با کلافگی میگم آخه جواب این لامصبو چی بدم دیگه؟ میگه یا بگو خاک تو سر بیشعورت و برای تلطیف فضا کنارش یه گل بزار! یا بگو خیلی ممنون و برای ادای حق مطلب کنارش یه گه بزار!
+ هشتگِ ما هیچ، ما نگاه!
با کلافگی میگم آخه جواب این لامصبو چی بدم دیگه؟ میگه یا بگو خاک تو سر بیشعورت و برای تلطیف فضا کنارش یه گل بزار! یا بگو خیلی ممنون و برای ادای حق مطلب کنارش یه گه بزار!
+ هشتگِ ما هیچ، ما نگاه!
بعد از چند بار شنیده شدن صدای در، درو باز میکنه و به سه نفر آدمی که نقشه به دست باهاش کار دارن میگه مگه نمیبینین تو جلسه ایم؟! ده دقیقه دیگه بیایین! هنوز چند دقیقه نگذشته که یکی دیگه در میزنه و میاد تو! با اخم بهش میگه مگه نمیبینی تو جلسه ایم؟! اونم یه جلسه ی خیلی مهم! اونقدر مهم که اگه میفهمیدی در مورد چیه کارو ول میکردی و تو جلسمون شرکت میکردی!
+ و اما جلسه ی مهم ما، با موضوع ازدواجِ اینجانب چند وقتیست در حال برگزاریست! همکار گرامی قصدش را از برگزاری این جلسات آن فرموده که میخواهد تا پایان پروژه دستم را در دست یک مرد بگذارد و با خیال راحت برود! بعد مردهای مجرد را تک به تک بررسی میکند و با همکار دیگرم در موردشان نظر میدهند! تعداد زیادی را با این دلیل که خانم فلانی را به هر کسی نمیدهیم خط میزند و بعد که تک تک شان را بررسی کرد، یکی دو نفر خط نخورده را نگه میدارد و میرود سراغ مزایای ازدواج! از آن میگوید که دیشب ظرف های خانه را شسته! علاوه بر آن همیشه کمک همسرش جارو میزند، لباس ها را میشورد، غذا میپزد و...! و بعد میگوید نگران نباش، از آنجا که الان هم مردها بیرون از خانه کار میکند و هم زن ها، مسئولیت کارهای داخل خانه تقسیم میشود! بعد من بر و بر نگاه میکنم و میگویم حس دختری را دارم که در خانه روی دست خانواده اش مانده و خانواده اش به هر دری میزنند تا او را شوهر دهند!
وقتی از پله های کارگاه میرفتیم بالا که پنل های داغون بتنی رو روی نقشه علامت بزنیم، بهش گفتم اون اوایل فلانی بهم گفت با شما بیام و صحت گزارش روزانه پیمانکارو چک کنم. منم چون شما خیلی بداخلاق بودین ازتون میترسیدم! برای همین تا یه مدت با این بهونه که من همچین آدمی نمیشناسم، از زیرش در رفتم! تا اینکه یه روز شما رو بهم معرفی کرد و گفت بیا اینم فلانی! ولی من باز هر بار با بهونه های مختلف پیچوندم! تا اینکه بالاخره عصبانی شد! عصبانیت هاشم که یادتونه چطوری بود؟! خلاصه بعد از تموم شدن غرها و دعواهاش آخرش گفت بخاطر خودت گفتم بری که ترست از کارگاه بریزه! منم تو دلم گفتم ترسم باید از فلانی بریزه! نه از کارگاه!
+ خاطره مو تعریف کردم و کلی باهم از ته دل بهش خندیدیم.
+ زمان چیز عجیبیه... خیلی عجیب.
یکی از خوبی های کنارِ سختیِ کار کردن توی یه کارگاه با کلی کارگر، وقت هاییه که از یه جا رد میشی و میشنوی یکی با سوز و گداز، با گویش خودش زده زیرِ آواز
میگم به تم شخصیتم برخورده! میگه جرا؟ میگم چون فلانی برگشته میگه تم شخصیتت عالیه! بنظرت وقتی فلانی این حرفو میزنه نباید نگران شم؟!
