بعضیاشون فحش که میخوان بدن میگن ایشالا تیر از تو داکت شون رد شه! حالا منم امیدوارم از تک تک داکت هاشون تیرهای بزرگ و عریض رد شه به تلافیِ تک تکِ تلاش هایی که برای تبدیل آدم به ربات میکنن.
بعضیاشون فحش که میخوان بدن میگن ایشالا تیر از تو داکت شون رد شه! حالا منم امیدوارم از تک تک داکت هاشون تیرهای بزرگ و عریض رد شه به تلافیِ تک تکِ تلاش هایی که برای تبدیل آدم به ربات میکنن.
از وقتی که اول ماه به اول ماه وام میپردازم، و طبقِ روالِ چند ساله اول ماه به اول ماه اون چندرغاز میاد تو حسابم، این حس بهم دست داده که منم وام اون بنده خدام که ناچار اول ماه به اول ماه باید واریز شه!
مگه میشد همون بچه ای که از بقیه بچه ها یه ذره برات عزیزتره بیاد و ما از فرودگاه برسیم و تویی نباشی که ببینیم از ذوقت یک ثانیه هم چشم روی هم نذاشتی؟ آخه مگه میشد پسر بزرگت بیادُ تو نباشی که بغلش کنی که قربون صدقه اش بری مادربزرگی؟
بهار چهارصد و یک با غمِ این گذشت که من ذره ای روی ذره ای روی ذره ای هستم. منتهی شد به پیرهن عثمون شدنِ پیچِ توی قوطی!
تابستان چهارصد و یک شروع شد با لمسِ مجددِ حسِ تبعیضِ جنسیتِ جامعه ی جنسیت زده. ادامه پیدا کرد با تغییر شغل. با غریب بودن. با غمِ تعطیل نبودنِ پنجشنبه ها. با مرگِ سایه. با پس اندازهای خرکی. ختم شد به یک عذای ملی، خشمِ ملی، رنجِ ملی.
پاییز چهارصد و یک شروع شد با موافقت برای آزاد شدنِ پنج شنبه های دوست داشتنی. با درکِ همزمان تلخ و شیرینِ غلطِ همدیگه بودن، با کلافگی هاش، با لذت هاش. با سفرِ جذابِ یک روزه بین اسب ها. ادامه پیدا کرد به خبر های تلخِ هر روزه ی کشور. با به ثمر نشستنِ پس اندازهای خرکی. ختم شد به غلبه ی کلافگی ها به لذت ها.
زمستان چهارصد و یک شروع شد با غلبه ی لذت ها به کلافگی ها، به سعیِ حفظ کردنش. ادامه پیدا کرد با خبرهای تلخِ هر روزه ی کشور، به حسِ زندگی در فیلم های آخرالزمانی! به پی بردنِ به حدِ بالای پوچ بودنِ وعده و وعید های کارِ جدید. به تبدیل شدن به رباتِ کارگرِ بی امید! ختم شد به بُهت زدگی در همه ی ابعاد زندگی...!
+ به امیدِ بهار و تابستان و پاییز و زمستانِ جذابِ چهارصد و دو
+ احتمالا سال اول یا دوم دانشگاه بود که درگیر راندو زدن شدیم. راندو آسمون اون چیزی بود که آخرش میزدیم و اگه خوب میشد کار به بار میشست و اگه بد میشد بقیه کار هم بد نشون میداد. اون سالها وقتی ترکیب سفیدیای ابر و آبیای آسمون قشنگ میشد میگفتم امروز خدا خوب راندو زده.
+ این سه چهار روز برعکس خیلی روزها، آسمون دوباره قشنگ شده بود، ناخودآگاه تو دلم گفتم عجب راندویی زده! و بعد به این فکر کردم که چند روز توی سیصد و شصت و پنج روز آسمون مون قشنگه؟ که ما حقمون نیست اون آسمون دود گرفته ی غمگین
ترس برم داشت از دوباره همزمان بمب افتادن روی دیوارهام و چیزی نموندن برام بجز خرابه. اما تو بزار ترسم الکی باشه و همونطور که گفتم یه پشت بند، یه مهار بند، یه سازه نگهبانِ محکم بزن بهشون. خب؟
میگم زندگیِ ما مثِ این فیلمای آخرالزمانی شده.
هر روز و هر ساعت و هر لحظه یه اتفاقِ نفس گیر، یه دردِ جدید، یه خشمِ تموم نشدنی.
