یه روز یه جا خوندم:
آروم باش،
هیچ چیزی ارزش این همه دلهره رو نداره
ما رفتیم و الان تاریخ هزار و چهارصد و نود و پنجه...
یه روز یه جا خوندم:
آروم باش،
هیچ چیزی ارزش این همه دلهره رو نداره
ما رفتیم و الان تاریخ هزار و چهارصد و نود و پنجه...
نامیرده همینجوریشم خشکی چشم خیلی شدیدی داره. نامبرده نباید با این چشم های از ریشه خشک، اینطوری با آهنگِ گریه کن، سر بده آوازِ هق هق!
خدایا، خداوندا! آدمایی که سطحِ گاو بودنِ خونشون از یه حدی بالاتره سر راه ما نذار لطفا!
تنها لحظه خوب کارهای پروژه ای و نظام مهندسی فقط لحظه پیامک واریزه! بقیه لحظه هاش سراسر کثافته!
از سری نعمت های بزرگ زندگی اینه که توی ترافیک پای چپتُ بزاری روی لبه کناری در، بعد آرنجتُ بزاری بالای زانوت، بعد دستتُ بزاری زیر چونه ات و آهنگِ وقتی میاد صدای پای هایده رو گوش کنی و به ساختمونای شهرت نگاه کنی و نیاز به گرفتن هیچ کلاچ و تعویض دنده ای نباشه :))
خاورمیانه یعنی موشک تو آسمون ببینی و فکر کنی بالن آرزوهاست بعد آرزو کنی پوادار شی. پولدارِ زیاد!
+ کمدیِ سیاه خاطره اش اونقدر سیاه بود که خیلی عجیب بود.
این روزا وقتی سرکار یکی از پسرها میاد و ادب حکم میکنه حرفمون رو ادامه ندیدیم یاد وقتایی میفتم که من وارد میشدم و ادب حکم میکرد بقیه سکوت کنن!
+ توی اقلیت نبودن هم جالبه ها! :))
خلاصه ای از اون همه اتفاقِ تلخ توی مستند یک ساعته آدم رو شکه میکنه از این همه تلخی که بعد از بیست و پنج شهریور چارصد و یک دیدیم، این همه تلخی که چشیدیم، این همه تلخی که زندگی کردیم.
توی یه دوره کوفتی از زندگی ام: دوره تعلیق.
تعلیق به معنی آویزان، معلق شدن، بلاتکلیف ماندن.
مادربزرگی اگه بود و کاملا هریس رو میدید کیف میکرد و میگفت به این میگن زن. همونطور که وقتی مرکل رو میدید بین اون همه مرد همچین جایگاهی داره، کیف میکرد و میگفت به این میگن زن :)
و من خسته ام
و تو بیا و این بارهای ذهنی تلنبار شده رو بردار از رو دوشم
در غیر این صورت مدفون میشم زیرشون، غرق میشم توشون، گم میشم لابلاشون،
میپوسم، میمیرم، میمیرم...
رفتم سراغِ همه ی "و قسم" هایی که نوشتم که مبادا از خوبیای زندگی نگیمُ برن از یادمونُ غرق شیم تو روزمرگی هاشُ حواسمون بهشون نباشه...
و قسم به بغل
قسم به کارِ پارت تایم
قسم به او
قسم به روزایی که برنامه فیلم دیدنِ و بعدش شنیدنِ پادکستِ نقدش
قسم به مهر
قسم به دست ها
قسم به لذتِ دوباره ی نوشتن
و قسم به قسم های تمام نشدنی
ماشینِ گوگل مپُ که میبینم بغضی میشم از اینکه نیستی که تا فیهاخالدونش زوم کنی روی صفحه و منتظر باشی ماشین برسه بهت
احتمالا آخرین بار که تبریک گفته بود سه سالم بود. تبریک بعدیش وقتی بود که یه صفر جلوی سه اضافه شده بود. احتمالا از همون چهار سال تا حدود بیست و دو، سه سال همیشه منتظر تبریک بودم. ولی بعضی چیزها تاریخ انقضا دارن، دیگه هفت هشت سالی میشد که منتظر نبودم...
