جناب مولانا چه هوشمندانه لفظ مودبانه ای برای "گم شو از جلو چشام دیگه نبینمت" انتخاب کردن:
رو سر بنه به بالین،
تنها مرا رها کن
ترک من خرابِ شبگردِ مبتلا کن
جناب مولانا چه هوشمندانه لفظ مودبانه ای برای "گم شو از جلو چشام دیگه نبینمت" انتخاب کردن:
رو سر بنه به بالین،
تنها مرا رها کن
ترک من خرابِ شبگردِ مبتلا کن
مرد (در حالیکه پای خود را تکان میدهد به اتاق وارد میشود و نیم نگاهی به زن میاندازد): میدونین از در اینجا که برین بیرون یه ملخ سمج هست که میچسبه به پاتون؟
زن (با نگرانی): کشتینش؟
مرد: نکنه از این مدل های حامی حیوانات هستین؟
زن (همچنان با نگرانی): نه، میگم که کاش کشته باشینش یه موقع نیاد تو!
+ نامبرده همواره از رابطه اش با تمام موجودات زنده ای که روی دو پا راه نمیرن شرمنده است، اما کاری از دستش برنمیاد.
دلم تنگ شده برایشان، برای تک تک شان، که بیایند بغلم، که برایم شعر بخوانند، که با هم تفنگ بازی کنیم و من با شلیکشان بمیرم، که سرشان را روی پایم بگذارند و من دست هایم را لابلای موهایشان حرکت دهم، که انگشت های کوچکشان را لاک بزنم، که برایشان ژله درست کنم، که مرا خاله صدا کنند، که حتی بعضی وقت ها بین حرف هایشان اشتباها مرا "مامان" خطاب کنند، که با دست های کوچکشان دست هایم را بگیرند تا با هم برویم و اسباب بازی هایشان را ببینم... دلم تنگ شده، دلم تنگ شده برای تک تک شان، برای اینکه بغلشان کنم، بوس شان کنم و در جواب صدا زدن هایشان با تمام جانم بگویم جانم؟
میگم: من نمیتونم یهو از این هوای سردِ پاییزی برم توی جهنمِ تابستونی! تو بگو هوای بهاری این موقع سال کجا میشناسی یه سر بریم اونجا؟
شاید سرنوشت از نظر زنش یک "چیز" بود
ولی از نظر اُوه سرنوشت یک "شخص" بود،
کسی که دوستش داری...
"مردی به نام اوه - نوشته فردریک بکمن"
بعضی وقت ها بعضی کامنت ها بدجور میچسبند. مثلا همانطور که "چیزی شده جانم؟" چند سال پیش چسبید، امشب هم "کاش فردا بشه و عوض همهی ما، برای تو تموم شده باشه، دیگه غصه نخوری" چسبید.
+ بعضی وقت ها بعضی حرف ها جورِ خوبی خوبه...
دقیقا یازده مرداد نود و هفت بود که روی جدول های جلوی شاه نعمت الله ولی نشستیم و من غم زده به روبرو خیره شدم. دقیقا یک سال بعدتر، یعنی یازده مرداد نود و هشت روی جدول های مشرف به زمین تنیس باشگاه انقلاب نشستیم و من به روبرو خیره شدم. فکر میکردم باز هم برگردم به مرداد کوفتی نود و هفت، همونطور که یازده تیر نود و هشت... اما عجیب بود! برنگشتم.
+ و من خوشحالم و به این فکر میکنم که میشود تمام شده باشد؟ که گذشته باشد؟ که کاش تمام شده باشد، که گذشته باشد، که نشود فردا بشود و من باز هم غصه بخورم
تا الان فکر میکردم فقط بعضی پسرهای از دید من نکبت موقع حرف زدن با خانم ها از کلمه بانو استفاده میکنن! الان چند وقته فهمیدم بعضی خانم ها هم اینطوری ان! و نامبرده نه ساعت از بیست و چهار ساعت عزیز زندگیش رو با یه همچین شخصی توی یک اتاق میگذرونه!
+هشتگِ بیاییم نگیم بانو!