میخوام رنگِ تابلو رو شروع کنم، میگه بسم الله بگو که گند نزنیتوش! میگم اونو شما باید بگی که لیوان آبت روش خالی نشه! میگه شیطان رجیمش رو من میگم که شیطان نفوذ نکنه به لیوان آب! :))
از این پهلو به اون پهلو میشم و میگم: خوشحالم که اون تجربه ها رو داشتیم، که اگه نداشتیم رفتار امشبمون اینطور نبود، که ترسیده و وحشت زده خواب نمیرفتیم. و بعد توی دلم ادامه میدم: لذت بخشه لذت بردن از تجربه های سختی که رشد کردن مون رو بهمون یادآوری میکنه :)
من چهل متریِ پرصفای پایین شهرُ دوست تر دارم از هشتاد متریِ حاصل از سگ دو زدن های روزانه ی بالاشهر.
اگه یکی پیدا میشد و میگفت یه روز میاد که یک کم دلت واسه کارت تنگ میشه، مطمئنا نامبرده یک نگاهِ غلیظِ عاقل اندر سفیه بهش میکرد! آاااما! الان با گذشت حدود یک ماه باید اعتراف کنم که یک کم بعله! مثلا یک کم واسه وقتایی که دوتا از صدا کلفتا در حال بحثن و یهو یکی دیگه از صدا کلفتا به رسمِ نامادری سیندرلا داد میزنه: دختراااا! دختراااااا! یا مثلا یک کم واسه ظهر پنجشنبه که غذا آبگوشته و تو ای پری کجاییِ استاد قوامی میزارن و باهاش میخونن! یا مثلا یک کم واسه وقتایی که دلشون شیرینی میخواد و میرن سراغ اکسلِ بدها که ببین کی منفی هاش پنج تا شده: فلانی دو تا منفی در فلان تاریخ، فلان ساعت بخاطر مزه پرانیِ بی مزه! یکی در فلان ساعت بخاطر استفاده از الفاظ رکیک! یکی هم دخالت بیجا در روابط عاطفی سرپرست کارگاه! یکی هم در فلان تاریخ، فلان ساعت که باز دچار مزه پرانی شده ولی چون این بار بامزه بود فقط یکی منفی گرفته! خب شد پنج تا! اینم از شیرینی امروزمون!
+ و اینجاست که باید اعتراف کنم که یک کم بعله!
اصن اونجا که شاعر میگه دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند نشون میده که این غبار چقدر بی سوارِ، که نشستن در انتظار این غبارِ بی سوار چقدر بی ثمره. که این خودش به آدم میگه: جاست موو آن. و من هم میگم: چشم، آی موود اِوِی.
من در واکنش به یک ویدئوی مشخصِ ارسال شده میتونم سه واکنش داشته باشم. واکنش اول به حلقه ی سومِ آدم های دایره ی ارتباطیم: مرسی، خیلی خوب بود. واکنش دوم به حلقه ی دومِ آدم های دایره ی ارتباطیم: آخیش، چسبید:) واکنش سوم به حلقه ی اولِ آدم های دایره ی ارتباطیم: آخیش، چه چسبید. اصن منو مستقیم برد به سال نود و چهار. دقیقا فروردین نود و چهار کار من این بود که دائم این قطعه رو با تنظیم صدیق تعریف گوش کنم. چون اولین قطعه جدی ای بود که سنتورش رو من میزدم و تمبکش رو استادم. با شنیدنش کلی کیف کردم :)
+ لذت بخشه وقتی آدما از حلقه ی سوم جاشونو میدن به حلقه ی دوم، و از حلقه دوم به حلقه ی اول.
میگه نمیشه بریم ببینیمش؟ من یه راهی پیدا میکنم که ببینیم ایشونو، که سوپرایزت کنم! میخندم و میخنده. میگذره و دوباره میگه به فلان پیج دایرکت دادم که چجوری امکان دیدنشون هست؟ اونم گفت همه همچین آرزویی دارن، فقط شما نیستی که! بعد دیگه منم هیچی نپرسیدم! قاه قاه میخندم و میگم حداقل جوابشو میدادی ببینی چی میگه! میشنوم که: نه، بد باهام برخورد کرد! انتظار داشتم بگه فقط زمانشو بگو جورش کنم واست!
+ و کاری که جناب سایه با ما کرد کس در جهان نکردِ دو :))
قسم به خاموش کردن چراغ، به دراز کشیدن، به بستن چشم ها و گوش کردن به آلبوم خراسانیات. قسم به این صدا، به این ساز. قسم به همه ی این ها؛ حتی اگر چندین و چند ماهِ انگار بی پایان فقط و فقط خبرهای بد شنیدی، خبرهای درد، خبرهای تلخ.
