هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

.

مادربزرگی از وقتی تو رفتی دیگه دلم نیومده بود آهنگ دا آیدا شاه قاسمی رو گوش کنم. حتی معنی خیلی از چیزهایی که میگه رو نمیفهمم، اما همون چندتا جمله ای که میفهمم بعد از رفتنت خیلی دل میسوزونه:

سرِ شوم تا دم صبح بَندُم نشسی
تاتی تاتیم کردی تا وه ره اُفتاسُم
تو غنچه بهاریی خوشبو و خوشرنگ
عطر و بوت عالم گیره من بی تو دلتنگ...

۰ نظر ۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۵:۵۹
نارِن° جی

.

اون روز موقع طلوع خورشید توی ساحل مه گرفته ی چمخاله، اونقدر حجمِ زیبایی برام بزرگ بود که جدا از همه ی شعار ها به این باور رسیدم هر روز داره یه معجزه رخ میده توی اون ساحلی که خط دریا شمالی جنوبیه و وقتی میشینی جلوش چشم میدوزی به شرق. اون روز به این نتیجه رسیدم هر چند اون موقعیت جغرافیایی تاثیر خیلی زیادی روی نحوه این تجربه داره، اما طلوع به خودی خود اتفاق قشنگیه و ارزشش رو داره هر از چند گاهی، بدون توجه به موقعیت جغرافیایی نگاهش کنی. دیروز که موقع رانندگی یه قسمت از آسمونِ کبود رنگ شروع کرد به روشن و روشن تر شدن و بعد یه نارنجی کمرنگ پیچید توش هم  خوشحالی داشت، هم غم! درسته توقعِ طلوعِ لبِ دریا رو نداشتم اما توقعِ دیدن طلوع از یه بلندیُ داشتم، نه اینکه پشت فرمون آسمون رنگ عوض کنه!

۱ نظر ۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۵:۵۰
نارِن° جی

.

حیدو هدایتی خیلی لعنتیِ عزیزدله. وقتی صداش پخش میشه یه غمی، یه انزوایی، یه خلسه ای میگیرتت. مثلا اونجا که میگه: مو عَه هرجا بِرُم سر وا بِگردانُم، تو او چیشای خووِت سُنبل می‌کارُم، میخوام بِرُم سَرِ رَه بشینُم، و رفتن تو رِ با چِش ببینُم، بیو بیو بیو...
+ احسان عبدی پور در موردش میگه: بیا بیاش خیلی التماس داشت، خیلی گدایی توش داشت. و همه ی این ها خیلی لعنتی ترش میکنه.

۰ نظر ۲۲ آبان ۰۰ ، ۲۰:۰۵
نارِن° جی

.

الان که به مسیر نگاه میکنم خوشحالم که اون هفت ماهِ سختُ از پونزده شهریور نود و هفت تا بیست و پنج فروردین نود و هشت، با اون موقعیت کاری سخت توی کارگاه تحمل کردم و گذروندم روزایی که دلم سخت میشکست از کاری که میکردم. خوشحالم که از بیست و پنج فروردین نود و هشت تا هفده دی نود و نه توی همون کارگاه بودمُ چیزایی رو تجربه کردم که جبران کرد اون هفت ماهِ سختُ. و حتی خوشحالم که گولِ وعده وعید هایی رو خوردم که نذاشت برم کارگاه جدید و در نهایت این کار باعث شد از شش بهمن نود و نه تا سی اردیبهشت چهارصد از یه دفتر سر در بیارم. خوشحالم وقتی گفتن میخوایی پروژه رو با فلان نرم افزار انجام بدی سرِ تائید تکون دادم و خوشحالم سر تکذیب نشون دادم هر وقت که گفتن اگه کار توی محیط این نرم افزار برات سخت شد بگو نرم افزار رو عوض کنیم. حتی خوشحالم اتفاقات تلخ طوری رقم خورد که رفتنِ هر چه سریع تر رو به موندنِ اونجا ترجیح دادم و بیشتر از اون توی باتلاقِ رفتارهای خودبرتربین گیر نکردم. و بعد توی همون حول و حوش از کارگاه قدیمی زنگ زدن که کارهای مهاجرت فلانی درست شده و ما به فکر تو افتادیم که بیایی جاش. و بعد یک روز قبل از قرارِ صحبت های اصلی زنگ زدن که روند نیرو گرفتن شرکت عوض شده و لازمه اول دفتر مرکزی تائید کنه. برای همین باید رزومه میفرستادم و برام بدیهی بود رزومه ی کاغذیِ ضعیفِ من، بعنوان فلان نیروی فلان شرکت رد میشه و خوشحالم که رد شد و باعث شد از بیست و پنج خرداد چهارصد تا چهار مهر چهارصد برم توی یه دفتر مسخره و جایی پر از خاله زنک بازی! اما جایی که باعث شد نرم افزاری که دفتر قبلی دست و پاشکسته یاد گرفته بودم بهتر و بیشتر یاد بگیرم. و بعد خوشحالم که از ده مهر هزار و چهارصد تا نمیدونم چندمِ چه سالی اومدم توی یه دفتر معتبر. هرچند نمیدونم اینجا اوضاع خوب پیش میره یا نه، اما اینو میدونم الان که به مسیر طی شده نگاه میکنم خوشحالم. و امیدوارم مسیر طوری پیش بره که هر وقت بهش نگاه میکنم خوشحال باشم :)

۱ نظر ۱۸ آبان ۰۰ ، ۱۹:۴۹
نارِن° جی

.