و شروعِ دهه جدید
همون دهه ای که چندلر توی کارت تبریک مینویسه بهتره بالای تپه باشی تا اینکه زیرش دفن شده باشی! همون دهه ای که جویی با خدا عهد بسته بود نذاره اون بزرگ شه! همون دهه ای که ریچل با محاسباتش برای پنج سال آینده میفهمه که الان چقدر عقبه! همون دهه ای که عددش همیشه برام عجیب بوده...
+ عکس خندونِ یه بچه که حتی چشماشم دارن میخندن بهم زل زده. قابِ عکسُ بر میدارم، بغلش میکنم، محکم فشارش میدم، تو گوشش میگم بمیرم واست که چه چیزایی قراره بهت بگذره و خبر نداری ازش، تو گوشش میگم تقصیر تو نیست، میگم هیچکدوم از اینا تقصیر تو نیست...
+ نمیدونم من به بچه توی قاب میگم یا اون به من میگه که تو خوبِ خودت باش. بزار بقیه هرچی میخوان فکر کنن فکر کنن، بزار بقیه هر کار میخوان بکنن بکنن، تو فقط خوبِ خودت باش. تو فقط خوبِ خودت بمون
+ قاب عکسُ نگاه میکنم، بچگی هام داره بهم میخنده
کاش لااقل یه اسما داشتیم تو زندگیمون که همزمان خرص میخورد و میخندید و از تناسب مغزم با خر و تناسب چشام با گاو صحبت میکرد!
جوری با آهنگِ سفرناک بلند بلند خوندمُ هی از اول پخشش کردم که هرکی ندونه فکر میکنه فردا دارم تهرانُ به مقصد تورنتو ترک میکنم!
یه جورِ جذابی ان صبحایی که تو ماگم چایی میریزم تا تو ترفیک پشت فرمون بخورم!
یه حسِ kill me، kill me شدیدی داشتم که آخرش ختم شد به اینکه بشینم جاده خاکی ببینمُ عر بزنم باهاش!
هروقت حس میکنم کارم داره بهم استرس وارد میکنه آهنگ دیوِ شماعی زاده رو گوش میکنم! اونجا که میگه این خونه رو کی ساخته اوستای بنا ساخته با چوب نعنا ساخته تنهای تنها ساخته یه آرامشی بهم میده که یه خونه ای رو یه اوستای بنایی با چوب نعنا تنهای تنها ساخته! هرچند خونشونو آب برده ها اما بازم یه آرامشی میده بهم!
امسال که از پشت شیشه به کوه ها و آسمون و ابرها نگاه میکردم و واسه خودم کیف میکردم از قشنگیش یادم افتاد سال های قبلِ دور این مدل لذت بردن ها رو بلد نبودم. درگیرِ سردی یا گرمیِ هوا میشدم، درگیر جای بدِ پا و درگیر غر زدن های روی مخ. نمیدونم چی شده اما الان بیشتر از یک دهه است که حواسم پرتِ کوه و درخت و آسمون میشه و ذهنم جایی برای چیزهای بد نداره و من این پرتیِ حواس به چیزهای قشنگ رو خیلی دوست دارم :)
نیمه اول چهارصد و دو درگیر امید ها و ناامید شدن های بسیارِ کاری بودم. نیمه دومش انگار پیدا کردم راهُ. درواقع چهارصد و دو همون پنج سالِ بعدی بود که از سالِ نود و هفت درموردش صحبت میکردم...
+ به امیدِ نیمه اول و دومِ جذابِ چهارصد و سه :)
روزهای تنبلیِ دلنشینی دارم! بعد از سه ماه خواندنِ مداوم و استاد بودنی که بسیار دانشجو بودن هم داشت، حالا با خیال راحت دراز میکشم و فیلم میبینم و حواسم هست که دوباره لپتاپ نخوره به دماغم!