آخه لامصب! مگه من نگفتم
یکی بیاد منو ببره
لب بامی
سرکوهی
دل صحرایی
معنی دلبستن: دل در گرو محبت کسی آوردن
معنی پیوستن: بهم بسته شدن، چسبیدن
معنی دل کندن: از چیزی صرف نظر کردن، ترک کردن
معنی گسستن: جدا کردن، تمام شدن، نابود شدن
معنی خاطره: آنچه بر کسی گذشته و در حافظه اش مانده
معنی حافظه: عارضه ی ضبط و نگهداری مطالب و وقایع
معنی عارضه: اتفاق، پیش آمد، مرض عشق
معنی فاصله: مسافت بین دو چیز یا دو کس
معنی دلتنگی: گرفتگی دل از اندوه
معنی التهاب: افروخته شدن، زبانه کشیدن، اضطراب
معنی اضطراب: هیجانی ناخوشایند همراه بی قراری
معنی اجتناب: ساز و کار دفاعی که فرد از آنچه یادآور موارد ناگوار باشد دوری می کند
معنی انتها: به پایان رساندن چیزی *
* با تغییراتی در آهنگ گذشتن و رفتن پیوسته، بمرانی
+ پارسال همین موقع، شیش روز از واگذاری گالری مون گذشته بود و بیست و دو روز مونده بود به رفتن، گسستن، دل کندن...
+ و در آخر همون قدر که بمرانی واو دوری رو میکشه:
اول یکی از اپلیکیشن های پادکست مینویسه:
زنده باد زمان های مرده
و نامبرده هر دفعه چشمش میخوره به این جمله عذاب وجدان میگیره از اینکه زمان سرکارش رو زمان مرده میدونه:|
و باز هم: قسم به قطعه "شهرخاموشِ کیهان کلهر"، به روایتش از حلبچه، به موسیقی اش، به تئاترش،...
جناب میرغضب! شما خیلی بی معرفتین که ما رو پیش تناردیه تنها گذاشتین، خیلی هم نامردین که ما رو با خودتون نبردین. یه کم از ژان والژان یاد بگیرین...
چند هفته بعد دایی فوت کرد. بعد از مراسم خاکسپاری زندگی من عوض شد، احساس میکردم به یکباره زمان برام ارزشمند شده زندگی مثل آب روانی با سرعتی سرسام آور جاری بود و من به حد کافی چالاک و فرز نبودم، کلی وقت هدر داده بودم...
"سه شنبه ها با موری-نوشته میچ آلبوم"
+ هرچند نتیجه ای که در ادامه توسط میچ آلبوم گرفته شد با نتیجه ای که من بعد از این اتفاقِ مشابه گرفتم خیلی متفاوت بود، ولی تا اینجا، این جمله ها... این جمله ها...
میگه: راستی امسال نظام امتحان دادی یا نه؟
خلاصه میگم: هنوز سنم نرسیده!
به پهنای صورت میخنده! با صدای بلند میخنده! مثل اینکه حرفم خیلی خنده دار بوده! ولی من خوشحالم از اینکه هنوز سنم نرسیده! میترسم از اون روزی که سنم رسیده باشه به پایه یک مثلا! میترسم از این بزرگ شدن، از این گذر سریعِ زمان...
آخ که هنوز توی حافظه وِیز گوشیم، لوکیشن بیمارستان هایی که برای ملاقات رفتم هست...
دایی، عجیبه که کنارمونی ولی ما رو نمیخندونی. اصلا مگه میشه تو جایی باشی و کسی نخنده؟ مگه میشه جایی باشه که تو باشی و با حرفای شیرینت خنده نیاری رو لب اطرافیانت؟ دایی، عجیبه که تو برای همیشه خوابیدی و ما کنار مزارت نشستیم، دایی عجیبه که کنارمونی ولی ما رو نمیخندونی...