نامجو جقد خوب میخونه اونجا که:
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم
گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی
که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش
زخشم طبیعت شکسته
آخه حافظ بعضی وقتا چقد قشنگ قلب آدمو مستقیم ناز میکنه:
بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان میشنوم
شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد
ای عروسِ هنر از بخت شکایت مَنِما
حجلهٔ حُسن بیارای که داماد آمد
دلفریبانِ نباتی همه زیور بستند
دلبرِ ماست که با حُسنِ خداداد آمد
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد
مطرب از گفتهٔ حافظ غزلی نَغز بخوان
تا بگویم که ز عهدِ طربم یاد آمد
در شرایطِ نبودِ مشکل، چهار حالت متصورم.
چهار حالت که هر کدوم قلبم رو متلاشی میکنن.
سه حالت ناشی از متلاشی شدنِ قلبِ خودم.
یک حالت ناشی از متلاشی شدنِ قلبِ دیگری.
و در نهایت همه ی این ها خیلی غصه اس. خیلی.
وقتایی که قلبم هم در معنی استعاری هم در معنی تحت الفظی فشره میرم میرم سراغ محمدرضا شجریان اونجا که میخونه:
ز کشت خاطرم جز غم نروید
به باغم جز گل ماتم نروید
به صحرای دل بی حاصلَ مُو
گیاه نا امیدی هم نروید
کاش حداقل در مقابل ول کردن یه سگِ خیابونی که حتی ازش میترسم و نهایت نیم ساعتی کنارمون بوده اینطوری واکنش نشون نمیدادمُ بغض نمیکردمُ چشمام خیس نمیشد. اونوقت شاید قدرت درکم بیشتر بود...
امروز که داشتم به یک "مکان" فکر میکردم که برم اونجا و آروم شه دلم، هوای تو اومد تو سرم. که بیام شهر ستاره ها. که بیام کنار سنگت. که مثل اولین باری که اومدم، بغل کنم اون سنگُ و بعد تو بغلِ سنگت گریه کنم شاید تو یه کم دلمُ آروم کنی. مثل بچگی هام که واسم شعر میخوندی و یکم دلم آروم میشد...
من با همه ی در ظاهر آروم بودنم بعضی وقتا خیلی بچه پروام
اما بعضی وقت هام خیلی دلم واسه خودم میسوزه
الان یکی از همون وقتاس
این وقتا خیلی دردناکه
یه بار با یه بچه که تازه شطرنج یاد گرفته بود بازی میکردم. وقتی اسبش رو فدا کرد در صورتیکه میتونست سربازش رو فدا کنه بهش یاد دادم ارزش اسب از سرباز بیشتره. اونجا بهم گفت من خودم عاشق حیوون هام. مخصوصا اسب. اما خب سرباز، سربازه! سرباز آدمه...!
و انگار زندگی بعد از خوندن از فلسفسه اگزیستانسیال یه ذره متفاوت میشه: از پادکست رواق:
زندگی انسان به اصالتِ ماهیت آلوده شده، ما در زندگیِ امروز بخش زیادی از سرمایه عمرمون رو میدیم برای کسی "شدن" برای تبدیل شدن به یک "ماهیت". امروزه "بودن" معنا نداره و "شدن" معنا داره پس در زندگی بخش زیادی از سرمایه عمرمون رو برای اطمینان خاطر از فردا خرج میکنیم و فردا اندیشی میکنیم. در صورتیکه ما بخاطر خود استثنا پنداری و انکار، مرگ رو چنان دور میدونیم که سرمایه ی عمر هم بنظرمون خیلی میاد پس زندگی کردن، اصیل زیستن و اگزیستانسیال بودن رو به آینده موکول میکنیم. ولی کسی که مثلا با آگاهی از مرگ غریب الوقوع این تصور پیش چشمش میشکنه، میفهمه که زندگی رو نباید عقب انداخت. عمر ما و وجود ما در مقیاس عمر و وجود تمام عالم هستی اونقدر کوچیکه که بهتره به چشم سرمایه کوچیک بهش نگاه کنیم! در همه ما هزاران نعمت وجودی هست که از فرط ظهور مخفی میمونه. اصولا این عادت آدمه که در محرومیت قدر میدونه اما باید هم تمامِ وجود رو قدر بدونیم و هم بتونیم اونو به بخش های کوچیک تجزیه کنیم و برای هر تکه وجود قند توی دلمون آب بشه. باید بتونیم بخاطر دیدن خوشحال بشیم باید بتونیم بخاطر راه رفتن هیجان زده بشیم باید بتونیم بابت شنیدن به خودمون ببالیم. اگه ارزش همین تیکه های کوچک وجود رو بدونیم و داشته هارو ببینیم و از نداشته ها و نیامده ها و رفته ها رها بشیم میتونیم اصیل زندگی کنیم...