مادربزرگی امروز اومدم پیشت و واست خوندم همه ی نوشته هایی که این سال ها درموردت نوشتم. واست آهنگ دا آیدا شاه قاسمی رو گذاشتم و گفتم که هر وقت میشنومش یاد تو میفتم. حتی واست خبرِ استاد دانشگاه هاروارد شدنِ نوه ی عزیزتُ آوردم و منتظر مژدگونی ام ازت.
بعضی روزا که خروجی اولِ میدون کاجُ میپیچم و پونصد متر بعدش پارک میکنم، دلم میخواد بجاش خروجی دومشُ بپیچم و پونصد متر بعدش پارک کنمُ برم به سمت تاوری که نیست و بشینم توی کانکسی که دیگه نیستُ بعدش پیاده بریم سمتِ خروجی سوم میدون کاجُ پونصد متر بعدترش بشینیم حلیم بخوریم!
چرا همیشه مسیر سنگ دارهاشو جدا میکنی میزاری سر راه من؟
خودت دلت نسوخته؟
نمیبنی خسته ام؟
اونقدر که دلم میخواد بخوابم که بخوابم که بخوابم؟
از اعماق قلب غصه خوردم،
دلم خواست برگردم به سال سوم دانشگاه. همان سال که آقا و آقازاده نبودیم اما به طور اختصاصی «در دنیای تو ساعت چند است» دیدیم. همان سال که ۱۳۲ عدد زیتون سیاه خوردم تا درد ناشی از ۹۹٪ خطر افتادگی را تکسین دهد. همان سال که استاد درمورد من و رفیق جان با عصبانیت گفت: یا میخوابن، یا میخورن، یا میخندن. همان سال که دلم میخواست چنان بغل کنم پشنگ رو که همه سیم هاش پاره شن، برن توی بدنم و من جان به جان افرین تسلیم کنم.
از اعماق قلب غصه خوردم،
دلم خواست برگردم به سال چهارم دانشگاه. همان سال که به رفیق جان گفتم فردا بجای ۷.۲۰ جلوی سردر، ۱۰.۲۰ جلوی سینما میبینمتون. همان سال که سراپا آرزو بودم برای کوچیکترین دختر جدیدا اضافه شده به پرورشگاه. همان سال که سال تئاتر بود، سال ساز بود. همان سال که امیرعلی چهارساله بخاطر مرد بودنش لاک نزد. همان سال که گیر اداره جاتی های سادیسیم دار افتادیم اما نتیجه اش شد یک شماره ثبت.
از اعماق قلب غصه خوردم،
دلم خواست برگردم به سالِ زاسا. همان سال که از بیرون به خودم نگاه کردم و دیدم موجودی خودش را به آب و آتش میزند. همان سال که وقتی شب خسته و کوفته رسیدیم، فهمیدیمم روز ساخت اولین محصول مان مصادف شده با روز معمار. همان سال که گویا پای روی کاتر رفته ام نیاز به بخیه داشت، اما رفتن به تئاتر ارجحیت داشت. همان سال که به اشیائی که میساختیم شخصیت میدادیم و وای به روزی که شخصیت صندلی مان "حاجی" شده بود. همان سال که رفیق جان به یاد زا و سا از پت و مت فیلم فرستاده بود. همان سال که سه شنبه اش گالری افتتاح شد.
از اعماق قلب غصه خوردم
دلم خواست برگردم به آن روزها.
دلم خداست تا ابد زندگی کنم در آن روزها.
سرزمین من
دردمند بیدوایی
بیسرود و بیصدایی
سرزمین من
کی رگ تو را گشوده؟
کی به تو جفا نموده؟
خندههای تو ربوده؟
سرزمین من
مثل قلبِ داغداری
مثل دشت پرغباری
+ روز آخرِ خود را در محضر جناب نامبرِ وانِ ایران چگونه گذراندید؟!