خدارو خوش نمیاد وقتی میرم هوا گرگ و میش باشه، وقتی برمیگردمم همینطور!

+ و همانا لعنت بر ساعتِ کاریِ زیاد!

۰ نظر ۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۰:۲۹
نارِن° جی

.

یه کلمه ای هست توی زبان یونانی: Nepenthe که یعنی داروی غمزدا، کسی یا چیزی که غم و غصه را بزداید، کسی یا چیزی که باعث شود غم یا رنج را فراموش کرد.
+ این آدما تو زندگی نعمتن، یه نعمتِ گنده :)

۰ نظر ۱۵ آبان ۰۰ ، ۰۸:۴۰
نارِن° جی

.

و قسم به  Hug :)

۱ نظر ۱۵ آبان ۰۰ ، ۰۸:۲۰
نارِن° جی

.

و امروز سومین پیاده رویِ تنهای زیرِ بارونِ تاریخیِ عمر اتفاق افتاد. دفعه اول بهمنِ نود و پنج، غمِ تلنبار شده ی تموم شدن دانشگاه و ندیدن راهی پیش روم منو کشونده بود زیر بارون. دفعه دوم بهمنِ نود و هشت و فکرِ باطلِ اینکه تخم مرغ دو زرده ی زندگیمو شکوندم. و دفعه سوم، امروز که غمِ تلنبار شده تو دوران قرنطینه ی کرونا منو راهی کرد زیر بارون. هر چند این سه پیاده روی غم انگیز ترین پیاده روی های عمرم بودن، اما قسم به پیاده رویِ تنهای زیرِ بارون؛ چون نه اینکه غم هارو بشوره ببره، اما یک تسکین توش هست، یک پذیرش و یک آرامش. و قسم به پیاده رویِ تنهای زیرِ بارون چون به قول احسان عبدی پور ایتز اِ پارت آف لایف!

۰ نظر ۱۴ آبان ۰۰ ، ۱۳:۲۷
نارِن° جی

.

وقتی دلم میگیره میرم سراغ کتاب پیر‌پرنیان اندیش که بعدش با لحنِ رادیوچهرازی بگم دنیا هنوز قشنگی هاشو داره. مثلا یه جا هوشنگ ابتهاج به نقل از شهریار میگه: رفته بودم معاینه پایین شهر. وقتی داخل شدم یه اتاق مخروبه ای بود که کفِش معلوم بود حصیری یا گلیمی بوده که تازه جمع کردن. یعنی از فقر بردن فروختن. و گوشه اون اتاق یک پیرمرد ناله میکرد. مریض رو معاینه کردم، نسخه نوشتم و به دخترش گفتم از فلان داروخانه که آشنای من هستن دارو ها رو مجانی بگیر. همه این کارهارو کردم و نشستم بالای سر مریض زار زار گریه کردن. بعد صاحب مریض یعنی دخترش اومد پیشم گفت آقای دکتر عیب نداره، خدا بزرگه، خوب میشه. بعد میگفت: سایه جان، با این وضعم من میتونستم دکتر بشم؟!
یا مثلا یه جای دیگه هوشنگ ابتهاج در مورد مرتضی کیوان میگه: پوری پیش از ازدواج دردهای شدید زنانه داشت که دکتر بهش گفته بود شوهر کنی خوب میشی. حالا کیوان اون صبحی که چند دقیقه بعد تیربارانش میکنند، میخواد به اون دختر جوانی که فقط دو ماه زنش بود بگه که برو شوهر کن، زندگی کن، ولی نمیتونه بگه چون کیوان خودشو مالک زنش نمیدونه، اصلا به مغزش نمیگذره به زنش بگه من به تو اجازه میدم که بعد از من بری شوهر کنی که این یعنی من مالک توام، یا نمیگه از تو خواهش میکنم بری شوهر کنی، که این یعنی من دارم بزرگواری میکنم. ببینین کیوان چی نوشته تو وصیت نامه: پوری جان دلم میخواهد به فکر دل درد قدیمی باشی و اقدامی کنی که از درد کمتر رنج ببری، زیرا همیشه مرا ناراحت میکرد و رنج میداد.
+ و دنیا هنوز قشنگی هاشو داره :)

۰ نظر ۱۳ آبان ۰۰ ، ۱۳:۰۶
نارِن° جی

.

چیه این شروه خوانی آخه؟ چیه این آواز دشتی آخه؟ چیه این لعنتیِ غم انگیزِ عزیز آخه؟ خطاب به همچین صوتی باید گفت: آهن که نیست جانِ من، آخر دل است این!