شِنیدُم رفتی و یاری گرفتی، نامهربون یار
اگه گوشُم شِنُفت؛ چَشمُم مَبیناد
من خطاب به یکی از رفیق جان ها: وقتی کتاب سایه تموم شد، فلانی پیشم بود. بهم گفت حالا که تموم کردی بده منم بخونم. منم گفتم نمیتونم. ببخشید، ولی واقعا نمیشه. بعد اون ناراحت شد. بعد زشت شد. بعد من مجبور شدم ۴۰۶ تومن بدم و کتاب رو بعنوان یک هدیه براش سفارش بدم!
میگه: یعنی تو عالی هستی! اینقدر غیرتت روی کتاب سایه ستودنیه
+ و البته که این کتاب مثل ناموس آدم میمونه و نباید قرض داد به کسی
+ و کاری که جناب سایه با ما کرد کس در جهان نکرد :))
میخندم و میگم خدا این مزاحم های باذوقو از آدم نگیره! هر شب یه مصرع شعر که بد نیست! مثلا یه شب "روزگاریست که ما را نگران میداری" یه شبم "بی ماهِ تو سقفِ آسمان کوتاه است"!
آخ به قربونِ جناب سایه که سخن از زبانِ ما میگوید: ببینید من برای شنیدن موسیقی یه تئوری دارم، البته حرف درست علمی نیست. شما وقتی موسیقی گوش میدین و همراه اون سرتونو، دستتونو تکون میدین یا با پاتون ریتم میگیرین، موسیقی رو از خودتون عبور میدین میره، موسیقی در شما نمیتونه انباشه شه. وقتی شما بی حرکت -بی حرکتِ جسمی و ذهنی- موسیقی گوش کنین موسیقی رو در خودتون انباشته میکنین. البته این یه تجربه شخصیه. نمیگم این حرف حتما درسته چون ممکنه ازش نتایج غلط گرفت، یه نوع سکوت و بی حرکتی و عکس العمل نداشتن ازش برداشت شه.
+ آوازی از هندزفری توی گوشم میپیچد. دوستی که روی صندلی کناری نشسته به پهلویم میزدند. دستم را طوری تکان میدهم که انگار پشه ای را دور میکنم! محکم تر میزند. با کلافگی نگاه خیره ام را از زمین برمیدارم و نگاهش میکنم. با چشم هایش یه سمت استاد اشاره میکند! گویا استاد چند لحظه ای منتظر جوابِ سوالی بود که از من پرسیده :))
+ گروه در حال اجرای قطعه ای شاد هستند، مردم با دست زدن سرِ ضرب ها گروه را همراهی میکنند. من دست به سینه درحالیکه خودم را روی صندلی سُر داده ام فقط نگاه میکنم. دوستی که روی صندلی کناری نشسته جمله ای در مورد وضع نشستنم میگوید، اینگونه بنظرم میآید که حجمِ بی تفاوتی ام کلافه اش کرده! ولی من همچنان دست به سینه و کمی سُر خورده روی صندلی فقط نگاه میکنم :))
+ در حال رانندگی تصنیفی را تکرار، تکرار و تکرار میکنم. دوستِ نشسته در ماشین کلافه میشود و غر میزند. میزنم کنار. هاج و واج نگاهم میکند. میگویم اگر میخوایی عوضش کنم چهار دقیقه و چند ثانیه ساکت باش! سرم را روی فرمان میگذارم، چشم هایم را میبندم و فقط گوش میدهم :))
I'm terrible awful persion, But i'm working on it and
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
آدمیزاد بعضیوقتا همونطور که روزبه استیفایی میگه به سرش میزنه که سر بزاره به بیابونُ بره؛ بره به اونجا که عرب رفت و نی انداخت.
خوابی که در بامداد به چشم ندارمُ درد لعنتیِ توی دلی که با مسکن هم از یه حد کمتر نمیشهُ قلبی که از غصه پر شده فقط میشه با صدای شجریانِ پدر و صدای نی ای که میپیچه لای صدای اول تسکین داد، صداهایی که هر دو میپیچن لای سیاهیِ شب.
