چند روزه جوری به شدت و پشت سر هم آهنگِ نگو نمیامِ هایده رو گوش میکنم که حتی اونجاش که میگه "یه قمری توی ایوون داره لونه میزاره، میگن اومده کاره" رو هم درست میخونم باهاش! :))
چند روزه جوری به شدت و پشت سر هم آهنگِ نگو نمیامِ هایده رو گوش میکنم که حتی اونجاش که میگه "یه قمری توی ایوون داره لونه میزاره، میگن اومده کاره" رو هم درست میخونم باهاش! :))
اسم اپیزودش رو گذاشته کُتِ طنزهای هانِمید!
و من خوشحالم که بعد از چند سال دارم میرم تو کُتِ طنزهای هانِمید :)
+ فقط جای تو سبز، مادربزرگی.
همچین ضربه فنی شدم که وقتی بهش فکر میکردم میدونستم فلان برنامه ام با این وضعیت آف دِ "دِسک" نیست مطمئنا! اما کلمه "تِیبِل" نمیومد تو ذهنم!
قسم به عصرِ یکشنبه ای که عصرِ چهارشنبه است!
قسم به عصرِ سه شنبه ای که عصرِ چهارشنبه است!
قسم به عصرِ چهارشنبه.
قسم به کارِ پارت تایم :)
+ از واکنش های من و میم جان میشه فهمید که چقدر جفتمون نسبت به کوچیک ترین حرکت های ماشین های اطرافمون وحشت زده ایم.
+ و من به خودمون فکر میکنم، به ترس مون از تصادف، به فرارِ راننده مقصر، به ما که خلاف جهت اتوبان بودیم، به گارد ریلِ تو رفته، به این ترومای جدید. و من به این فکر میکنم که ما کنار هم چه تروماها که نگذروندیم. این یکی رو هم میگذرونیم.
عشق و علاقه ام به کارُ اونجا میشه فهمید که موقع پیاده شدن از اسنپ آرزو میکنم کاش تا ۵ میشد گوشه ی این ماشین زیر باد کولرش تو خیابونا دور میزدمُ آهنگ قدیمی باحالاشُ گوش میکردم!
شبِ کنسرتِ علیرضا قربانی، وقتی همه جا ارغوانی شد، وقتی یه صدا پیچید و خوند "ارغوان، شاخه ی همخونِ جدامانده ی من"، اشک توی چشمام جمع شد. همونجا قولِ یه رشتُ به خودم دادم، سایه ی عزیز.
وقتی گواهینامه مو گرفتم و اعتبارِ ۱۰ ساله اش یه چشمم خورد رفتم توی رویا. ۱۰ سال بعدمو رویا بافتم. امروز وقتی بعدِ ۱۰ سال گواهینامه جدیدم رسید دستم، هیچ کدوم از اون رویاها محقق نشده بودن...
بعد از معطل شدنِ پشت مرزهای گرجستان، آهنگ گرجستانِ نامجو رو طور دیگه ای میشنوم و یه آه میکشم اونجا که میگه گرجستانم را پس بده، ترکمنچای ام را پس بده!
هواپیما غرق بود توی آبیآ که شروع کرد به کم کردن ارتفاع و باعث شد یه خط متتد خودشو نشون بده. زیرِ اون خط، یه آسمونِ غبارآلودِ تیره بود. هواپیما بیشتر ارتفاع کم کرد. ما واردِ اون سیاهی شدیم. اشک توی چشمام جمع شد. چطور بعد از اون همه غرق بودن توی آبیا برگردم توی سیاهیا؟ چطور بعد دیدن اون همه آرامش برگردم به این همه آشفتگی؟! برگردم به فکر کردن در مورد قاتل کلاه قرمزیم که فرار کرده و رفته. به تصمیمی که انگار نمیتونه گرفته شه. به کاری که هر طرفش رو میگیرم از یه طرف دیگه در میره. به زندگی ای که نمیتونم جمعش کنم و انگار فقط به شکل کاملا بیهوده ای خودمو میزنم به در و دیوار.
قسم به سفر پر از دیدنی های قشنگ.
قسم ب آف شدنِ ذهنِ پر دغدغه بعد از دیدنِ دیدنی های قشنگ.
عباس معروفی قشنگ میگه اونجا که میگه:
تو انتخابم نبودی،
سرنوشتم بودی،
تنها انگیزه ی ماندنم در این وانفسای شلوغ، در این زندگی بی اعتبار.
اینجا اینطوری ام که میگم بدرک! بزار هزار جای نقشه شون بزرگ بنویسن فوت کننده. نه حتی دمنده یا ساپلای. اینجا اینطوری ام که خودمم هزارجا تو نقشه ها بزرگ مینویسم فوت کننده! اینجا اینطوری ام که میگم آخ اگه این برای خودم بود عمرا نمینوشتم فوت کننده...