* شعر: سایه ی عزیز

۰ نظر ۱۳ آبان ۰۰ ، ۱۲:۵۷
نارِن° جی

.

+ و تموم شد سریالی که کلیت ماجرا خیلی منو یاد من مینداخت و یه جورایی سرنوشتش رو برام مهم میکرد. و من دو قسمت آخر فقط اشک ریختم از ذوق اینکه چه قدر‌ خوب همه چی همونجاییه که باید!

 well, you know, you can't have everything, so you gotta ask yourself what makes you the happiest and just go all in for what's most important. that's my new thing

۰ نظر ۱۱ آبان ۰۰ ، ۲۱:۴۰
نارِن° جی

.

دلم بدجور تنگِ سینما رفتنه. تنگِ فیلمِ خوب دیدن. تنگِ حال و هوای بعد از فیلم خوب دیدن. تنگِ اینکه تا چند دقیقه بعد از فیلم دیدن میلِ حرف زدنم نباشه تا فیلم قشنگ بشینه تو جونم...!

۰ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۳:۳۶
نارِن° جی

.

یه ضرب المثل هست میگه:
Hope for the best, prepare for the worst
که یعنی بهترین امیدو داشته باش
و خودتو برای بدترین شرایط اماده کن!

۰ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۱:۱۲
نارِن° جی

.

رضا امیر خانی یه قانون جالب داره: قانون بقای چیز:
هر وقت یه چیزی رو بدست میاری حتما در عین حال داری یه چیزی رو از دست میدی. از طرفی این قانون یه وجه دیگه هم داره: وقتی یه چیزی رو از دست میدی هم داری یه چیز دیگه رو به دست میاری...!

۰ نظر ۰۷ آبان ۰۰ ، ۱۶:۳۸
نارِن° جی

.

یه روزِ نه چندان دور نتایج یه تحقیقُ خوندم که آدمایی با بیش از ۷ ساعت وقت آزاد در روز، احساس رضایت و شادی کمتری دارن؛ یعنی بعد از دو ساعت زمان آزاد، احساس سلامتی و رضایت افراد زیاد میشه، اما بعد از پنج ساعت این خصیصه ها کم میشه. و من وقتی اینو خوندم یه "پووووف" گنده گفتم! ولی حالا که فکر میکنم میبینم میزان رضایت و شاد بودنم از این همه وقت آزاد داره به سمت صفر میل میکنه!

۱ نظر ۰۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۴
نارِن° جی

.

مادربزرگی، دلم تنگ شده برای وقتایی که دلت تنگ میشد واسه نوه ی بزرگت، و بعد برای یه مدت طولانیِ پشت سر هم، فیلم هایی رو میدی که فرستاده و همزمان قربون صدقه ی نوه ی عزیزت میرفتی و بقیه ما نوه ها رو کلافه میکردی! :))
+ و متاسفانه من هیچوقت نتونستم جایگاه اول بین نوه ها رو تصاحب کنم و همیشه جام توی جایگاه دوم بود!

۰ نظر ۰۴ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۶
نارِن° جی

.

Home Sweet Home

به روایت احمدِ فیاض:
اونجا که تنهای تنها وایسادی جلوی آیینه روشویی،

اما مسواکت تکیه داده به مسواک اونکه عزیزترینه برات.

۰ نظر ۰۴ آبان ۰۰ ، ۰۰:۱۶
نارِن° جی

.

چه حقیقتی از زندگی حذف شد که به پس‌مانده اش گفتیم مجاز؟ چی دیگه این میون نیست که بخاطر نبودنش میگیم "حقیقت نیست، مجازیه". حرف که هست، صدا که هست، تصویر که هست؛ چی چی‌ نیست؟ این دنیا به ننگِ نداشتن چی آلوده است که رو پیشونیش زدن مجازی؟ این جهانِ مجازی چی نداره که مَجازه؟ چه گوهری باخته که بخاطر این باختن شایسته نام حقیقت نیست؟ جهان مجاز از سرِ بی بدنی مجاز شده. این جهان آغوش نداره، این جهان تن نداره، این جهان عطر و بو نداره. جهانِ بی تن و بو، جهانِ بی بغل و آغوش، جهانِ بی ادراکِ حضورِ دیگری، جهانِ مجازه.
+ پادکستِ انسانک

 

+ لعنتیه برخورد نکردنِ یک انگشت به انگشتِ دیگه، نبودِ هیچ دم و بازدمی در کنارت، نداشتنِ هیچ ارتباطِ چشمی. لعنتیه این قرنطینه. و به قولِ حسامِ ایپکچی توی پادکستش: چیشد بغل شد نقض تمامِ پروتکل ها؟

۰ نظر ۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۰:۱۸
نارِن° جی

.

کاش الان هم مثل قبلا ها بود. همون موقع ها که پلانِ خودم و رفیق جان رو کشیدم که از همه طرف تحتِ تنشِ فشاری C قرار گرفته بودیم. از همه سمت، بجز از سمتِ حاجی وانتی. و بعد کلی خندیده بودیم.