- هی شهرام شپره گوش کردیم هی ریز ریزکی باهاش خوندیم و هی زیر زیرکی خودمونو جونبودیم و هی بی صبرانه منتظر رسیدنِ عقربه کوچیکه به عدد پنج و عقربه بزرگه به عدد صفر بودیم :)
و بسیار نزدیک شدن به لحظه های بسیار مقدسِ:
من دیگه شما رو نمیبینم
هووشت هووشت هووشت :))
چی میشه همیشه باد بوزی سمتِ ما؟
نمیبینی غرق کثافتیم؟! نمیبینی غرق کثافتمون کردن؟
ماهم یه آبیِ آسمون ببینیم خب؟ یه سفیدی ابر؟ یه کوهِ بلند؟
دو راه پیشِ روم میدیدم که دلم با هیچ کدومشون نبود. یک اینکه قبول کنم این چند ماه رفتارِ تندِ بی دلیلم رو؛ دو اینکه حقش بود رفتارِ تندِ این چند ماه و این فرمون رو ادامه بدم. دلم با هیچ کدومِ این راه ها نبود. چون میدونم چیزی که دیده بودم رو دیده بودم، از طرفی رنج های یک آدم رو فهمیدم، تلاش هاش، نشدن هاش و استرس هاش و دلم نمیخواست این یک ماه آخر هم باری باشم روی بقیه نشدن های یک آدم.
چند باری به کناریم گفتم از دو راهی که سرش گیر کردم. هر بار وقتی میرسید به اونجا که میگفت فرض کن اینکار رو کرده ولی ببخش میپریدم توی حرفش و میگفتم اصن غلط کرده همچین کاری کرده، هر رفتادی ام کردم حقشه! چند ساعت گذشت که یه دفعه حرفش مثل یه تلنگر اومد توی ذهنم. فهمیدم دوراهی ای که دو راهِ نامطلوب داشت یک سه راهی بود. فهمیدم من خیلی ساله به بخشش به عنوان یک راه نگاه نمیکنم. کنار دستیم از من کوچیکتره اما یه درس بزرگ بهم داد. امروز آدم هایی رو توی زندگیم بخشیدم که هیچوقت فکر نمیکردم ببخشم.
نمیدانم دقیقا چه پروسه ای بر پسرانِ رشته معماری میگذرد که چنین خصیصه های زنانه درونشان تبلور میکند! در سالهای اولیه ماجرا آنچنان بغرنج نیست اما هرچه میگذرد این خصلت ها پر رنگ تر میشود و از طرفی آن دانشجوی کم سن و سال، سن و سالی بهم میزند و تبدیل میشود به مردی که اصلا مرد نیست!
آخه چرا قایم موشک با بچه ی خانواده باید این شکلی باشه که تصویر ویدئو رو قطع و وصل کنیم؟! خب لعنت به بازیِ این مدلی.
دیشب مثل خیلی از شبا فرندز دیدم، پریشب و پس پریشب هم همینطور. حالا الان امشب با چه دلی ببینمش؟
لعنتی قرار نبود اسکرین شات بگیری از همه ویدئوکال هات با آدمای مختلفُ زیرش بنویسی تمومِ دلخوشیای این روزای من. قرار نبود بهار بهار اومده باز دوباره اما برایِ من دور زِ خونه بهارها هم مثل خزون میمونه بشه برات.
قسم به عینک دودی ای که نیمه ی بالاش تناژ آبی رنگ داره و نیمه پایینش تناژ صورتی رنگ. آبی های آسمونُ آبی تر میبینم و خاکی های زمینُ خاکی تر. قشنگی های همه چیُ چند برابر میکنه :)
حتی وقتی تصمیم میگیری حالتُ خوب کنی و میری سراغ هایده میخونه واست:
بهار بهار اومده باز دوباره
باز تمومِ دل ها چه بی قراره
اما برایِ من دور زِ خونه بهارها هم مثل خزون میمونه!
