جادو کن و پیدا شو
+ وقتی رسیدم به صفحه های آخر، به بخش "روشن تر از آفتاب مردی..."، دستی که زیر سرم بود خیس شد از اشک. تمام که شد سمت چپ صورتم را روی جلد کتاب گذاشتم و به این فکر کردم که یک انسان تا چه حد میتواند انسان باشد. که قسم به انسان...
+ سایه آمیزه ای از تناقض هاست: نظم و بی نظمی، لجاجت و آسان گیری، جدیت و بازیگوشی، کفر و ایمان، عقل و عشق، آرمان و واقعیت؛ این تناقض ها بر بستر روحی او در حال کشمکش دائم اند. وقتی از دور به این کشمکش ها نگاه میکنی آن را شگرف، صمیمانه و گاه کودکانه میابی...
"نوشته میلاد عظیمی در کتاب پیر پرنیان اندیش"
+ با همه رنج و دردی که زندگی داره، زیبایی به زندگی ارزش زندگی کردن میده. زیبایی یک قطره شبنمِ که رو برگ میفته، همون میارزه به هزار سال رنج آدمی. با این دریچه هایی که آدمی برای کشف و درک زیبایی داره؛ یعنی این حواس، همین چشم و گوش و ذائقه و فلان. واقعا زیر پای آدمی زیبایی ریخته شده. ما زندگی رو خراب کردیم...
" از زبان سایه، در کتاب پیر پرنیان اندیش"
+ سایه برای من دریچه ای بود برای کشف و درک زیبایی... جلد کتاب را جایی گذاشتم که هر صبح با باز کردن چشم هایم ببینمش، این پیرِ پرنیان اندیش را...
+ و قسم به سایه...
آخ به قربونِ جناب سایه که میگه:
من یه خوشبیتی سرشتی به آدمیزاد دارم که هرگز اونو با چیزی عوض نمیکنم. وقتی میرم بانک و به من پول میدن، نمیشمرم. به محض اینکه من بشمرم یعنی قبول کردم که این بابا ممکنه حقه باز باشه و پول کم داده باشه. من حاضر نیستم بخاطر چند میلیون این باور خودمو به آدمیزاد از دست بدم. نه اینکه ندونم و نفهمم، نمیخوام این کثافتو ببرم توی خودم. نمیخوام خوشبینی سرشتی خودمو نسبت به آدم ها از دست بدم.
شاید هنوز سنم دو رقمی هم نشده بود که با تعجب به آدم های مجردی فکر میکردم که اسم بچه شان را هم انتخاب کرده اند و بعد به این فکر میکردم که برای چنین مساله مهمی دو نفر باید تصمیم بگیرند! نه یک نفر! این دیوانه ها چه فکری با خودشان میکنند؟!
حالا که خیلی وقت است عدد سنم دورقمی شده و باید بیشتر معنی مشارکت، هم فکری، توافق و مشورت را درک کنم به این نتیجه رسیده ام که اگر روزی دختربچه ای داشتم، اسمش فقط و فقط میتواند "سایه" باشد و بس! :))
+ باشد که "سایه" از "سایه" بیاموزد...!
عجب حس عجیبِ عجیبی وقتِ خوندن این جمله ی جناب سایه:
من یا کسی رو نمیبینم و یا با دل و جان میبینم.
فرق من با دیگران اینه و عیب من هم همینه...
+ من یا کسی رو نمیبینم و یا با دل و جان میبینم...
آخ به قربونِ جناب سایه که اگه شاعر نبود یا دنبال موسیقی میرفت یا معماری، چون پر از آفرینشه. به قربونِ جناب سایه که میگه: اصلا یکی از لذت های من نگاه کردن به ساختمان سازیه. من دوست دارم وقتی که طرف داره بنایی میکنه بشینم تماشا کنم. تو آلمان هم همینطوره، چهار ساعت یه پایی وامیستم پای پنجره و نگاه میکنم که اون داره خشت رو خشت میذاره. اصلا وقتی یه چیزی داره آفریده میشه، ساخته میشه، برای من لذت داره، حتی اگه آجر روی آجر گذاشتن باشه.