۰ نظر ۲۹ مهر ۰۰ ، ۰۰:۵۹
نارِن° جی

.

قبلا ها سرما که میخوردم توی اتاقم نمیخوابیدم، میرفتم پیش میم جان‌. وقتی نصف شب حالم بد میشد یه دستِ نگران میرفت روی پیشونیم و تبمُ میسنجید و شربت میریخت توی قاشق و لیوانِ آب میداد دستم. سالِ اولِ دانشگاه که سرما خوردم، وضعیتِ تنهای مچاله شده ی زیرِ پتو و بوی سوپی که نپیچیده بود توی خونه و دستی که نیومد روی پیشونیم غم انگیز بود‌. الان از اونموقع هم غم انگیزتره‌. حتی برای دکتر رفتن هم نمیزارم کسی بخواد از هوایی نفس بکشه، که من توی ماشین قراره نفس بکشم.

۱ نظر ۲۶ مهر ۰۰ ، ۰۲:۱۵
نارِن° جی

.

اینقدر خسته ام که مغزم توانایی همراهی با کوچیک ترین فراز و فرودی با موسیقی رو نداشت، برای همین رفتم روی فُلدر بنان. تصنیفِ بهارِ دلنشین. و بعد یادِ سال های مدرسه افتادم که تحلیل طورانه میگفتم جوون ها ذهن شون توانایی همراهی با آهنگ های رپ رو داره، ولی مغز آدم های سن دار توانایی تطبیق و درک سرعتِ یک آهنگ رپ رو نداره!
+ و من، مغزِ فرتوتِ خسته ی خودم رو دوست تر دارم :))
+ ‏ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن و از این صحبتا :)

۰ نظر ۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۹:۳۹
نارِن° جی

.

و قسم به تراسِ هتل اوسون!

قسم به هوای خنکِ اولِ پاییز :)

۰ نظر ۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۷:۲۷
نارِن° جی

.

میگم گز به این خوشمزگی! پسته هم به این خوشمزگی! چرا باید اینارو قاطی هم کنن و هر دو رو خراب کنن؟! میگه خیلی خوب میشه اگه میفهمیدم این ذائقه تو چطوری شد که اینطوری شد! میگم من همون بچه ای ام که عصاره ی مالت واسش یکی از جذابیت های دنیا بود و همیشه شیشه ی حاوی عصاره ی مالتش باید توی یخچال میبود! میگم من همون بچه ای ام که وقتی عصاره مالت میخوردم بقیه هاج و واج نگاه میکردن!

۱ نظر ۰۴ مهر ۰۰ ، ۱۱:۱۵
نارِن° جی

.

...I'm coming back from the wrong way

۰ نظر ۰۳ مهر ۰۰ ، ۲۳:۲۲
نارِن° جی

.

توی کتابِ تولستوی و مبل بنفش، یه جایی نویسنده میگه: خوشبحال پسر کوچیکم که اونقدر خاله شو نشناخت که حالا بخواد اینقدر مثل من ناراحت بشه. ولی بعدترش میگه: پسر کوچیکم چه شانسی رو از دست داد که خاله شو نشناخت، چون درسته که سوگ زیادی رو تجربه میکرد اما وسعت سوگ به اندازه ی وسعت عشقه، به اندازه  خاطراتی که داشته‌. و اینجاست که نویسنده به این نتیجه میرسه فقط به پایان چشم ندوزه، که مسیر بخش مهمیه...

۰ نظر ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۸:۲۱
نارِن° جی

.

برای منِ همیشه فراری از یادگیری زبان، دیدنِ سریال های ۲۰ دقیقه ای با هدف تفریح و یادگیری، بینِ فعالیت های مختلفم جذابه. و این بار یکی از شخصیت ها نه اینکه من باشه، یا حتی اتفاق های کاملا مشابه براش بیفته‌، ولی کلیت ماجرا خیلی منو یاد من میندازه و یه جورایی سرنوشتش رو برام مهم میکنه! و کاش این سریال از اون سریالا باشه که تهش همه چی همونجاییه که باید.

۰ نظر ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۴:۵۸
نارِن° جی

.

همیشه یک شاید در هر هرگز وجود داره.
و شاید این همون امیدی هست که ته هر چیزی سو سو میزنه.

۰ نظر ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۴۹
نارِن° جی

.