شدم مثل اونموقع ها که با رفیق جان فکرِ "زاسا" مون افتاده بود تو کله مون،
همون موقع ها که فکرشو تبدیل کردیم به واقعیت :)
اولش تو این فکر بودم که دیگه جونی واسه امید داشتن توم نمونده که دیگه امیدی به بهبود شرایط کاری ندارم. بعد با خودم حساب کردم و دیدم فردا هفتمیشه و یهو انگار امیدِ جوونه زد! من میخوام به خوش شانسیه عدد هفت ایمان بیارم :))
+ به کجاها بَرَد این امید ما را با صدای استاد شجریان و این صُبتا.
جیگرم اونجایی آتیش میگیره که وقتی مسئول منابع انسانی اونجا واسه خدافظی بغلم کرد گفت اونجا که داری میری واحد بیم داره؟ امیدوارم اونجا قدرتو بدونن! خب لعنت بهم!
چی گذشته به این خطه در حدفاصل حدودیِ نیم قرن های تلخ:
سقوط مشروطه، دوره قاجار
سقوط دولت مصدق، دوره پهلوی
سال هزار و چهارصد و یک، دوره آخوند
و چی گذشته به آرزوی آزادی در حدفاصل حدودیِ نیم قرن های تلخ، تو این خطه...
توی شهرِ آسمونِ پر دود بودم اما انگار تو شهر ستاره هام. اسمش سالن مولوی بود اما انگار من توی پلاتو صنعتی ام. سال ۱۴۰۲ بود اما انگار من برگشته بودم سال ۱۳۹۲. توی این ۱۰ سال خیلی چیزا خیلی عوض شده اما من یه بار دیگه تجربه کردم همون حسِ ۱۰ سالِ قبلُ و به رسمِ منِ ۱۰ سالِ قبل: و قسم به تئاترِ لعنتیِ عزیزِ دل :)
+ امشب بیشتر از هر کسی جای دوستی خالی بود که اینقدر دوست بود که اسمش بود رفیق جان، که بعدش بشینیم تو ماشینُ هیچی نگیم تا قشنگ بشینه تو جونمون. و لعنت به گذرِ ۱۰ ساله ی زمان که چقدر عوض میکنه همه چیزُ.
از بچگی دستِ آدم هایی که دوسشون داشتم برام چیز مقدسی بود
و قسم به دست ها...
توی همه ی این سالها که کار کردم همیشه از نظر کاری یه ریچل گرینِ فرندرز توی خودم میدیدم. کسی که اولش کاری رو انجام میداد که ازش متنفر بود اما کم کم تونست راه پیدا به جایی که بهش علاقه داشت، که حتی توی اون کارها هم مجبور بود کارهایی کنه که باز هم ازش متنفر بود، اما کم کم شد اون چیزی که باید میشد، کم کم شد همون رویایی که توی سرش داشت. و من هر بار که این سریال رو دیدم، یه نگاه ویژه داشتم به مسیرِ شغلیِ ریچل گرین، چون خودمو توی مسیر مشابه میدیدم اما الان اونقدر شکسته ام که من کجا و مسیرِ شغلی ریچل گرین کجا...
و لحظه ی جذابِ لفتِ دِ گروپ از همه ی گروپ های دات طوری: دات آی تی، دات دیلی ریپورت، دات آرشیتکت، دات کوفت! دات زهرمار! :))
بزار آدما بدونن میشه بیهوده نپوسید
میشه خورشید شدُ تابید و از این صُحبتا
یادم نمیاد کی بود و چرا بود، اما یادمه یه زمانی میخواستم ترس از مرگُ تو خودم بسنجم. به سقف بالاس سرم نگاه میکردمُ تصور میکردم اگه زلزله بیاد، اگه سقف از فلان گوشه ترک بخوره، اگه بریزه روم. اگه اون لحظه جون بدم و بعد اونجا بود که ترس برم میداشت. امشب دوباره ترس از مرگُ تو خودم سنجیدم. نترسیدم...
ابراهیم منصفی یه آهنگ داره که توش با زبونِ خودش میگه سی سالُمه ولی هنوز...
و من حتی معنی ادامه شعرُ نمیفهمم و نمیخوامم که بفهمم،
چون بعدش خودم خیلی جمله ها دارم که توی ذهنم پرش میکنم...