یکی از لذت های دنیام حرف زدن با آدم هاییه که میتونم بهشون بگم "چُم"
همون آدم ها که میفهمن چی دارم میگم ^_^
باشه که همیشه یادم باشه که گوش کنم به حرفِ جناب سایه که میگه:
اگه از من میشنوین همه کارتونو ول کنین و شام و نهارتونو هم ول کنین بشینین موسیقی گوش کنین. بهترین کار در عالمه. از همه کتابها و شعرها و تفریح ها و تحقیق ها بهتره. از من بشنوین و شبانه روزی موسیقی گوش کنین.
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره ی یاری گیرند
میخندم و میگم خدا این مزاحم های باذوقو از آدم نگیره! هر شب یه مصرع شعر که بد نیست! مثلا یه شب "روزگاریست که ما را نگران میداری" یه شبم "بی ماهِ تو سقفِ آسمان کوتاه است"!
من "یک مجموعه ی حیرت آورِ پیچیده ی هزار توام"
تو "یک مجموعه ی حیرت آورِ پیچیده ی هزار تویی"
همونطور که جناب سایه میگه:
جهان فقط خوبی و فقط شر نیست. هر لحظه ترکیب شر و خیره. وقتی بخوایین اینو تفکیک کنین و خیرو بذارین این ور و شرو بذارین اون ور، مبتلا به سطحی بینی میشین، نمیتونین ریشه های خیر و شرو پیدا کنین و از یه انسان فرضی حرف میزنین. هر آدمی یه مجموعه ی حیرت آورِ پیچیده ی هزارتوئه.
آدم بعضیوقتا یکیو میخواد،
همونطور که حیدو هدایتی میگه بگه:
نترس عشقِ جونی
به این فکر میکنم که چه قدر تقویم اسفند را بالا و پایین کرده بودم. اینکه چهار روزش را باید دانشگاه بروم، یک روزش را امتحان نظام مهندسی. اینکه اسفند یک تعطیلی دارد، و آخ اینکه که چقدر دلم سفر میخواهد، دیدنِ رفیق جان میخواهد، حافظیه میخواهد. به این فکر میکنم که چه قدر تقویم را بالا و پایین کرده بودم تا بتوانم سه روزش را در سفر باشم. به این فکر میکنم که چه قدر باید بگذرد که این در لحظه زندگی کردن را یاد بگیرم؟ گرچه بهتر شده اما هیچوقت میرسد به آنجا که باید؟
این قافله ی عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
آخ به قربونِ جناب سایه که سخن از زبانِ ما میگوید: ببینید من برای شنیدن موسیقی یه تئوری دارم، البته حرف درست علمی نیست. شما وقتی موسیقی گوش میدین و همراه اون سرتونو، دستتونو تکون میدین یا با پاتون ریتم میگیرین، موسیقی رو از خودتون عبور میدین میره، موسیقی در شما نمیتونه انباشه شه. وقتی شما بی حرکت -بی حرکتِ جسمی و ذهنی- موسیقی گوش کنین موسیقی رو در خودتون انباشته میکنین. البته این یه تجربه شخصیه. نمیگم این حرف حتما درسته چون ممکنه ازش نتایج غلط گرفت، یه نوع سکوت و بی حرکتی و عکس العمل نداشتن ازش برداشت شه.