بعد از کنسرت شهر خاموشِ کیهان کلهر، وقتی از پله های سالن وحدت میومدیم پایین گفتم اپیزود چهارده پادکست کرن رو شنیدی؟ گفت آره. گفتم توام برداشت بردیا دوستی رو داشتی از تئاتری که موقع شنیدن آهنگ میاد جلوی چشم؟ گفت چطور؟ گفتم اون قطعه رو در طولِ یک روز دیده. یعنی رخ دادن فاجعه، بهت زدگیِ آدم ها، ترس ها و نگرانی ها، هق هقِ گریه ها،خداحافظی، و در نهایت ستایش زندگی. گفتم من قطعه رو با طول مدتِ زیاد دیدم، یعنی رخ دادن فاجعه، هفته ها مبهوت بودن و توی شلوغیِ اطرافیان گیج و گم بودن، و بعد یک‌دفعه تنها شدن و فهمیدن ابعاد واقعی ماجرا و شروع گریه های از ته دل، و بعد از ماه ها کم کم سرپا شدن، چون با وجود غمی که همیشه هست، زندگی همچنان جریان داره. گفت نه، منم مثل بردیا دوستی دیدم ماجرارو! بابا چیه اینقدر طولانی؟!‌ یه روزه جمعش کن بره پی کارش!

+ دلم میخواد توی ابعاد زندگیم همه چیو یه ذره زودتر جمع کنم بره پی کارش، هی توی ذهنم پلان نچینم که وقتی طبق برنامه پیش نرفت با طولِ مدت زیاد بشینم و غصه بخورم. که تحمل بی برنامه بودنِ بعضی چیزها رو توی خودم زیاد کنم و حجم زیادی از کلافه کنندگی برام به همراه نداشته باشه. که توی لحظه باشم، نه اونقدر آزاد و رها که به آدم های اطرافم حس عدم امنیت بدم، ولی یه ذره آزاد تر، یه ذره رها تر‌.

۰ نظر ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۵۹
نارِن° جی

.

پادشاه به تاسیس و راه اندازی دفتر نمایندگی خدا روی زمین پرداخت. ولی ماجرا به همین نقطه ختم نشد. طعم شیرین نمایندگی خدا آنقدر به ذائقه پادشاه دلپذیر آمد که در مرحله نمایندگی متوقف نشد و با شتاب به سمت تصاحب جایگاه اولوهیت پیش رفت و شعارهای تازه ای جایگزین شعاد اولیه شد: پادشاه یعنی خدای روی زمین! اطلاعت از پادشاه اطاعت از خداست! فرمان خدا و پادشاه یکیست. تعظیم در برابر پادشاه تعظیم در برابر خداست! مهم ترین هدف پادشاه از ترویج این شعارها تثبیت این باور در وجود مردم بود که پادشاه مستقیما از خدا فرمان میگیرد. هرچه میگوید از قول خدا میگوید، هر چه میکند به دستور خدا میکند، هرچه میدهد یا میستاند، هرکه را برمیدارد یا مینشاند هرکه را میکشد، یا محبوس میکند و در همه امور دستور خدا را اجرا میکند...!


+ کتاب دموکراسی یا دموقراضه

۱ نظر ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۵۶
نارِن° جی

.

چند هفته ای میگذره از اولین باری که کنده ی چوبی که از زیرِ درِ حیاطِ یه خونه ی قدیمی زده بود بیرون، یهو حرکت کرد! و البته که اون یه کنده چوب نبود و پوزه ی یه سگ بود! از همون روز حواسم جمعِ اون خونه شده و هر روز ساعت ۹ صبح موقع رفتن، و ۵ عصر موقع برگشتن چکش میکنم! و حالا دغدغه ی تنهایی این سگ هم به دغدغه های زندگیم اضافه شده! اینکه هر روز ساعت ها سرش رو از زیر در میاره بیرون تا فقط حرکت لاستیک ماشین ها و پای آدم ها و هیاهوی خیابون رو از اون درز باریک ببینه...! 

۰ نظر ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۳۵
نارِن° جی

.

مادربزرگی، من دلم خیلی برات تنگ میشه ها، هیچ میدونی؟ برای دستایی که هر چی باهاش میکاشتی سبز میشد، برای شعرهایی که همیشه برامون میخوندی، برای نگرانی هات، حتی برای اینکه نوه ی بزرگت رو بیشتر از من دوست داشتی، برای هوشی که همه رو متعجب میکرد، حتی برای وقتایی که لج میکردی بری، برای ساک هامون که همیشه اونقدر پرش میکردی که کمر درد میشدیم، برای نگرانی هات برای درختای پرتقال و نخل ها. برای چروک های دستات‌. آخ که بعضی وقتا بدجور دلم تنگ میشه برای جزئی ترین چیزها...

۱ نظر ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۳۷
نارِن° جی

.

