هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

.

داشتم وسایل توی کیفم رو مرتب میکردم و وسیله های کم کاربردتر رو توی چمدون میذاشتم. چشمم خورد به کلید خونه، دلم نیومد برش دارم...

۰ نظر ۳۱ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۰۱
نارِن° جی

.

دختر بچه ۱۵، ۱۶ ساله ای بود، دستش رو طوری گرفته بود که از دور جلب توجه میکرد، نزدیکتر که شدم فهمیدم دلیلیش اینه که میخواد تتو روی دستش خونده شه. روش نوشته بود "هیچ چیز دائمی نیست..."

۰ نظر ۳۱ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۰۱
نارِن° جی

.

+ دو روزی بوده گیر داده بودم به گوش کردن آهنگ هایی در مورد ایران. دو روز قبل از اون شبِ کوفتی. پشت سر هم تکرار میکردم اونجا که محمدرضا شجریان میخوند "ایران، غمت مرساد، جاویدان شکوه تو باد"، یا اونجا که ستار میخوند "ایران ایران سرم روی تن من نباشه گر که بیگانه بشه هم وطن من"، یا اونجا که شهرام شپره میخوند "الف و ی و ر و آ اگه با نون جور میود واسه من قشنگ ترین اسم توی شعرم در میومد"، یا اونجا که داریوش میخوند "وطن پرنده پر در خون ، وطن شکفته گل در خون"، یا حتی اونجا که شاهین نجفی میخوند "از خزر تا خلیج فارس جای زخم قدیمی گلوله هاست، کی میگیره قلبم آروم تا وقتی تو تو بندی ایرانِ خانوم، شیر بانو، جانِ زیبا"

 

+ اون دو روز قبل از اون شبِ کوفتی، اونقدر گیر داده بودم به ایران که میخواستم بیام و اندر احوالات سن بالا و شدید شدن حس وطن دوستی بنویسم!

 

+ بعد از اون شب که از صدای انفجار ها از خواب بیدار شدیم، بعد از اون روز کوفتی که خونه رو به مدت نامعلوم ترک کردیم، بعد از اون روزی که به شوخی و خنده توی سوپرمارکت بهمون گفتن جنگ زده، بعد از اون که بغض امونم رو بریده بود و به مقصد نامعلوم زدم بیرون و هندزفریم رو که گذاشتم توی گوشم، آخرین آهنگ رو که پلی کردم، تو گوشم خوند "از دل خانه ویران از ته سفره بی نان، نونی برداشتم و دیدم نام شعرم شده ایران"

۰ نظر ۳۱ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۵۴
نارِن° جی

.

پنج شنبه ساعت 12 شب : زیر نسیمی که از پنجره باز اتاقم بهم میخورد به تعطیلى شنبه فکر میکردم و خواب رفتم با فکرِ برنامه ای که هنوز در مورد جزئیاتش صحبت نکرده بودیم ولی میدونستم مثل همیشه قراره بهم خوش بگذره.

 

پنجشنبه ساعت 3.5 شب : با اولین صدا که از خواب پریدم، فهمیدم ماجرا از چه قراره، با مشابه این صداها چند ماه پیش هم از خواب بیدار شده بودم، اما این بار صداها شدیدتر، نزدیکتر و بیشتر بود. همون شب فهمیدم این ماجرا سرِ دراز دارد...

 

شنبه ساعت 2 ظهر : با کوله باری از غم به گوشه گوشه خونه نگاه کردم، حس ترسِ دیگه ندیدن خونه همه وجودم رو گرفته بود، در خونه رو قفل کردم و برای یه مدت نامعلوم خونه رو ترک کردم...

۰ نظر ۳۱ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۴۲
نارِن° جی

.

حتی دیدن فرندز هم نمیتونه کوچکترین حالِ خوبی رو بیاره قاطی حس و حال هام وقتیکه وطن، پرنده پر در خونِ

۰ نظر ۲۷ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۵۶
نارِن° جی

.

میترسم از چیزهایی که دارم برمیدارم.