میگن نمیدونم کجا از دستم در رفته، چیکار کردم که با اینکه باید از من بترسی ولی نمیترسی! میخندم و تو دلم میگم همونجا که هیبت تونو توی اتوبوس بلند کردین و شروع کردین به رقصیدین! :|
میگم: چرا من اینقد خنگم و این پیشونی رمپ تو مخم نمیره؟! این سومین صورتجلسه ایه که میپرسم چیه دیگه و شمام میاین رو دیتیلش و میگین منظورش این ده سانته که فقط به این چهار تراز تعلق میگیره. میگن: اشکال نداره فصل بهار تاثیر گذاشته! میگم: من از اولشم همینطوری بودم! میگن: شما از اولشم بهاری بودی!
+ و من یک بهاریِ به تمام معنام!
+ بهار نود و هفت با تموم شدن چیزی که جرقه هاش زمستون نود و شیش زده شد شروع شد. با همنشینی با پشمک حاج مصطفی، با تعطیلات بد شروع شد. ختم شد به کشمکشِ رفتن، به آگهی واگذاری توی دیوار، به سردرگمی، به دل شکستگی... تابستون نود و هفت با نازا شدن من و ناسا شدن رفیق جان شروع شد. به واگذاری ختم شد؛ به جابجایی، به رفتن، دل کندن، گریه کردن... پاییز نود و هفت با شروع جدی کاری که دیگه گالری دوست داشتنیم نبود شروع شد، ختم شد به چیزهایی که یاد گرفتم، به زندگیِ ماشینی... زمستون نود و هفت با کار زیاد شروع شد، ختم شد به وعده های کاریِ خوب، به وعده هایی که همچنان وعده موندن؛ ختم شد به فروش گوگولو، به خرید ماشینی که هنوز اسم نداره.
+ بهار به خودم گفتم اگه غمگینی یواش گریه کن تا شادی ناامید نشه. تابستون به خودم گفتم با گوشه گرفتن درمان نشود غم، برخیز و به پا کن شوری تو به عالم. پاییز به خودم گفتم خودتو بغل کن و بگو میرسه روزای خوب. زمستون به خودم گفتم اگرچه شب شده اینجا دل من روشن از رویاست...
+ نود و هشت با ما به از این باش که با خلقِ جهانی...
آقای الف، منِ مریضُ آسه آسه بردن درمونگاهِ روبروی کارگاه. آقای دکتر، به منِ مریض گفتن دوران قاعدگیته؟! منِ مریض انگشت اشاره مو گذاشتم روی شقیقه سمت چپم، انگشت شصتممم گذاشتم زیر چونه ام تا شاید یه حائل باشه بین من و آقای الف که سمت چپم نشسته بود و اونوقت به آقای دکتر با چشم هام اشاره کردم که بله!
+ و در دنیای موازی -جایی که خودم هم ایده آل شدم- هیچ دستی رو حائل صورتم نمیکنم و هیچ سری رو زیر پالتوم نمیکنم تا مبادا چشمم بخوره به آقای الف. در دنیای موازی این اتفاق هم برای من، هم برای دیگران کاملا امر طبیعی قلمداد میشه.