+ آوازی از هندزفری توی گوشم میپیچد. دوستی که روی صندلی کناری نشسته به پهلویم میزدند. دستم را طوری تکان میدهم که انگار پشه ای را دور میکنم! محکم تر میزند. با کلافگی نگاه خیره ام را از زمین برمیدارم و نگاهش میکنم. با چشم هایش یه سمت استاد اشاره میکند! گویا استاد چند لحظه ای منتظر جوابِ سوالی بود که از من پرسیده :))
+ گروه در حال اجرای قطعه ای شاد هستند، مردم با دست زدن سرِ ضرب ها گروه را همراهی میکنند. من دست به سینه درحالیکه خودم را روی صندلی سُر داده ام فقط نگاه میکنم. دوستی که روی صندلی کناری نشسته جمله ای در مورد وضع نشستنم میگوید، اینگونه بنظرم میآید که حجمِ بی تفاوتی ام کلافه اش کرده! ولی من همچنان دست به سینه و کمی سُر خورده روی صندلی فقط نگاه میکنم :))
+ در حال رانندگی تصنیفی را تکرار، تکرار و تکرار میکنم. دوستِ نشسته در ماشین کلافه میشود و غر میزند. میزنم کنار. هاج و واج نگاهم میکند. میگویم اگر میخوایی عوضش کنم چهار دقیقه و چند ثانیه ساکت باش! سرم را روی فرمان میگذارم، چشم هایم را میبندم و فقط گوش میدهم :))
آخ به قربون جناب سایه که در مورد استاد شجریان و استاد لطفی میفرمایند:
من باید دایه میشدم، این للگی اصلا حکایتی بود تا جلوی این شکافها رو بگیرم؛ چقدر این دو نفر رو من ناز کردم، نازهاشونو تحمل کردم، ولی خیلی دوران خوبی بود، نوار چسب اسکاچ بودم دیگه، همه چیزو بهم میچسبوند! اینا کنسرت میدادن، من میزاییدم اصلا! همش دلهره داشتم، همش راه میرفتم تا کنسرت تموم شه، همش نگران بودم که این صداش نگیره، اون سازش از کوک نیفته، میکروفن خراب نشه...
" از کتاب پیرپرنیان اندیش"
میگه چیکار میکنی با تعطیلی؟ با قرنطینه؟
میگم کِیف میکنم، کِیف. فقط یه مشکل هست،
اونم احساس درد و سوزش توی پهلوها و کمرمِ!
انگاری دارم زخم بستر میگیرم اینقد که لش کردم و فیلم دیدم!
+ شکر :))
بدی هامو به زبون آوردم. گفتم که توی پیدا کردن و بخاطر سپردن آدرس خنگِ مطلقم، که جهت یابیم داغونه، که چه قضاوت های اشتباهی در مورد مردم میکنم، که روی ملت اسم میزارم، که اسم ماشین هارو بلد نیستم، که بدغذاییم رو مخه، که ببین ماشین و کفشم رو چه خاکی میکنم، که وقتی میرغضب نامی اومد گریه کردم، که وقتی رفت هم همینطور، که چه وسواس عجیبی دارم در مورد جمع آوری اشیاء از نظر دیگران بی ارزش، که چقدر سخت دل کندم توی دوتا مهاجرت هام، که سخت عذرخواهی میکنم، که لجبازم گاهی، که بیخودی دست و پای خودمو بستم و هم ادامه دادن کارم سخته هم دل کندن ازش، که خلاصه من اینطوری ام دیگه.
بعضی چیزهارو به زبون نیوردم. نگفتم که میتونم حمایت گر باشم، که آدم هارو سوق میدم به سمت خواسته هاشون، که شنونده ی خوبی ام، که معنی تعهد رو میفهمم، که چه قدر رفتارهای اشتباهی که داشتم اصلاح کردم، که بخاطرش به خودم افتخار میکنم، که مسائل مادی برام بی ارزشه، که هیچ کسو با معیار پول نمیسنجم، که راز دارم، که قضاوت های مثبت هم درمورد آدما کم ندارم، که واسه رفیق هام واقعا رفیقم، که مستقلم، که چیزی به اسم چشم و هم چشمی توی وجودم ندارم، که حسادت رو نمیفهمم و نمیدونم، که بلدم با چیزهای کوچیک شاد شم.
+ واقعا واست متاسفم، امیدوارم بهتر با این قضیه کنار بیایی
- مجبور نیستی واسم متاسف باشی، یه روز همین بلا سر خودت هم میاد
+ نه، اگه دوستم نداشته باشن بهش احترام میزارم...