سپهر سرلک میگه: اینقدر شرایط جامعه پیچیده اس الان و اینقد آدما عمیقا غمگینن که من بهشون حق میدم. یعنی مساله آخر برای آدم اینه که در کار هم موفق باشه و اینا کنار هم یه چرخه معیوب ایجاد میکنه و آدم تو چرخه معیوب نمیتونه کار حرفه ای کنه. من یه حسی که الان ازش ناراحتم اینه که من اینجوری بودم که میخوام، سعی مو میکنم و همه تلاشمو میکنم ولی روز به روز انرژی آدما بیشتر گرفته میشه، روز به روز انگار جامعه داره انرژی تو میکشه بیرون و تو باید فقط زور بزنی که سرحال بمونی چون روال، روال درستی نیست. من، آدمِ پر انرژیِ رو به جلو، هی دارم تبدیل میشم به آدمِ منفعل تر و منفعل تر.
با لبی خندون و دلی پرامید بلند بلند با آهنگی که اونم صداش بلند بود میخوندم که "یه روز توی برق چشات خورشیدو پیدا میکنم، در شب تار و سوت و کور به آرزوی من نخند" بعد همزمان با لذت به کوه های جلو روم نگاه میکردمو تو دلم میگفتم همون مسیرِ آشنایِ کوتاه.
یک ساعت بعد وقتی دلم پر از ناامیدی شد، همون آهنگی که بلند بلند باهاش میخوندم خیلی آهنگ غمگینی شده بود حتی وقتی صداشُ بلند کردم غمگین تر هم شد. حتی زیر لب هم باهاش نمیخوندم "خسته شدم بس که ترانه خوندمو برگ زمونه برنگشت" هر چی هم از سمت غرب به سمت شرق میرفتم، آهنگ غمگین تر میشد اونقد که وقتی رسیدم به همتِ شرقِ کوفتی، گوشه ی چشمام خیس شد وبا خودم گفتم این امیدهای کوچیکِ واهیِ پوچ اگه نباشه زندگی راحتتره. حداقل بعدش این حجم از سرخوردگی رو همراهش نداره!
+ یه روز جا خوندم: یه مقدار زمان که میگذره، زندگی چیزهایی بهت تحمیل میکنه که حتی یادت میره چی میخواستی و قرار بود چی بشی ولی الان چی شدی...
یهو به خودم اومدم دیدم اونقدر غرق شدم تو سیاهی صفحه ی کامپیوتر و حتی توی سفیدی دیوار پشتش که اون هم برام سیاهه که دیگه حتی قصه های مجید گوش نمیکنم تا خودم با خودم عین دیوونه ها بخندم یا بغض کنم، یا دیگه اردشیر رستمی گوش نمیکنم که قاه قاه بخندم به دعواهاش با سروش صحت سر زمانِ برنامه. یهو به خودم اومدم دیدم خودم دستی دستی خودمو بیش از حد غرق کردم تو چیزی که نباید.
+ دوباره کمش میکنم سیاهیارو :)
یعنی میشه یه صندلیِ راحت که پشتش دیوار باشه و جلوش پنجره، توی یه شرکتِ خوب، نزدیک خونه، با ساعت کاری معقول و حقوق مناسب یه جا منتظر من باشه؟ لطفا.
بیزارم از چینش میزِ کوفتی ای که چسبیده به دیوار و صندلی کوفتی ترش. بیزارم که حتی قبل از شروع تعطیلات نگران بودم که بعد از تموم شدن تعطیلات، دوباره باید بشینم روی اون صندلیِ کوفتیِ رو به دیوار و نه ساعتِ تمام زل بزنم به مانیتور کوفتیِ روی میزِ کوفتی ترِ چسبیده به دیوار.
بعضیاشون فحش که میخوان بدن میگن ایشالا تیر از تو داکت شون رد شه! حالا منم امیدوارم از تک تک داکت هاشون تیرهای بزرگ و عریض رد شه به تلافیِ تک تکِ تلاش هایی که برای تبدیل آدم به ربات میکنن.
از وقتی که اول ماه به اول ماه وام میپردازم، و طبقِ روالِ چند ساله اول ماه به اول ماه اون چندرغاز میاد تو حسابم، این حس بهم دست داده که منم وام اون بنده خدام که ناچار اول ماه به اول ماه باید واریز شه!
مگه میشد همون بچه ای که از بقیه بچه ها یه ذره برات عزیزتره بیاد و ما از فرودگاه برسیم و تویی نباشی که ببینیم از ذوقت یک ثانیه هم چشم روی هم نذاشتی؟ آخه مگه میشد پسر بزرگت بیادُ تو نباشی که بغلش کنی که قربون صدقه اش بری مادربزرگی؟
بهار چهارصد و یک با غمِ این گذشت که من ذره ای روی ذره ای روی ذره ای هستم. منتهی شد به پیرهن عثمون شدنِ پیچِ توی قوطی!