وقتی بعد از مدت ها جیگر خوردم، رفتم چند سال قبل. اون موقع که کوله هامونو گذاشتیم توی کمد هامون. همون کمد هایی که کلیدش رو ترم سه گرفتیم و شانس آوردیم از اون کمد بزرگ جا دارهای طبقه همکف بود، نه کمد کوچیک های طبقه دوم. البته هر دو کوله رو گذاشتیم توی کمدی با قفل درست، نه کمدی که رفیق جان قفلش رو خراب کرده بود و شده بود انباری ماکت های قدیمی و مقواهای یک رو استفاده شده تا دوباره به ماکت های جدید و مقواهایی دو رو استفاده تبدیل شن! کیف ها رو گذاشتیم تا دلیلی باشه برای برگشتمون، که نشه مثل وقتایی که میرفتیم کتلت دایی علی و بعدش رو حساب اینکه نصف بیشتر راه رو به سمت خونه اومدیم کلاس نقشه برداری رو میپیچوندیم. همون کلاسی که باید توی آفتاب از پشت دوربین هی نقطه های مختلف روی زمینِ بینِ دانشکده خودمون و دانشکده دامپزشکی رو خوند. خلاصه که وقتی بعد از مدت ها جیگر خوردم، رفتم به اون سالی که کیف هارو گذاشتیم تو کمد و رفتیم جیگر بخوریم. که وقتی رسیدیم کیفی نبود که پولی توش باشه! که چطور پول خرده های توی داشبورد و جیب ها رو جمع کردیم و تونستیم دو سیخ جیگر و یه آب معدنی باهاش بگیریم! دیشب بعد از مدت ها یادم افتاد که چقدر کارهامون سوژه ی خاص و عام بود! که بیشتر از همه سوژه ی خودمون بود! :))

۱ نظر ۰۹ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۰۰
نارِن° جی

.

حقم نبود بعد از خوب کردن حالی که از صبح خوب نبود، چشمم بخوره به جمله ی منصور ضابطیان توی کتاب سباستین. جناب منصور خانِ ضابطیان! ما خودمون میدونیم جاش خوب نمیشه! شما دیگه نکوب تو سرمون!

۰ نظر ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۳۵
نارِن° جی

.

یکی از قشنگی های این دنیا پادکست هاشه ^_^

۰ نظر ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۳۴
نارِن° جی

.

از فروردین ماهِ امسال که خبرِ ۴ روز کار و ۳ روز تعطیلِ کشور ژاپن اومد، به عالم و آدم گفتم فکر میکنین توی کشوری مثل ژاپن که سیستم کاریشون اینقدر منظم و دقیق و پیشرفته است، ملت ۶ روز در هفته کار میکنن؟ نه، فقط ۴ روز کار میکنن! و بعد برای شنیدنِ مزیت های کم کار کردن ارجاع شون میدادم به شنیدن قسمت بیستم پادکستِ بی پلاس: آرمان شهری برای واقع گراها و بعد در ستایش بطالت های احسان عبدی پور و مجتبی شکوری رو میگفتم!
+ و حالا در ایران، تعطیلی پنج شنبه ها هم کم کم...!

۰ نظر ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۲۵
نارِن° جی

.

و قسم به قطعی برق وقتی سر کاری و ساعت چهار رو نشون میده! و تو درحالیکه ابراز تاسف میکنی و دلت غرق خوشحالیه وسایلت رو جمع میکنی و میری! :))

۰ نظر ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۲۴
نارِن° جی

.

یعنی قراره یه حفره خالی شه؟ و بعد برای همیشه خالی بمونه؟ و سال ها بعد با فکر کردن بهش هم یه لبخندِ کمرنگ بیاد گوشه لب، هم یه قطره اشک گوشه چشم؟ یعنی با این اوصاف از این ترکیبِ نکبت بارِ "سگِ زندگی" استفاده نکنم؟

+ تصویر سازی: Miles Tewson

۰ نظر ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۰
نارِن° جی

.

گفت بهشتم اینطوری نیست.
هر چند که بعدش تبصره داشت؛
ولی خب بهشتم اینطوری نیست  :)

۰ نظر ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۴۱
نارِن° جی

.

توپ بازیِ میم جان و بچه ی پسر خاله، در حالیکه توی دوتا قاره ی مختلف هستن اینطوریه که بچه با ذوق و شوق میگه خب حالا بیا توپ بازی کنیم، و بعد توپ شو میندازه سمت گوشی و کاری از دست میم جان برنمیاد، نه توپی بهش رسیده، نه توپی داره که پرت کنه. فقط مجبوره بگه: مثلا قِلش دادم سمت تو: قِلللل قِلللل!
+ و باز هم لعنت به جبر جغرافیایی

۰ نظر ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۷
نارِن° جی

.

+  یه جا شنیدم: توی هر کدوم از واحد های زیستی خودمون بعنوان یه سلول، تجربیات نسل های قبلی رو بگیریم، ببینیم به کجا رسیده و بعد دوباره اشتباهات اونارو مرتکب نشیم.

 

+ حالا من میگم چه فرقیه بین دیر امضا کردنِ یک قطع نامه‌ ی جنگ، و رضایت دیرهنگام به وارداتِ واکسن؟

 

+ یه جا شنیدم: مرگ یک نفر میتونه یه تراژدی باشه، اما مرگ ده میلیون نفر فقط یه آماره. تعداد تراژدی ها اگر زیاد شد اونارو بعنوان آمار نگاه نکنیم. تراژدی ها واقعا میتونن تک به تک، زندگی های زیادی رو نابود کنن

۰ نظر ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۴
نارِن° جی

.