از سری دلتنگی های حاصل از جدایی از شهر ستاره ها پس از چند سال زندگی در آن (مهر کوفتی نود و یک، تا مرداد کوفتی نود و هفت) علاوه بر رفیق جانش، آسمانش، هوای خنک شب هایش، زیتون های لعنتیِ سیاهش، امیرعلیِ ۴ساله ی پرورشگاهش، میشود به پلاتوها و تئاترهایش هم اشاره کرد. کانون هنر عزیزش، و پلاتوی صنعتیِ عزیزترش و آن حسِ نابِ حداقل ماهی یک تئاترِ دلچسب، اکتاپلاهای جذاب، آنچه هزار و یک شب بودها، حرکت در خانه ی تازه مرمت شده ی زیبا و پرفورمنس ها.
+ مینوشتند: تئاتر یک ضرورت است، چیزی شبیه نان...
و من انگار چند وقتی است درست و حسابی نان نخورده ام.
وقتی از تعصب حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم:
من: خیلی غلط کردن به شهاب حسینی حمله کردن!
اون دلش میخواسته حمله کنه!
میگم وقتی جذب یه فیلم، تئاتر یا کنسرت بشم حتی دستمو بالا نمیارم که ببینم ساعت چنده؛ حالا تو برو حساب کن ببین میزان جذابیت این برام چه قدر بود که وسطش وقتی فلان خبر جذابو خوندم به تو هم اطلاع دادم!
برای عوض شدن حال و هوام و برای کودک درونم نشستم پای دیدنِ فیلم هایدی! و حالا علاوه بر غم و غصه های قبلیم، غم هایدی و هوم سیک بودنش و تنهایی بابابزرگش و مریضی کلارا رو هم به دوش میکشم! :|
نامبرده اینقد گیجه که میگه:
میشه روسری منو شونه کنی؟
بجای اینکه بگه:
میشه مقنعه منو اتو کنی؟
نوشته بودم لعنت به اونی که اومد سمپل فلش تانک دیواری توکارُ گذاشت تو اتاق ما! حالا مینویسم لعنت به اونی که اومد سمپل خود توالت فرنگی رو گذاشت تو اتاق ما و کار رو به اونجایی رسوند که ملت بطری به دست میان تو و میگن خانم فلانی! دو دقیقه میری بیرون ما اینو تست کنیم! :))
هنوز که هنوزه بعضی وقتا خیلی دلم هوای شهر ستاره هارو میکنه. مثلا وقتی سر سفره نشستم و دلم زیتون سیاه میخواد و نیست، بغض میکنم و میگم ولی اگه اونجا بودیم الان زیتون سیاه داشتم! یا مثلا وقتی دنبال یه شبکه تلویزیونی میگردم و پیداش نمیکنم، بغض میکنم و میگم ولی اونجا داشتیمش! یا مثلا وقتی سر صبحانه اولین لقمه ی حلوا ارده رو میخورم، بغض میکنم و میگم ولی بهترین حلوا ارده ها مال اونجا بود! یا مثلا وقتی لبتابم خراب میشه بغض میکنم و میگم ولی اگه اونجا بودیم میدونستم کجا ببرمش! میدونی؟ هنوز که هنوزه دلتنگی های بزرگمُ سر چیزهای کوچیک خالی میکنم.
در حالی که نامبرده پشت سر هم میخواند "سلام علِکُم عذرا خانم یا الله! سلام عَلِکُم والده ی مش ماشالا" میم جان میفرماید: دخترم! والده مش ماشالا امشب به درد تو نمیخوره و دردی ازت دوا نمیکنه! امشب فقط چسبیدن به انجام پروژه هاته که دردی ازت دوا میکنه!
+ ما به فدای میم جانمان :)
بعضی وقتا هیچ جوره بعضی کلمه ها رو نمیتونم به بعضی آدما نسبت بدم! مثلا امروز با کلی مکث و فکر کردن، جمله ام اینطوری شد که: وقتی جلسه ی "مهندس گلابچی" تموم شد میشه این دو تا شیت رو بهشون بدین؟ البته که واکنش شنونده، خنده ی توام با تعجب فراون و گفتن این جمله بود: چی شد که به پروفسور گفتی مهندس؟ و البته که من لبخند ژکوند معروفم رو زدم و سکوت کردم و تو دلم گفتم بعضی وقتا هیچ جوره بعضی کلمه ها رو نمیتونم به بعضی آدم ها نسبت بدم!