یا مثلا میگه:
تو این غربتی که هستم
دارم میمیرم حالیت نیست!
یا مثلا میگه:
شب که از راه میرسه غربتم باهاش میاد
مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه!
و بعد با تمومِ وجود آرزو میکنی واسش که بُعدهای بدِ ماجرارو تجریه نکنه
اولین بار که گفتن چرا اینطوری میکنین مگه دور از جونش مرده؛ با خودم فکر کردم واقعا چرا اینطوری میکنیم؟ مگه دور از جونش مرده؟ اما الان اگه یکی پیدا شه که بگه چرا اینطوری میکنین مگه دور از جونش مرده؟ با خودم فکر میکنم آخ که متاسفانه این اتفاق یه شباهت هایی به مرگ داره و فقط زمان لازمه تا آدم اینو بفهمه.
یه قسمتِ دیگه از خاطرات بچگیم رفت.
زندگی شو تو یه چمدون جمع کرد و رفت.
بغلش کردم و رفت. رفت.
رفت. رفت
حرف از جوون های از دست رفته شد، پریدم وسط. حرف از داغون بودن صدا سیما شد، پریدم وسط. حرف از فلان ساختمون شد، پریدم وسط. حرف از آهنگ داریوش شد، پریدم وسط. حرف شدُ پریدم وسطُ جاهاییش که خنده دار بود خندیدم و جاهاییش که حرص درآر بود حرص خوردم. همه کار کردم بجز چیزی که دلم بیشتر از همه میخواست. با لبِ خندون و کلی آرزوی خوب بغلش کردم و بعد تو تنهاییِ خودم نشستم سرِ چیزی که دلم بیشتر از همه چی میخواست... گریه ای که دیگه بند نمیاد...
قسم به هوای خُنَک
قسم به فصلِ نارنگی و خرمالو
قسم به رنگِ نارنجی
قسم به راندوی غروبی که زده به آسمون
قسم به مهر :)
وقتی نوستالژیم میزنه بالا میفتم به جونِ لابلای صفحه های این وبلاگ. به خوندنِ حس هایی که تو این سالا داشتم. به خوندنِ اتفاقاش. به فکر کردن راجع به تغییر هام تو همه ی این سالا. نوستالژی چیزِ عجیبیه.
خردادِ نودُ چهار نوشتم:
وقتی دو عدد دانشجو نداند جان و بال ستون دقیقا کدام قسمتش است متوصل میشوند به فلسفه، به این گونه که مگر میشود جان دوطرف باشد و بال وسط، مطمئنا جان انقدر ارزش دارد که بال دوطرفشرا میگیرد و سپس با اعتماد به نفس کامل به دیوار های سمت بال، نبشی میدهند :))
مهرِ چهارصد و دو میخونمش. میخندمُ به این فکر میکنم که تنها درسی که توی دانشگاه افتادم همین فازِ دو بود! میخندمُ فکر میکنم به این هشت سال. هشت سالی که برای اولین پروژه ی فاز دو متوصل شدیم به فلسفه...
شما که غریبه نیستیدِ هوشنگ مرادی کرمانی رو گوش میکنمُ
همزمان پروژه مو انجام میدمُ
جاهای غمگینش برای زندگی و غصه هایی که داشته گریه میکنم!
با اینکه ماجراها زمین تا آسمون فرق دارن
اما تهش بنظرم شبیهِ همه:
مثلِ حسِ فیونا گلگر نسبت به فرانک گلگر.
پذیرش نسبت به همه چیزی که بود، که شد، که هست.