تابستان چهارصد و یک شروع شد با لمسِ مجددِ حسِ تبعیضِ جنسیتِ جامعه ی جنسیت زده. ادامه پیدا کرد با تغییر شغل. با غریب بودن. با غمِ تعطیل نبودنِ پنجشنبه ها. با مرگِ سایه. با پس اندازهای خرکی. ختم شد به یک عذای ملی، خشمِ ملی، رنجِ ملی.
پاییز چهارصد و یک شروع شد با موافقت برای آزاد شدنِ پنج شنبه های دوست داشتنی. با درکِ همزمان تلخ و شیرینِ غلطِ همدیگه بودن، با کلافگی هاش، با لذت هاش. با سفرِ جذابِ یک روزه بین اسب ها. ادامه پیدا کرد به خبر های تلخِ هر روزه ی کشور. با به ثمر نشستنِ پس اندازهای خرکی. ختم شد به غلبه ی کلافگی ها به لذت ها.
زمستان چهارصد و یک شروع شد با غلبه ی لذت ها به کلافگی ها، به سعیِ حفظ کردنش. ادامه پیدا کرد با خبرهای تلخِ هر روزه ی کشور، به حسِ زندگی در فیلم های آخرالزمانی! به پی بردنِ به حدِ بالای پوچ بودنِ وعده و وعید های کارِ جدید. به تبدیل شدن به رباتِ کارگرِ بی امید! ختم شد به بُهت زدگی در همه ی ابعاد زندگی...!
+ به امیدِ بهار و تابستان و پاییز و زمستانِ جذابِ چهارصد و دو
+ احتمالا سال اول یا دوم دانشگاه بود که درگیر راندو زدن شدیم. راندو آسمون اون چیزی بود که آخرش میزدیم و اگه خوب میشد کار به بار میشست و اگه بد میشد بقیه کار هم بد نشون میداد. اون سالها وقتی ترکیب سفیدیای ابر و آبیای آسمون قشنگ میشد میگفتم امروز خدا خوب راندو زده.
+ این سه چهار روز برعکس خیلی روزها، آسمون دوباره قشنگ شده بود، ناخودآگاه تو دلم گفتم عجب راندویی زده! و بعد به این فکر کردم که چند روز توی سیصد و شصت و پنج روز آسمون مون قشنگه؟ که ما حقمون نیست اون آسمون دود گرفته ی غمگین
ترس برم داشت از دوباره همزمان بمب افتادن روی دیوارهام و چیزی نموندن برام بجز خرابه. اما تو بزار ترسم الکی باشه و همونطور که گفتم یه پشت بند، یه مهار بند، یه سازه نگهبانِ محکم بزن بهشون. خب؟
میگم زندگیِ ما مثِ این فیلمای آخرالزمانی شده.
هر روز و هر ساعت و هر لحظه یه اتفاقِ نفس گیر، یه دردِ جدید، یه خشمِ تموم نشدنی.
نامجو جقد خوب میخونه اونجا که:
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم
گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی
که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش
زخشم طبیعت شکسته
آخه حافظ بعضی وقتا چقد قشنگ قلب آدمو مستقیم ناز میکنه:
بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان میشنوم
شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد
ای عروسِ هنر از بخت شکایت مَنِما
حجلهٔ حُسن بیارای که داماد آمد
دلفریبانِ نباتی همه زیور بستند
دلبرِ ماست که با حُسنِ خداداد آمد
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد
مطرب از گفتهٔ حافظ غزلی نَغز بخوان
تا بگویم که ز عهدِ طربم یاد آمد
در شرایطِ نبودِ مشکل، چهار حالت متصورم.
چهار حالت که هر کدوم قلبم رو متلاشی میکنن.
سه حالت ناشی از متلاشی شدنِ قلبِ خودم.
یک حالت ناشی از متلاشی شدنِ قلبِ دیگری.
و در نهایت همه ی این ها خیلی غصه اس. خیلی.
وقتایی که قلبم هم در معنی استعاری هم در معنی تحت الفظی فشره میرم میرم سراغ محمدرضا شجریان اونجا که میخونه:
ز کشت خاطرم جز غم نروید
به باغم جز گل ماتم نروید
به صحرای دل بی حاصلَ مُو
گیاه نا امیدی هم نروید
کاش حداقل در مقابل ول کردن یه سگِ خیابونی که حتی ازش میترسم و نهایت نیم ساعتی کنارمون بوده اینطوری واکنش نشون نمیدادمُ بغض نمیکردمُ چشمام خیس نمیشد. اونوقت شاید قدرت درکم بیشتر بود...