" فیلم زنان کوچک"
I'm terrible awful persion, But i'm working on it and
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
آدمیزاد بعضیوقتا همونطور که روزبه استیفایی میگه به سرش میزنه که سر بزاره به بیابونُ بره؛ بره به اونجا که عرب رفت و نی انداخت.
میگه قیافه ات موقع خوندن این کتاب دیدنیه. میگم چطور؟ میگه بعضی وقتا صورتت غرق لذته و رو لبات یه لبخند گنده است. بعضی وقتام انگار غم عالم روی دلته. میگم این فقط قسمتی از حس های سایه است که قسمتیش به چهره ی من منتقل میشه...
میگه حواستون باشه که میگین من با تو میخوام برم سینما یا من با تو میخوام برم سینما یا من با تو میخوام برم سینما. توی جمله اول من رو با تاکید میگه، توی جمله دوم سینما رو و توی جمله سوم تو رو. میگه جمله اول یعنی من و نظر من اولویت داره، جمله دوم مکانی که میخوایی بری، جمله سوم هم شخصی که میخوایی باهاش بری
+ از سری آموخته های کلاس روش مدیریت پروژه
خوابی که در بامداد به چشم ندارمُ درد لعنتیِ توی دلی که با مسکن هم از یه حد کمتر نمیشهُ قلبی که از غصه پر شده فقط میشه با صدای شجریانِ پدر و صدای نی ای که میپیچه لای صدای اول تسکین داد، صداهایی که هر دو میپیچن لای سیاهیِ شب.
از سری دلتنگی های حاصل از جدایی از شهر ستاره ها پس از چند سال زندگی در آن (مهر کوفتی نود و یک، تا مرداد کوفتی نود و هفت) علاوه بر رفیق جانش، آسمانش، هوای خنک شب هایش، زیتون های لعنتیِ سیاهش، امیرعلیِ ۴ساله ی پرورشگاهش، میشود به پلاتوها و تئاترهایش هم اشاره کرد. کانون هنر عزیزش، و پلاتوی صنعتیِ عزیزترش و آن حسِ نابِ حداقل ماهی یک تئاترِ دلچسب، اکتاپلاهای جذاب، آنچه هزار و یک شب بودها، حرکت در خانه ی تازه مرمت شده ی زیبا و پرفورمنس ها.
+ مینوشتند: تئاتر یک ضرورت است، چیزی شبیه نان...
و من انگار چند وقتی است درست و حسابی نان نخورده ام.
وقتی از تعصب حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم:
من: خیلی غلط کردن به شهاب حسینی حمله کردن!
اون دلش میخواسته حمله کنه!
من میتونم بگم عشق سازنده نیست، واقعا نیست. دو ماه سازنده است، ولی بعدش پوست همه تون رو، همه مون رو میکنه. چه مرد، چه زن، فرقی نمیکنه. پسرم کوچیک بود، خیلی تعریف خوبی از عشق کرد، گفت یعنی دوست داشتنِ بسیار. بعد فهمیدم این واژه ی بسیار رو شما سر هرچیزی بذارین تباهی میاره، کار نمیکنه. هیچی بسیارش بدرد نمیخوره، تعادل خوبه در عشق. تعادل هم اگه بخواهید رعایت کنید دیگه نمیگید عاشق شدن. میگید دوست داشتن...
"عباس کیارستمی"
+ باشد که یادمان باشد :)
آخ به قربونِ جنابِ سایه موقعِ خوندنِ شعر جناب شهریار:
"ماهم به جرم آم شب، رفت و دگر نیامد
شاید که این عقوبت، جرم مرا جزا بود"
آخ به قربانِ جنابِ سایه وقتی با بغض میگه:
"واقعا چه بد کردم، چه قدر آدمیراد خودخواهه. برای چی اینهمه خودخواهی؟ حالا مگه چی میشد فرداش میرفتم خونه اش؟"
" از کتابِ پیر پرنیان اندیش"
+ باشد که همگان یاد بگیریم.