یه اصطلاح هست توی زبان انگلیسی که میگه:
yours ever
که در پایان نامه های رسمی بعنوان ارادتمندِ شما، یا قربانِ شما بکار برده میشه.
اما بنظر من اینو باید تحت الفظی معنی کرد: همیشه برای تو.

۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۲۹
نارِن° جی

.

اونقدر همه چیزِ این خطه آشفته شده که
آدم دوست داره امید داشته باشه که:

 

پیدا کنیدش دوباره
بگو دوباره بمیرد
شاید دستم را بگیرد
پیدا کنیدش دوباره
هی هی سیرا ماسرا
سیرا ماسرای تنها
زخمی، پیدا کن مردی را
که بخواند چه گوارا

 

ولی اونقدر همه چیزِ این خطه آشفته شده که
آدم نمیتونه حتی امید داشته باشه و:

 

دست به هر جای جهان که کشیدیم
سُر بود و بالا رفتن مشکل
هیچ‌ بادامکی بر سفره‌ی ما نگذشت
هیچ کار معلوم نشد
به باد رفتیم بر هر چه که وزیده بود قبل از ما
وزیده بود بادِ فنا

۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۸
نارِن° جی

.

در این شرایطِ دوشوارِ دل پر غصه کن، مگه اینکه این حجم از تخس بودنم بدرد بخوره و بس! مثلا صدا از ضبط‌ پخش شه: رفت آن سوار کولی و من بگم اِااا؟ اینطوریاست؟ باشه پس! بدرک!

۰ نظر ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۱۷
نارِن° جی

.

قسمت اول مغز، قشر پشت پیشانیه که آخرین قسمت در مغزه که تکامل پیدا کرده و انسان مدرن اونو داره. درواقع قسمت کت شلواری پوش و عاقل و شسته رفته و منطقی مغزه و رشدش برای هر آدم ادامه داره. این قسمت رفتارهای مار رو کنترل میکنه و جلوی رفتارهای غیرمنطقی ما رو میگیره.


قسمت دیگه بادامکه. جایی که حس کردن مارو میسازه و خاطره دردناک رو تداعی میکنه تا اینجوری بتونه به بقای ما کمک کنه. یه جوری انگار آژیر خطر دستشه و وقتی ما در معرض دوباره ی تجربه تلخی که بهمون آسیب زده قرار میگیریم، بادامک یادآوری میکنه که دقعه قبلی دیدی چی شد؟ پس الان حواست باشه.


قسمت سوم ساقه مغزه. درواقع قدیمی ترین قسمته. ساقه وقتی وارد عمل میشه که بادامک دستش رو میزاره رو آژیر خطر و میگه یه تجربه دردناک در انتظارمونه، و درواقع قسمت غریزی رفتار ماست و بسیاری از واکنش های سریع و ناخوداگاه کار ساقه مغزه.


وقتی اوضاع خراب میشه دیگه ساقه مغز پشت پیشانی رو تعطیل میکنه و خودش میشینه پشت فرمون و کنترل اوضاع رو بدست میگیره چون احساس میکنه در خطریم. و در این بین خیلی وقتا مغز ما در تفکیک و تشخصی خطر واقعی از خطر کاذب اشتباه میکنه و آژیر خطر الکی روشن میشه.


تروما یه آسیب روانی شدیده که از ادراک و کنترل ما خارج بوده. تروماها برای بادامک خیلی مهمن. وقتی ما یه تجربه حسی دردناک داریم بادامک به این خیال که نذاره بقای ما تهدید شه، اون تجربه رو ذخیره میکنه و دم دست میزاره تا دیگه تکرار نشه. حالا واکنش بادامک به تروما چند تا رفتار میتونه باشه: یکیش برانگیختیه، یعنی وقتی توی موقعیت مشابه قرار میگیریم خشمگین میشیم و جریان خون توی بدنمون زیاد میشه.
یکیش پرهیزه، یعنی اصلا نمیتونیم مواجه شیم با شرایطی که اون زخم رو تداعی میکنه و بعدیش هم مزاحمته، یعنی دائما افکار منفی توی ذهن مون پخش میشه تا حواسمون باشه اون ماجرا دوباره تکرار نشه.

 

حالا برای مدیریت این احساس های بد باید چیکار کنیم؟ سلام:
س: سخن گفتن: تعریف کردن ماجرا  بدون تجربه حسی
ل: لمس کردن: بیان احساسات و اثری که اون واقعه گذاشته
ا: اثر: اون واقعه چه اثری روی رفتار الانت داره؟ باعث شده کجا گیر بیفتی و خوب رفتار نکنی و الکی خطر تشخصی بدی وقتی خطری نیست.
م: مواجه: با مسایل پیش اومه مواجه شیم و به حس مون سلام کنیم و بزاریم رد شه.


"پادکست کتاب باز - مجتبی شکوری"

 

+ قسم به خودشناسی

۰ نظر ۱۵ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۲
نارِن° جی

.

میدونی؟ هیچیش به هیچی نیست.

و من دیگه خسته ام

۰ نظر ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۱۸
نارِن° جی

.