میترسم به مسخرگی فکرایی باشه که قبل از کتاب نقاشی و مداد رنگی بردن برای بچه های توی بیمارستان میکردیم. میترسم بعدش که ببینم چیا برداشتم به پوچیِ مغزم بخندم. جنگ خیلی وحشتناکه.

۰ نظر ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۴:۰۹
نارِن° جی

.

وقتی گفت چی بهش گذشته اشک توی چشمام جمع شد. و من دلیلِ این اشک رو نفهمیدم، چون نه اونقدر بزرگوارم که غم این اتفاق چشم هامُ اشکی کنه، و نه اونقدر بدجنس که از شادیش اشک ذوق بشینه تو چشمم! گذشت تا روزی که این ماجرا رو برای سومین بار تعریف کردم. تازه اونجا بود فهمیدم دلیلِ اشکِ تو چشمم چی بود. اُبهتِ اینکه چقدر زمین گرده...

۰ نظر ۲۱ خرداد ۰۴ ، ۱۱:۴۱
نارِن° جی

.

+ حسِ عجیبیه، اینکه کسی به سزای چیزی برسه که تو سال ها خواسته بودی! حالا نه به اون شکلی که مغز کوچولوی من سناریو مینوشت، به شکلی که اصلا به مغز کوچیکم خطور هم نمیکرد!

+ حسِ عجیبیه، فکر اینکه این همه سال گذشت و تو همیشه فکر میکردی یه جای مفهومی بنام عدالت بدجور میلنگه اما حالا میبینی که زمین گرده، خیلی گرد!

۰ نظر ۱۶ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۱۹
نارِن° جی

.

توی جلسه های کوفتیِ هر از گاه بسیار طولانیِ هر تقریبا یکشنبه، سه نفر از فلان تیم میان، تیمی که دقیقا نمیدونم چند نفره است اما مطمئنا این سه نفر، آدم های منتخبن برای اومدن به جلسه. از این سه نفر یکی شون همون شخصیت زبون بازِ معروف با قابلیت گرفتن پروژه های بسیاره. نفر بعدی همون آدم باهوشه است که لفظ دکتر بهش بسته میشه و پیشنهاد های فنی و مالی و مدیریتی و خلاصه همه پیشنهاد خفن ها مال اونه. و اما نفر آخر، همون آدمه که نه اونقدر بی خاصیته که نخوان تو جلسه ها باشه، نه اونقدر با خاصیت که نقش پر رنگی داشته باشه! همون آدمه که میترسم آینده من باشه، نه اونقدر باخاصیت نه اونقدر بی خاصیت!

+ و من انگار نمیدونم چیکار کنم که از پله "نه اونقدر بی خاصیت" به پله "کاملا باخاصیت" برسم؟! 

۰ نظر ۱۳ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۰۴
نارِن° جی

.

حسِ "عجب غلطی‌ کردم همه پولای داشته و نداشته ام رو دادم رفتِ" خاصی دارم

۰ نظر ۱۰ خرداد ۰۴ ، ۲۱:۳۶
نارِن° جی

.

+ تمامِ راهِ برگشت گریه کردم برای دایی ای که میتونستم داشته باشم و انگار ندارم...

+ یه بار به به میم جان گفتم: "اگه قدرت انتخاب داشتم توی خانواده، از دور تا نزدیک، فقط دو نفرُ انتخاب میکردم. یکی تو، یکی مادربزرگی. خاله بزرگه هم سو سو! همینُ بس!"

+ الان که فکر میکنم میبینم دایی هم اگه ایران بود جز همین لیست خیلی کوتاهم بود ولی باز هم لعنت به جبر جغرافیایی

۰ نظر ۰۲ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۵۴
نارِن° جی

.

میخونه:

گریه نمیکنم نرو

آه نمیکشم بشین

حرف نمیزنم بمون

بغض نمیکنم ببین

 

میخوام محکم وایسم و بخونم:

گریه نمیکنم برو

آه نمیکشم نشین

حرف نمیزنم نمون

بغض نمیکنم ببین

 

میخوام محکم وایسمُ برم تو دلِ ترسم

یا میشه،

یا نمیشه و من قوی تر میشم...

۰ نظر ۰۱ خرداد ۰۴ ، ۱۷:۲۷
نارِن° جی