آخ به قربونِ جنابِ سایه که: "اساسا برای مادر و مقام او احترام زیادی قائل است و با حرمت زیاد از مادر نام میبرد، همیشه میگوید《خانوم، مادرِ...》. مادر شهریار و غیر شهریار هم ندارد. یادم هست که در غیاب آقای باقری از مادرشان با عنوان《خانوم، مادرِ آقای باقری》 یاد میکرد. وقتی میخواهد از مادر من هم نام ببرد و احوال پرسی کند، تعبیرش《خانوم،مادرتون》 است.
"از کتابِ پیر پرنیان اندیش"
همین که بعد از گفتن جمله ی "اِااا، هانا کامکارم بود؟ خیلی دوسش دارم" بگن "به عنوان یک هنرمند البته، فقط" یعنی نعمت.
قسم به همکارایی که دست حاوی یه قطعه لواشک شون رو از پشت کامپیوترت میارن جلو و میگن چون بچه ی خوبی بودی :))
عباس حسین نژاد نمیگه، ولی من به جاش میگم: لطفا هندونه های سربسته ی مارو قرمز و آبدار و شیرین بخواه.
آخ به قربونِ جنابِ سایه که میفرمایند:
دیدم کفتر من رفته رو بامِ اینا نشسته. علی آقا گفت بیا بیا، کفتر من رفت تو لونه ی کفترهای اون و اون هم کفتر منو گرفت. من نشستم زار زار گریه کردم که کبوترم منو گذاشته رفته. (چشمای سایه پر اشک شده) یعنی اولین احساس بی وفایی. البته بچه بودم و نمیفهمیدم بی وفایی یا باوفایی چیه. ولی برای اولین بار حس کردم بی وفایی رو. یه اتفاق فرخنده هم افتاد. متاسفانه مثل همه ی حوادث فرخنده زشته. من در همه کار افراط میکردم و ده تا کبوترم شد بیست تا، پنجاه تا و صدتا و چهارصدتا و هشتصد تا و تمام خونه پر از کثافت کبوتر شده بود. بعد مادرم یک روز کبوترها رو از من خرید، یه مقدارشو بخشید و یه مقدارشو سر برید... من فهمیدم که به کبوترهام خیانت کردم. برای اولین با مفهوم خیانت تو ذهنم شکل گرفت. اگه میگم اتفاق فرخنده برای اینه که این حادثه باعث شد که دیگه اینکارو نکنم (غرور و فخر در چهره و صدای سایه محسوس است) تا امروز که پیش شما نشستم بر عهدم هستم.
+ از کتابِ پیرِ پرنیان اندیش
میگم وقتی جذب یه فیلم، تئاتر یا کنسرت بشم حتی دستمو بالا نمیارم که ببینم ساعت چنده؛ حالا تو برو حساب کن ببین میزان جذابیت این برام چه قدر بود که وسطش وقتی فلان خبر جذابو خوندم به تو هم اطلاع دادم!
همونطور که عباس حسین نژاد میگه:
این درها رو باز کن
این دیوار هارو بردار
ما نمیرسیم تو برسون
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را در یافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
دستت را به من بده
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
دستت را به من بده
"جناب شاملو"
+ و قسم به دست ها
+ چرا گزارش روزانه تو نمینویسی؟
- چون عصابمو خرد میکنه.
+ چرا؟
- چون هر روز بطور خلاصه یادم میندازه که ۹ ساعت از ۲۴ ساعت عزیز زندگیم چطوری گذشت.
+ ۹ ساعت از ۲۴ ساعت که ایقدر ناراحتی نداره.
- وقتی ۹ ساعتِ طلایی باشه داره! ۹ ساعت طلایی هم یعنی از ۸ صبح تا ۵ عصر، یعنی تایم مفید روزانه.
