند؟! انگشت شصتم را به سمت زمین گرفتم و کره زمین با آن عظمت پشت انگشت شصتم پنهان شد و من با تمام وجود اشک ریختم.
+ اول نگران شدم و فکر کردنم نکنه مجبور شده باشه ازدواج کنه؟ نکنه دلش نخواد؟ نکنه پیر باشه؟ نکنه معتاد باشه؟ پرسیدمُ شنیدم که شوهرش آدم سالم و اهل کاریه.
+ بُغضی شدم از خوشحالی ای که میدونم تو دلشه، که میدونم بعد از همه ی سختی هایی که کشیده، بعد از همه سال هایی که حتی یه حامی نداشت و توی پرورشگاه بود حالا قراره جایی زندگیکنه که بهش میگه "خونه"، نه "مرکز"
+ و هرچند فقط ۱۰ سال از من کوچیکتره اما حس کردم بچه ای دارم که داره عروس میشه، و بعد تهِ زندگیشُ مثل تهُِ قصه های قشنگ فرض کردم. از همونا که با خوبی و خوشی تا آخر عمر... :)
من از همه ی " آره میدونم اما تو قوی ای" هایی که شنیدم خستم و بعد از همه ی اون قوی بودنا حالا یه گوشه ضعیف و بی پناه افتادمُ به خودم نگاه میکنمُ دلم واسه خودم میسوزه!