یکی از روش های لعنتیِ ناخودآگاهِ من برای مراقبت از خودم اینه که وقتی یه چیزی برام مهمه بدترین حالتشُ متصور میشم که اگه اتفاق افتاد بگم حالا که واسش آماده بودی پس زود خودتو جمع و جور کن! و این خیلی لعنتیه! چون فقط درصد خیلی کمی از اون اگه ها اون طور که من متصور بودم اتفاق میفتن، و اگه اتفاقی هم بیفته یه شکل دیگه داره و همه ی این ها خیلی لعنتیه!
نامجو زیاد گوش میدم. بعضی از آهنگ هاشم زیادتر. یکیاز اونایی که زیادتر گوش میدم "یاد آر" ئه. اما خیلی با گوشت و پوستم درکش نمیکردم، تا امروز که دوباره گوشش کردم...
اما نرود یادت آن روز که خندانی
آن روز که از شادی بارانِ بهارانی
آن روز که آزادی، آن روز که باور کن
آن روز که شوریده، رقصنده ی میدانی
آن روز که خون ارزان بر خاک نمی ریزد
آن روز که جان جان جان با قهقهه می خوانی
آن روز که ما بردیم، بزم ست به برزن ها
میچرخی و پاکوبان غرق بوسه بارانی
آن روز که نزدیک است، آن روز که یادش خوش
آغوش پس از آغوش ریسه های طولانی
آن روز ولی از ما یادی به میان آور
رفتیم غریبانه بی صدا و پنهانی
یک جرعه بنوش آن روز با خنده بنوش آن روز
یاد مردگانی که زنده اند و می دانی
از یاد نبر خون را خونی که شتک می زد
خونی که از آن آمد فردات چراغانی...
گفت امیدوارم هرچی صلاحمون هست اتفاق بیوفته. گفت اینو فقط خدا میدونه چیه. حالا من میگم تو که منو میشناسی. تو که میدونی خیلی وقتا به بچه گونه ترین حالت ممکن شاکی شدم ازتُ گفتم اصلا باهات قهرم! گفتم چطوری دلت اومد همچین چیزی رو که برات مثل آب خوردنِ ازت بخوام و برام انجامش ندی؟! اما این دفعه به بچه گونه ترین حالت ممکن ازت شاکی نمیشم! بجاش میگم همه چیو سپرم دست خودت. همون کاریو بکن که خودت میدونی خوبه. باشه؟
آرمسترانگِ فضانورد میگه: من آدم حساسی نیستم، وقتی خانهی والدینم را ترک کردم گریه نکردم، وقتی گربهام مرد گریه نکردم، وقتی در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم. اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم بغضم گرفت با تردید با پرچمی که بنا بود روی ماه نصب کنم بازی میکردم! از آن فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود. ما بودیم و یک خانه ی گرد آبی، با خودم گفتم انسانها برای چه میجنگند؟! انگشت شصتم را به سمت زمین گرفتم و کره زمین با آن عظمت پشت انگشت شصتم پنهان شد و من با تمام وجود اشک ریختم.
+ اول نگران شدم و فکر کردنم نکنه مجبور شده باشه ازدواج کنه؟ نکنه دلش نخواد؟ نکنه پیر باشه؟ نکنه معتاد باشه؟ پرسیدمُ شنیدم که شوهرش آدم سالم و اهل کاریه.
+ بُغضی شدم از خوشحالی ای که میدونم تو دلشه، که میدونم بعد از همه ی سختی هایی که کشیده، بعد از همه سال هایی که حتی یه حامی نداشت و توی پرورشگاه بود حالا قراره جایی زندگیکنه که بهش میگه "خونه"، نه "مرکز"
+ و هرچند فقط ۱۰ سال از من کوچیکتره اما حس کردم بچه ای دارم که داره عروس میشه، و بعد تهِ زندگیشُ مثل تهُِ قصه های قشنگ فرض کردم. از همونا که با خوبی و خوشی تا آخر عمر... :)
من از همه ی " آره میدونم اما تو قوی ای" هایی که شنیدم خستم و بعد از همه ی اون قوی بودنا حالا یه گوشه ضعیف و بی پناه افتادمُ به خودم نگاه میکنمُ دلم واسه خودم میسوزه!