+ و خوشحالم که کلمه ها هنوز برام حرمت دارن، که هرکسی رو استاد اسم نمیزارم، که ته اسم هرکسی عزیزم نمیچسبونم، که توی جواب صدا زدن های هرکسی کلمه جانم رو به کار نمیبرم.
نامبرده اگه مرد بود عین یه مرد روی پای خودش وامیستاد و عاشق میشد و میرفت خواستگاری! آخه شماها چطوری میتونین به این و اون بسپارین واستون زن پیدا کنن؟!
+ هنوز که هنوزه وقتی یه وسیله از یکیُ خراب میکنم، یا یکیُ عصبی میکنم و میدونم که من مقصرم، یا ناخودآگاه به دست و صورت یکی آسیب جسمی میزنم، همون نگاه شیطنت آمیزمُ میکنم و میخندم و طبق عادتِ ابن جور موفع هام میگم سلام!
+ انسانم آرزوست، انسانی که بفهمه معنی این سلام ها رو!
یا شیخ! من تو را قربان! یا شیخ من تو را غش!
امسال با ما به از این باش که با خلق جهانی!
اگر بخواهم رک باشم باید بگویم این قربان صدقه ها به این خاطر است که امسال مراعاتم را بکنی! چون اگر شب یلدای پارسال را یادت باشد کار درستی در حق من نکردی: ما مانند هرسال در جمع زیادی از افراد خانواده و نزدیکان نشسته بودیم، مانند هر سال دیوان شعر جنابعالی را برداشتند و از بزرگ به کوچک شروع کردند! به من که رسید شما از غم هجران و فراق گفتی! از آنجا که برای همه از خوشبختی و روزهای زیبا گفته بودی دیگران گفتند یک بار دیگر برایت فال میگیریم! آنوقت جنابعالی همان مفهوم قبلی را جان گداز تر کردی و تحویل دادی! دیگران گفتند تا سه نشه بازی نشه! یک بار دیگر هم برایت فال میگیریم! و آنوقت تو آنچنان شوری به شعرت افکندی و همان مفهوم را با چنان آه و فغانی تکرار کردی که دیگران گفتند تو فقط آدرس بده! ما خودمون میریم مشکلاتتون رو حل میکنیم! :|
یا شیخ! من تو را قربان! یا شیخ! من تو را غش!
امسال با ما به از این باش که با خلق جهانی!
وقتِ بارون، یکی "ببار ای بارون ببار، با دلم گریه کن خون ببارِ شجریانِ پدر" میچسبه؛ یکی هم "من کجا باران کجای شجریانِ پسر".
لعنت به اونی که اومد سمپل فلش تانک دیواری توکارُ گذاشت تو اتاق ما! ملت یا رد میشن و هی دکمه سیفون رو میزنن بعد صداشو شبیه سازی میکنن! یا با هم مسابقه میزارن که کی بهتر صداشو درمیاره! یا در مورد تفاوت دو دکمه ی روش میگن که یکیش خفیف تر کارشو انجام میده یکی شدیدتر، یکی واسه شفاهیه یکی کتبی! یا بیماری های ناشی از استفاده از سرویس ایرانی و فرنگی رو با هم مقایسه میکنن و به این نتیجه میرسن اونی که زمان استفاده اش ازسرویس کمه ایرانی بدردش میخوره و درصورت استفاده طولانی مدت ازش باید از فرنگی استفاده کنن! خلاصه بگم که اسیری شدیم! :|
من اگه فرندزُ نداشتم که بشینم پاش، چه جوری باید غم و غصه ی ایجاد شده توسط آدمای کره زمینُ تو دلم تحمل میکردم؟!
میگم گالریُ که داشتیم تو عرش بودیم! الان تو فرشیم! اونموقع خودمون واس خودمون تصمیم میگرفتیم، خودمون مشخص میکردیم کی بریم کی نریم، چه کاری قبول کنیم و چه کاری نه. ولی الان چی؟! بعضی وقتا حس میکنم یه رباتم که تو برنامه زمانبندیم واسم تعریف میکنن از فلان تاریخ تا فلان تاریخ فلان کار و بعدش بهمان کار باید انجام بشه! بدترش اینکه همه اینها بدون کوچیکترین نظر سنجی از خودم صورت میگیره! اینجور وقتاس که بهم برمیخوره، بخاطر اینجور چیزاس که میگم الان تو فرشیم، اونموقع تو عرش بودیم، اینجور موقعیت هاس که دلم هوایی میشه...