بیست و نه مهرِ نود و نه از پادکست رادیو مرز نقل کردم:
من فکر میکنم چه -در ایران- بمونیم و چه -از ایران- بریم دچار احساس عدم تعلق وحشتناکی هستیم. تعلق به چیزی که نگهمون داره و ما خودمون رو جزئی ازش بدونیم. تو خیابون با هم نامهربونیم چون به نظر میاد آدم هایی که میبینیم یک بار مصرفن، خیلی وقتا بدترین رفتار رو میکنیم با هم چون مطمئنیم دیگه با هم چشم تو چشم نمیشیم. برف توی کوچه رو پارو نمیکنیم چون فکر میکنیم وظیفه ما نیست و یکی دیگه باید انجامش بده و به ما چه اگه کسی زمین میخوره. کنار دریا و جنگل مملو از آشغاله چون اونجا رو واقعا متعلق به خودمون نمیدونیم. ساختمونای قدیمی و اصیل که تاریخی پشت شونه خراب میشن، بخاطر همین عدم تعلق. شکل شهرمون هر ۱۵ سال یک بار داره عوض میشه. و بخاطر همین عدم تعلقه که قبل از اینکه به سهم خودمون تو درست کردن خرابی های کوچیک و بزرگ اطرافمون فکر کنیم، به رفتن یا فرار کردن فکر میکنیم. من فکر میکنم اون چیزی که باید در هم تقویت کنیم امید نیست، وطن پرستی و نوع دوستی و دعوت به اخلاق هم نیست. بلکه حس دوباره ی همین تعلقه. حسِ جزئی از چیزی بودن.


نه مرداد هزار و چهارصد میگم: دغدغه ده ماه پیشم حسِ جزئی از چیزی بودن توی مقیاسِ بزرگ بود. الان دغدغه ام حسِ جزئی از چیزی بودن توی کوچیک ترین مقیاس های زندگیم شده. اینقدر حسِ عدم تعلقم توی هر چیزی‌ بالاست که نمیدونم روندیه به سوی از دست دادنِ انسانیت؟ به سوی لاشی شدن؟ که اگه اینطوریه ما هیچ ما نگاه! که اگه اینطور نیست یعنی فقط واکنشیه به شرایطِ داغونِ موجود و راه حلی برای راحت تر کنار اومدن باهاشون؟ یا قراره این حسِ عدم تعلق بپیچه و ریشه بدوونه توی وجودمُ زندگیمُ همیشه باهام بمونه؟ این حسِ عدم تعلقِ کوفتی؟ اینکه وقتِ شروع بهترین حالتِ ممکن رو با دِدلاینِ شش ماهه توی ناخودآگاهم ثبت کردم. یا اینکه توی ناخودآگاهم ثبت کردم ممکنه هر روز آخرین روز کارم باشه اگه من هم یکی‌ از رفتارها رو ببینیم که دوتا همکار قبلی دیدن. و این ها همه ترسناکه. این حسِ بی قیدی، بی اهمیتی، بی ارزشی، حسِ خوشحال نبودن از داشتنِ چیزی‌ که در حالِ حاضر داری، حسِ عدم تعلق، حسِ جزئی از چیزی‌ نبودن. و این ها فقط ترسناک نیست، که دردناک هم هست.

۰ نظر ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۴۲
نارِن° جی

.

حافظ بهم گفت:
ما قصه سکندر و دانا نخوانده ایم
از ما بجز حکایت مهر و وفا نپرس
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس

۰ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۵۳
نارِن° جی

.

منِ مشورت جو گفتم مشورت بده بهم. گفت خیلی سوال سختیه اخه من اصلا نمیدونم بهت چه مشورتی بدم، من نمیدونم چرا  موقعیت های زندگیت اینقد سختن.
بارالاها! شما میدونی؟ شما روت میشه اصن تو چشای من نگاه کنی؟ حداقل میگم تو این شرایط درسته کمپرسور ماشینم خرابه و کولرم قطع و وصلی شده، ولی شما که واست کاری نداره یه فوتِ خنک بفرستی که تا مقصد همراهم باشه؟ همینم دریغ میکنی؟ چطوری دلت میاد اصن؟

۰ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۰۸:۵۷
نارِن° جی

.

جانا به خرابات آ و از این صُبتا

۱ نظر ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۰۸:۳۲
نارِن° جی

.

مرورگرم پر از پرنسس سوفیا ها و کرای بِیبی هاییه که موقع غذا خوردن واسش میذاشتم تا حواسش پرت شه و راحت غذا بخوره. و دفعه بعد که میاد معلوم نیست چه کارتونی دوست داره، معلوم نیست دوباره چقدر بزرگ شده، که همینقدر که الان دوستم داره دوستم داشته باشه یا نه؟ که فارسی حرف زدنش همینقدر خوب میمونه یا لهجه اش بیشتر میشه؟ که تا اونموقع هنوز دومَنِ صورتی دوست داره بپوشه یا نه‌؟
+ ‏و باز هم لعنت به جبر جغرافیایی

۰ نظر ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۵
نارِن° جی