کفری ام از کسایی که رفتنُ این نوع دغدغه رو از دغدغه های روزمره ی زندگی شون حذف کردنُ از دور وایسادنُ نظاره گرنُ نسخه میپیچین واسه آدمایی که این دغدغه، دغدغه ی روزمره ی زندگی شونه-و منظورم فعالان اجتماعی نیست-
گیرم جهان یک وطنه با مرز های الکی و این صُبتا
گیرم که تنهاییِ من از هر مرزی رد بشه و این صُبتا
امروز که از ضبط ماشین پخش شد: تفنگت را زمین بگذار؛
گفتم طی این سالها وجدانِ خواب آلوده بیدار که نشده هیچ، بدتر هم به خوابِ زمستانیِ تمام نشدنی رفته. گفتم الان دیگه ورژنِ جدیدی باید ساخت از: تفنگم را بده تا رَه بجویم...
آخه چقد لعنتیه دو بیتی های باباطاهر. چقد لعنتیه سنتور پرویز مشکاتیان. چقد لعنتیه صدای محمدرضا شجریان. چقد لعنتیه ترکیبِ همه اینا تو ساز و آواز دشتستانی تو آلبوم آستانِ جانان:
عزیزون از غم و درد جدایی، به چشمونُم نمونده روشنایی
گرفتارُم به دام غربت و درد، نه یار و همدمی نه آشنایی
سنتور
فلک کی بشنوه آه و فغونُم؟ به هر گردش زنِه آتش به جونُم
یک عمری بگذرونُم با غم و درد، به کام دل نگرده آسمونُم
سنتور
نصیب کس نوی درد دلِ مو، که بسیاره غم بی حاصل مو
کسی بو از غم و دردُم خبردار، که داره مشکلی چون مشکل مو
سنتور
بوَد دردِ مو و درمونُم از دوست، بوَد وصل مو و هجرونُم از دوست
اگه قصابُم از تن واکره پوست، جدا هرگز نگرده جونُم از دوست
سنتور
مو آن آزردهٔ بی خانِمونُم، مو آن محنت نصیب سخت جونُم
مو آن سرگشته خارُم در بیابون، که هر بادی وزِد پیشش دَوونُم
سنتور
مو که افسرده حالُم چون ننالُم؟ شکسته پر و بالُم چون ننالُم؟
همه گویند فلانی ناله کم کن، تِه آیی در خیالُم چون ننالُم؟
سنتور
غم عشقت بیابون پرورُم کرد، هوای بخت بی بال و پرُم کرد
به مو گفتی صبوری کن صبوری، صبوری طُرفه خاکی بر سرُم کرد
سنتور
و من آنها را در اعماق گلویم حفظ میکنم...
بین یقه و چانه
نزدیک سیبِ ادم
اگه قراره مثلا فلان ماهواره ای که چین فرستاده فضا از مدار خارج شه و با سرعت بهمان برخورد داشته باشه با زمین و همه چیز نابود شه، کاش اونشب امشب باشه! چون با همون لحنِ "من حالِ ادامه دادن ندارم" منم دیگه حالِ ادامه دادن ندارم!
دختران شهر به روستا فکر می کنند
دختران روستا در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند
کدام پل در کجای جهان شکسته است
که هیچ کس به خانه اش نمی رسد؟
گروس عبدالملکیان
این روزها که تعداد گیر کردن های ضبطم زیاد شده قشنگ قابلیت اینو دارم سر نفر بعدی که بهم میگه مانیتور این ماشینا طول میکشه تا خاموش شه رو بکوبم تو کاپوت همون ماشینی که داره بست باطری شو شل و سفت میکنه! وقتی هم بگه من که چیزی نگفتم بگم ولی من برای بار صد و یکم دارم به این و اون میگم این مساله رو هر آدم کم عقلی هم حتی همون روز اول که ماشینو میگیره و ۵ دقیقه از پشت شیشه زل میزنه به مانیتورش میفهمه ماجرارو! پس منو اگه همون آدم کم عقل هم حساب کنی میبینی فرق دیر خاموش شدن مانیتور و گیر کردنش رو میفهمم!