قسم به دیدنِ رفیق جان های چندین و چند ساله :)
قسم به یادآوریِ خاطراتِ چندین و چند ساله :)
نبودنت توی این شهر بدجوری شیرینیِ شهرو میگیره و تلخی میده بهش. آخه مگه میشه ما بیاییم و تو از صبح خیلی زود پشت پنجره چشم به راه ما نباشی؟ که بوی زرشک پلو با مرغِ زعفرونیت نپیچیده باشه تو خونه؟ که واسم تو یخچالت فالوده نداشته باشی؟
+ زندگی رنگ گرفته، از وقتی که پارت تایم شدم :)
+ بیا و برای همیشه بچسب بهش. بیا و گولِ وسوسه های اغواگرانه رو نخور خوهشا! بیا و از رنگِ زندگی لذت ببر. بیا و دوباره خاکستریش نکن خواهشا!
+ و قسم به فلسفه اگزیستانسیالیسم.
چند روزه جوری به شدت و پشت سر هم آهنگِ نگو نمیامِ هایده رو گوش میکنم که حتی اونجاش که میگه "یه قمری توی ایوون داره لونه میزاره، میگن اومده کاره" رو هم درست میخونم باهاش! :))
اسم اپیزودش رو گذاشته کُتِ طنزهای هانِمید!
و من خوشحالم که بعد از چند سال دارم میرم تو کُتِ طنزهای هانِمید :)
+ فقط جای تو سبز، مادربزرگی.
همچین ضربه فنی شدم که وقتی بهش فکر میکردم میدونستم فلان برنامه ام با این وضعیت آف دِ "دِسک" نیست مطمئنا! اما کلمه "تِیبِل" نمیومد تو ذهنم!
قسم به عصرِ یکشنبه ای که عصرِ چهارشنبه است!
قسم به عصرِ سه شنبه ای که عصرِ چهارشنبه است!
قسم به عصرِ چهارشنبه.
قسم به کارِ پارت تایم :)
+ از واکنش های من و میم جان میشه فهمید که چقدر جفتمون نسبت به کوچیک ترین حرکت های ماشین های اطرافمون وحشت زده ایم.
+ و من به خودمون فکر میکنم، به ترس مون از تصادف، به فرارِ راننده مقصر، به ما که خلاف جهت اتوبان بودیم، به گارد ریلِ تو رفته، به این ترومای جدید. و من به این فکر میکنم که ما کنار هم چه تروماها که نگذروندیم. این یکی رو هم میگذرونیم.
عشق و علاقه ام به کارُ اونجا میشه فهمید که موقع پیاده شدن از اسنپ آرزو میکنم کاش تا ۵ میشد گوشه ی این ماشین زیر باد کولرش تو خیابونا دور میزدمُ آهنگ قدیمی باحالاشُ گوش میکردم!
شبِ کنسرتِ علیرضا قربانی، وقتی همه جا ارغوانی شد، وقتی یه صدا پیچید و خوند "ارغوان، شاخه ی همخونِ جدامانده ی من"، اشک توی چشمام جمع شد. همونجا قولِ یه رشتُ به خودم دادم، سایه ی عزیز.
وقتی گواهینامه مو گرفتم و اعتبارِ ۱۰ ساله اش یه چشمم خورد رفتم توی رویا. ۱۰ سال بعدمو رویا بافتم. امروز وقتی بعدِ ۱۰ سال گواهینامه جدیدم رسید دستم، هیچ کدوم از اون رویاها محقق نشده بودن...
بعد از معطل شدنِ پشت مرزهای گرجستان، آهنگ گرجستانِ نامجو رو طور دیگه ای میشنوم و یه آه میکشم اونجا که میگه گرجستانم را پس بده، ترکمنچای ام را پس بده!