برای عوض شدن حال و هوام و برای کودک درونم نشستم پای دیدنِ فیلم هایدی! و حالا علاوه بر غم و غصه های قبلیم، غم هایدی و هوم سیک بودنش و تنهایی بابابزرگش و مریضی کلارا رو هم به دوش میکشم! :|
نامبرده اینقد گیجه که میگه:
میشه روسری منو شونه کنی؟
بجای اینکه بگه:
میشه مقنعه منو اتو کنی؟
بارالاها! آدم هایی رو بزار سر راهمون که خوبی ها و قشنگی ها و مهربونی های وجودمون رو بکشن بیرون...
باید برم یه وَری، نه یه وری که لزوما خیلی دور باشه، یه وَری که فقط حال خوب کن باشه، یه فیلم خوب باشه، یه تئاتر خوب باشه، یه بازدید از خونه ی قدیمی قشنگ باشه، یه خیابون گردی توی کوچه پس کوچه های تهرون باشه، یه تاب بازی باشه. باید برم یه وَری که بشوره ببره، که توی این حال بد، حال خوب کن باشه.
+ یکی منو ورداره ببره یه وَری.
آدمیزاد اسیرِ آدمیزاد شده، کوآلاهای بی زبون هم اسیرِ آدمیزاد... چیه این آدمیزاد آخه؟ چیه این لامصب؟
میخندمُ میگم اگه توی رابطه هامون به نصحیت های جناب حافظ گوش کنیم، نصف مشکلاتمون حل میشه :))
+ باشد که همگان گوش کنند:
زلف بر باد مده
ناز بنیاد مکن
می مخور با همه کس
یار بیگانه مشو
غم اغیار مخور
شمع هر جمع مشو
یاد هر قوم مکن
شهره شهر مشو
میگم اگه مطمئن باشم که یه بمب مثل یه زلزله روی سرمون خراب میشه، نه الان واسه امتحانای دانشگاه درس میخونمُ نه نظام مهندسی شرکت میکنمُ نه میرم سرکار! فقط میشینمُ سنتور میزنمُ خط کار میکنمُ فیلم میبینمُ لش میکنمُ موسیقی گوش میدم!
+ چرا همیشه طوری زندگی نمیکنیم که میدونیم قراره یه روز نباشیم؟ چرا اونقدر که باید و شاید از چیزایی که دوست داریم لذت نمیبریم؟ چرا همیشه یادمون نمیمونه قراره یه روز همه چی رو بزاریم و بریم؟
پ.ن: حالا که اونطور که باید و شاید و به اندازه کافی کارهایی که دوست داشتمو نکردم، حداقل بزار آخرین کنسرتمون هم بریم بعد! :))
نوشته بودم لعنت به اونی که اومد سمپل فلش تانک دیواری توکارُ گذاشت تو اتاق ما! حالا مینویسم لعنت به اونی که اومد سمپل خود توالت فرنگی رو گذاشت تو اتاق ما و کار رو به اونجایی رسوند که ملت بطری به دست میان تو و میگن خانم فلانی! دو دقیقه میری بیرون ما اینو تست کنیم! :))
هنوز که هنوزه بعضی وقتا خیلی دلم هوای شهر ستاره هارو میکنه. مثلا وقتی سر سفره نشستم و دلم زیتون سیاه میخواد و نیست، بغض میکنم و میگم ولی اگه اونجا بودیم الان زیتون سیاه داشتم! یا مثلا وقتی دنبال یه شبکه تلویزیونی میگردم و پیداش نمیکنم، بغض میکنم و میگم ولی اونجا داشتیمش! یا مثلا وقتی سر صبحانه اولین لقمه ی حلوا ارده رو میخورم، بغض میکنم و میگم ولی بهترین حلوا ارده ها مال اونجا بود! یا مثلا وقتی لبتابم خراب میشه بغض میکنم و میگم ولی اگه اونجا بودیم میدونستم کجا ببرمش! میدونی؟ هنوز که هنوزه دلتنگی های بزرگمُ سر چیزهای کوچیک خالی میکنم.