"از چشم افتادن" چیز عجیبی است. در فرهنگ لغت دهخدا یعنی: بی اعتبار شدن. در فرهنگ لغت من یعنی: رسیدن به درجه ی بی تفاوتی نسبت به کسی، آنجا که نه از آن شخص ناراحتی و نه خوشحال؛ آنجا که دیگر هیچ چیزی وجود ندارد.
امان از بوهایی که وقتی میرسن به مشامت تو رو میبرن به سالهای قبل. بوهایی مثل عطری که توی حافظه میمونه، یا مثل بوی کرم دستِ سینره توی حافظهی من.
چنین خوب چرایی آخه لعنتی؟! اپرای حافظُ دیدی، اپرای مولانا رم اینقد دوس داشتی نشستی فیلمشو دیدی و میگی از همه کارهاشون خفن تره. منم اپرای شیخ صنعانُ دیدم، اپرای مولانارم اینقد دوس داشتم نشستم فیلمشو دیدم و میگم از همه کارهاشون خفن تره. اخه لعنتی! چنین خوب چرایی؟!
ای بهاری مغز! میدانم برایت سخت است به حافظه سپردن خیابان های قشنگی که وقتِ پیاده روی نشان میکنی! ولی به این فکر کن که بعد از برگ ریزان چه کیفی میدهد صدای خش خش برگ ها زیر پاها!
بعضی وقتا آدم باید به خودش یه "لَش دِی" هدیه بده! یه روز که توش فقط لش کنه، فیلم ببینه، خوراکی بخوره!
مینویسم: دو آبان نود و شیش، همون روزی که قرار بود گالریو افتتاح کنیم و نرسیدیم و افتاد واس فرداش. همون روزی که خم بودیم روی تابلو و نوارهای اس ام دی رو میچسبوندیم بش، همون روزی که در به در دنبال نصاب تابلو بودیم، همون روزی که هم استرس داشتیم هم کلی خوشحال بودیم، همون روزی که فرداش کلی آدم اومد دیدنمون، همون روزی که فلانی درو باز کرد و گفت دراتومات و من با اخم نگاش کردم و گفتم معلوم نیس بتونیم اجاره اینجارو دربیاریم! شما از در اتومات میگی برام؟
مینویسه: دوسال پیش یه همچین روزی... آخ یه همچین روزی... لعنت به ما که از دستش دادیم!
دوربین از اتاق بزرگی عبور میکند که تعدادی مرد در آن نشسته و حرف میزنند! اتاقی که بنظر سرسام آور است! سپس در نمایی نزدیک وارد اتاقی میشود که در گوشه ای از اتاق بزرگتر است، نما روی خانمی که پشت میزی نشسته است میماند. صدای همهمه ای از اتاق سرسام میاید، یکی از مردها با تاکید روی حرف "گ" به مرد دیگر میگوید: ...نخور! زن همچنان به کار خود ادامه میدهد. دوباره همان صدا اما آهسته تر میگوید: اِاااا؟ تو اتاقه؟ کمی صدایش را بلندتر میکند و میگوید: خب پس بخور! بخور!
زن میخندد!
درحالیکه نامبرده منتظره که اتو مو داغ شه با کلافگی میگه: خسته شدم از این پیچ و تاب موهام، یه دسته شون به سمت شرق میل میکنه، یه دسته غرب، یه دسته هم صاف میمونه! میشنوه: حداقل یکی میتونه واست بخونه به قربوووونِ خَمِ زُلففففففِ سیاهت!
میگه از کی میخوایی بری مرخصی؟ میگم از فلان تاریخ تا فلان تاریخ؛ شما چی؟ میگه از فلان تاریخ تا فلان تاریخ. سریع با خودم محاسبه میکنم و میبینم مرخصی هامون میفته پشت هم و ده روز نمیبینمش! خوشحال میشم و به این فکر میکنم اگه فلان تاریخم نیاد میشه یازده روز! پس با یه لحنِ "بخاطر خودت میگم وگرنه به من چه" بهش میگم چون دو روز و نیم میتونین برین مرخصی میشه فلان روز هم بهش اضافه کنین ها! با یه لحنِ "ااا حواسم نبود دمت گرم که گفتی" میگه راست میگی ها!