رانندگی رو با اون یاد گرفته بودم. اون اولا ولش میکردم وسط پارکینگِ سختمون و بدو بدو میومدم بالا تا پسر همسایه بره پارکش کنه و هیچ جوره هم راضی نمیشدم بهم یاد بده! اصلا همونموقع ها بود که با پیکان جوانان گوجه ای مدل ۵۷ تصادف کردم و سپرش سوراخ شد! با اون بود که از این شهر رفتیم شهر ستاره ها و اونجا با رفیق جان میرفتیم دانشگاه و به این میخندیدیم که همه ی ماشین ها تو افق مون محو میشن! همونموقع ها بود که هر ماشین بزرگتر از وانتی که با سرعت از کنارم رد میشد جیغ میزدم و رفیق جان مسخره ام میکرد و بهم میگفت راننده جاده ها! با اون بود که کم کم با سرعت رفتن رو یاد گرفتم تا جایی که ماجرا رسید به اونجا که دنبال این بودم توی مدت ۹:۴۳ دقیقه ای پخش آهنگ مدامم مست از خونه به دانشگاه برسم! همون موقع ها بود که اسمشو گذاشتیم گوگولو! با گوگولو بود که کلی تئاتر رفتیم و سینما. رفتیم کنسرت پردگیان باغ سکوت و به هرکی که نرفته بود گفتیم نصف عمرش به فناست! اصلا اولین سنتورمو که گرفتم گذاشتم تو گوگولو و بردم خونه. دومیش هم همینطور، تمبکم هم همینطور. با اون بود که رفتیم سمت بچه های پرورشگاه، سمت ثبت موسسه. اصلا همونموقع ها بود که بچه ها رو بردیم رستوران و توی راه برگشت فهمیدیم پنچر شده. با اون بود که ک ام دی اف و چوب روس خریدیم، که وسیله های گالری رو ریختیم توش و هی بردیم و آوردیم. همون موقع ها بود که مثل یه وانت عمل میکرد و همیشه پر از گرد و خاک و خرده چوب بود! با اون بود که هی رفتیم ماهان، که کلی خندیدم، که کلی گریه کردم. اصلا همونموقع ها بود که افتاد توی جوی آب! با اون بود که قرار شد برگردیم به شهر بی ستاره، با اون بود که سر گذاشتم به بیابون و حد ترخص شهر رو رد کردم و های های گریه کردم. با اون بود که برگشتیم. با گوگولو بود که رفتم سرکاری که دیگه برای زا و سا نبود، همونموقع ها بود، یعنی اصلا میشه گفت همین موقع ها بود که با رانندگی من باهاش تا اصفهان رفتیم و برگشتیم و رفیق جان این بار نه به مسخره، که جدی گفت بالاخره راننده جاده ها شدی! خلاصه که با گوگولو بود که من بالاخره راننده جاده ها شدم...
+ گریه میکردم و میگفتم گوگولو! میخندیدن و میگفتن دیوونه یه مشت آهنه، زنده که نیست، جون نداره،گریه نداره، داری بهترشو میخری و باید خوشحال باشی! من همچنان گریه میکردم و توی دلم میگفتم خاطرات... امان از خاطرات...
آدم ها عین درخت ها توی خاکی که زندگی میکنن ریشه دارن. وقتی قراره جابجا بشن بعضی از اون ریشه ها کنده میشه و توی خاک میمونه، بعضی از ریشه ها هم سرسخت ترن و جدا نمیشن. با همه این وجود اون آدم با ریشه هایی که مقداریش رو از دست داده و مقداریش همراهشه زندگی جدیدش رو توی خاک جدید شدوع میکنه. سخته ولی اون شروع میکنه و کم کم جوونه های جدیدی درمیاره، جوونه هایی که تبدیل میشن به ریشه و توی اون خاک پخش میشن.
+ ولی امان. امان از وقتی که میگن دوباره قراره از این خاک جدات کنیم...
و من متنفرم از اینکه بیام اینجا و بنویسم:
من اینجا تا دلت بخواد تنهام
من اینجا تا دلت بخواد غمگینم
ولی میام اینجا و مینویسم. مینویسم چون سالهایی از زندگیم به این گذشت که از شهرم دل بکنم و به شهر جدیدم عادت کنم، که این عادت کردن دوسال طول کشید و بعد از سه سال تبدیل شد به دوست داشتن. دوست داشتنی که دل کندن از شهر جدید و دوباره عادت کردن به شهر قدیم رو برام سخت کرد...
و اگر چه تجربه دل کندن از جایی و عادت کردن به جای جدید و حتی دوست داشتنش لابلای رورهای زندگیم هست، ولی میدونی؟ این تجربه باعث نمیشه که حس نکنم:
من اینجا تا دلت بخواد تنهام
من اینجا تا دلت بخواد غمگینم
گفت بستگی داره لاشی خوب باشه یا بد. گفتم خوب چی میگه؟ بدش چی؟ گفت لاشی خوب میگه من برنامه ام اینه، نمیخوایی برو اما لاشی بد میگه من همچین برنامه ای ندارم.