امروز بین همه ی آه حیف شد ها و استوری ها و آخِی گفتن ها هیچی نگفتم. شب که تنها شدم با همه ی خستگیم جلد دوم کتاب پیر پرنیان اندیش رو برداشتم و رفتم سراغ فصل آخر. فصلِ روشن تر از آفتاب مردی:
آقای عظیمی این خیلی بده که شما در آخر خط باشین. هیچ کار دیگه ای از دست شما برنیاد و یه همچین دورنمایی داشته باشید... خیلی بده. خیلی سخته. دیگه شما سر راحت نمیتونین به زمین بزارین و بگین آینده بچه های من، نوه های من، نتیجه ی من، آینده آدمی زاد... (بغض میکند) غم انگیزه آقای عظیمی! خیلی غم انگیره. واقعا غم انگیره.
یکی دو دقیقه سکوت میکند و سیگار میکشد. کاملا معلوم است که گفتن این حرف ها برایش آسان نیست. ادامه میدهد:
در دورن من دوتا موجود به وجود اومده؛ یکی اون موجود اصلی که همه اش خوش بین و امیدواره و یک لحظه هم در خوش بینی و امیدواری شک نمیکنه ولی موجود دیگه ای از اون زیر هی داره انگولک میکنه که آخه چقدر تخیل میکنی؟ چقدر سماجت میکنی؟ آخه همه ی اسباب داره خوش بینی و امید شما رو نفی میکنه...
دوباره سکوت... نگاهی تهی به نمیدانم کجا... لبانی که از سر حسرت و حیرت جمع شده و صدایی سرد و سنگواره ای:
منزل راحت کجاست در سفر عمر
پرسش دیرینه را جواب رسیده است...
+ همیشه تو جوابِ سوال های انشا طورِ الگوی شما در زندگی کیست، با خودم میگفتم چرا یه آدم باید یه آدم دیگه رو بعنوان الگو انتخاب کنه؟ چرا از وجه های خوب آدم های مختلف استفاده نکنه و تیکه هایی از آدمای مختلف در کنار هم نشن یه الگو؟! تا اینکه گذشت و یه روزی وقتی ربع قرنِ زندگیم رد شده بود گفتم: بنظر من یه آدم هست که همه ی وجه های خوبِ آدمیت توشه و حالا میشه یه آدم رو بعنوان الگو معرفی کرد:
امیر هوشنگ ابتهاج...
اینکه من فلان چیزُ سرچ کردم دلیل نمیشه خودم دنبالش باشم. پس لعنت به سرویس های تبلیغاتی گوگل. کاش هر پنجره ای که باز میکنم یه پیام تبلیعاتی با اون موضوع منحوس گوشه صفحه ام نباشه چون غمگین تر از چیزی که الان هستم خیلی خیلی غمگینه.
اونقدر خسته ام از زمین و زمان و هوا و آدما که فقط:
چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم
گر دست ما ز دامن مقصد کوته است
از پا فتاده ایم نه از پا نشسته ایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشسته ایم
• شعر فریدون مشیری
شدنی ها میشن
نشدنی ها نمیشن
رفتنی ها میرن
موندنی ها میمونن
باید ها اتفاق میفتن
نباید ها اتفاق نمیفتن
+ همیشه همه چیز تو کنترل آدم نیست. شل کن. شُل!
هوای پشت شیشه ها یه جوریه که انگار تهِ این ترافیک میرسی به دریایی، جنگلی، جایی! اما دریغ! تهش ختم میشه به جایی که بین آدماش حسابی احساس غریبگی دارم!
کسی که ده سال پیش ساک ها رو با خودش کشونده و برده یادش نیست ساک هاش چند تا بودن، اما اون تنها کسیه که با اطمینان میگه شیش تا ساک بوده و وقتی میگه "عکس هاشم توی لپتاپم هست" آدم تازه میفهمه تو دلِ اون ظاهرِ خم به ابرو نیار چی میگذره؛ آدم تازه میفهمه تنها کسی که عکس های ده سال قبل رو نگاه میکنه فقط خم به ابروش نمیاد، اما خم به دلش خیلی میاد...
حافظ بهم گفت:
همای اوج سعادت به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بوَد که قرعه دولت به نام ما افتد ♡