+ لاشی هم میشین لاشی خوب بشین!
میگم کارایی مغزم از یه ساعتی به بعد افت پیدا میکنه! میگن شما اون روز طوری هماهنگ کن که افت پیدا نکنه!
+ هشتکِ اسیر شدیم دقیقا اینجا کاربرد داره!
مثل اون بچه ای ام که یکی از فامیلاشون رفته بود سفرُ گریه میکردُ میگفت آخ دلم؛ همون بچه ای که وقتی بهش گفتن عرق نعنا میخوایی؟ گفت این دلم که درد نمیکنه، اون یکی دلم درد میکنه...
امروز، ۱۵ آذر ۹۷، دقیقا سه ماه از اولین روز شروع کارم توی این پروژه، سه ماه و نیم از برگشت مون به این شهر و چهار ماه و نیم از واگذاری گالری مان گذشته.
+ خواه ناخواه همه چیز میگذرد، تا در آخر یک روز تمام شویم.
+ پس خوب بگذران، خوب تمامش کن...
نامبرده باید به درگاه خدا شاکر باشد که نگفت صورت وضعیت و صورت جلسه داریم اما "صورت پرداخت" دیگر چه کوفتیست؟! نامبرده چطور میتوانست با این ننگ همچنان صورت جلسه رسیدگی کند درحالیکه "در صورتِ پرداخت" را "در صورت پرداخت" خوانده است؟!
۸۰ درصد کیف چایی به اینه که هوا سرد باشه و دستا یخ، اونوقت انگشت ها رو بپیچونی دور استکان و شروع کنی به نوشیدن
چه کسی فکر میکرد روزی برسه که من از نبودن هم اتاقم دلم بگیره؟! همون موجودِ عصاب خرد کنِ شوخی مسخره کنِ دراز گوشِ نخود مغزِ تیک عصبی دارِ لوس؟!
+ گرچه همچنان تمام صفات نسبت داده شده بهش رو داره، اما خب اینجا خیلی سکوته!
امروز یه چیزی رو خراب کردم که وقتی درخواست درست کردنش رو داشتم گفتن: اینو دیگه خدا هم نمیتونه درست کنه :|
+ کلا نامبرده از کودکی دست به خراب کردنش خوب بوده!
یکی به اون یکی در مورد ما فرمودن:
زده یه چیزیو خراب کرده که من تا حالا تو عمرم ندیدم خراب شه :))
+ اینم از قابلیت های مائه دیگه :))
هر چند همه ی این سالها رفیق جان همراه همیشگی سینما رفتنم بود، هر چند که جاش خیلی خالی بود، هر چند که دلم خیلی تنگ بود، اما میشه گفت با وجود همه ی این ها فیلمِ "مغز های کوچک یخ زده" چسبید
نامبرده از اون آدماس که رفیق های محدود ولی خیییلی رفیقی داره، نامبرده از اون آدماس که پایه ی رفیق هاشه و با هم مسافرت میرن، تفریح میکنن و در یک کلام خیلی خیلی خوش میگذرونن. نامبرده از اون آدما نیست که یهو با یه اکیپ که درست نمیشناسه بلند شه بره مسافرت، ولی درحال حاضر داره این کار رو انجام میده! حالا خودش هم دقیق نمیدونه چطور این اتفاق افتاد، شاید اثر همون هوم سیک لعنتیه که این مدت جونش رو به لبش رسونده!
و من بعضی وقتها، سر کار، کاری که دیگر برای زا و سا نیست، بد جور دلم میشکند، بدجور...
گفتم: خدا لعنتشون کنه، شیره ی جونمو میکشن!
گفتند: بجاش تو هم شیره ی پرینترشون رو میکشی!
+ میبینی چه قدر پر کردن فرم اهدای عضو آسون شده؟ یادته ما برای پر کردنش یه صبح تا ظهر سختی کشیدیم؟!
- البته ما سختی نکشیدیم، سختی رو مسئولش کشید! همون که آخرش گفت فقط زود برین بیرون، دیگه نبینمتون!
[و هر دو میزنند زیر خنده]
میم جان فکر میکند از خوبی من است که همچنان اینقدر برایشان وقت میگذارم و با گذشت زمان و توضیح دادن چند باره ی همه چیز باز هم برایشان توضیح میدهم که چطور عکس بگیرند و ادیتش کنند، چطور فالوور هایشان را بیشتر کنند، چطور بسازند و چطور با نرم افزار کات مستر کار کنند، فلان چیز را از کجا و به چه تعداد و به چه قیمت بخرند. میم جان وقت گذاشتن هایم را میبیند و دعا میکند همانطور که من آنها را راهنمایی میکنم، کسی باشد که اگر نیاز داشتم او هم مرا راهنمایی کند. میم جان فقط میبیند و دعا میکند، اما نمیداند از خوبیِ من نیست که برایشان وقت میگذارم، میم جان نمیداند انگار که من بچه ای با خونِ دل بزرگ کردم و حالا عروسش کرده ام و فقط دلم نمیاید داماد با ندانم کاری هایش بچه ام را اذیت کند! میم جان نمیداند که این کمک کردن ها از خوبیِ من نیست...
فکر میکردیم روز واگذاری گالری مان خیلی دردناک باشد، فکر میکردیم نکند وقتی کلید ها را تحویل میدهیم بغض کنیم و مجبور باشیم گوشه چشم خشک کنیم؟ فکر میکردیم شب که برسیم خانه لابد در تنهایی مان کلی قطره ی شور از چشم هایمان میریزد.
روز واگذاری گالری مان دردناک نبود، از صبح زود رفتیم برای جمع کردن باقی وسیله هایمان. میخندیدم و سنگ کاغذ قیچی میکردیم تا سرنوشت وسیله های مشترک مان مشخص شود. تمام که شد وسط کارگاهی که برای اولین بار تمیز شده بود، فالوده بستنی خوردیم. بعد آنها آمدند. شروع کردیم به آمار برداری. ظهر رفتیم و عصر دوباره برگشتیم و باز هم آمار برداری. آخر شب هم پولمان را در کارت خوانمان کشیدند و کلید ها را گرفتند و رفتند. آن شب من و رفیق جان میخندیدیم و میگفتیم چرا گریه مان نمیگیرد؟!
روز واگذاری گالری مان گذشت و بغض نکردیم. فردایش هم گذشت و باز هم بغض نکردیم. اما فردای فردایش من سوار ماشین شدم و رفتم. کجایش را نمیدانم، فقط میدیدم تابلوی حد ترخص شهر را هم رد کردم و باز پایم را روی پدال گاز فشار میدادم و میرفتم. البته گریه نمیکردم! میشود گفت نعره میکشیدم! آخرِ آن روز فهمیدم رفیق جان هم روز مشابه ای را گذرانده.
فکر میکردم روز کارتن کردن وسیلهایمان دردناک باشد. اما دردناک نیست. ولی تجربه نشان داده گریه کردن ها و بغض کردن ها خیلی بهتر از آن سر به کوه و بیابان گذاشتن هاست...
اوضاع طوری شده که باید بیست و چهار ساعته هندزفری تو گوشم بخونه:
تنها منشین، برخیز و ببین
گلهای خندان صحرایی را
از صحرا دریاب این زیبایی را
با گوشه گرفتن، درمان نشود غم
برخیز و به پا کن، شوری تو به عالم
تو که عزلت، گزیده ای
غم دنیا، کشیده ای
ز طبیعت، چه دیده ای تو
تو که غمگین، نشسته ای
ز جهان دل، گسسته ای
به چه مقصد، رسیده ای تو
زین همه طراوت از چه رو نهان کنی
شکوه تا به کی ز جور این و آن کنی
دل غمین به گوشه ای چرا نشسته ای
جانِ من، مگر تو عمر جاودان کنی
تا کی تو چنین باشی، عمری دل غمین باشی
گل گشت چمن بهتر، یا گوشه نشین باشی
تا کی باید باشی، افسرده در بند دنیا
خندان رو شو چون گل تا بینی لبخند دنیا