هواپیما غرق بود توی آبیآ که شروع کرد به کم کردن ارتفاع و باعث شد یه خط متتد خودشو نشون بده. زیرِ اون خط، یه آسمونِ غبارآلودِ تیره بود. هواپیما بیشتر ارتفاع کم کرد. ما واردِ اون سیاهی شدیم. اشک توی چشمام جمع شد. چطور بعد از اون همه غرق بودن توی آبیا برگردم توی سیاهیا؟ چطور بعد دیدن اون همه آرامش برگردم به این همه آشفتگی؟! برگردم به فکر کردن در مورد قاتل کلاه قرمزیم که فرار کرده و رفته. به تصمیمی که انگار نمیتونه گرفته شه. به کاری که هر طرفش رو میگیرم از یه طرف دیگه در میره. به زندگی ای که نمیتونم جمعش کنم و انگار فقط به شکل کاملا بیهوده ای خودمو میزنم به در و دیوار.
قسم به سفر پر از دیدنی های قشنگ.
قسم ب آف شدنِ ذهنِ پر دغدغه بعد از دیدنِ دیدنی های قشنگ.
عباس معروفی قشنگ میگه اونجا که میگه:
تو انتخابم نبودی،
سرنوشتم بودی،
تنها انگیزه ی ماندنم در این وانفسای شلوغ، در این زندگی بی اعتبار.
اینجا اینطوری ام که میگم بدرک! بزار هزار جای نقشه شون بزرگ بنویسن فوت کننده. نه حتی دمنده یا ساپلای. اینجا اینطوری ام که خودمم هزارجا تو نقشه ها بزرگ مینویسم فوت کننده! اینجا اینطوری ام که میگم آخ اگه این برای خودم بود عمرا نمینوشتم فوت کننده...
شدم مثل اونموقع ها که با رفیق جان فکرِ "زاسا" مون افتاده بود تو کله مون،
همون موقع ها که فکرشو تبدیل کردیم به واقعیت :)
اولش تو این فکر بودم که دیگه جونی واسه امید داشتن توم نمونده که دیگه امیدی به بهبود شرایط کاری ندارم. بعد با خودم حساب کردم و دیدم فردا هفتمیشه و یهو انگار امیدِ جوونه زد! من میخوام به خوش شانسیه عدد هفت ایمان بیارم :))
+ به کجاها بَرَد این امید ما را با صدای استاد شجریان و این صُبتا.
جیگرم اونجایی آتیش میگیره که وقتی مسئول منابع انسانی اونجا واسه خدافظی بغلم کرد گفت اونجا که داری میری واحد بیم داره؟ امیدوارم اونجا قدرتو بدونن! خب لعنت بهم!
چی گذشته به این خطه در حدفاصل حدودیِ نیم قرن های تلخ:
سقوط مشروطه، دوره قاجار
سقوط دولت مصدق، دوره پهلوی
سال هزار و چهارصد و یک، دوره آخوند
و چی گذشته به آرزوی آزادی در حدفاصل حدودیِ نیم قرن های تلخ، تو این خطه...
توی شهرِ آسمونِ پر دود بودم اما انگار تو شهر ستاره هام. اسمش سالن مولوی بود اما انگار من توی پلاتو صنعتی ام. سال ۱۴۰۲ بود اما انگار من برگشته بودم سال ۱۳۹۲. توی این ۱۰ سال خیلی چیزا خیلی عوض شده اما من یه بار دیگه تجربه کردم همون حسِ ۱۰ سالِ قبلُ و به رسمِ منِ ۱۰ سالِ قبل: و قسم به تئاترِ لعنتیِ عزیزِ دل :)
+ امشب بیشتر از هر کسی جای دوستی خالی بود که اینقدر دوست بود که اسمش بود رفیق جان، که بعدش بشینیم تو ماشینُ هیچی نگیم تا قشنگ بشینه تو جونمون. و لعنت به گذرِ ۱۰ ساله ی زمان که چقدر عوض میکنه همه چیزُ.
از بچگی دستِ آدم هایی که دوسشون داشتم برام چیز مقدسی بود
و قسم به دست ها...
توی همه ی این سالها که کار کردم همیشه از نظر کاری یه ریچل گرینِ فرندرز توی خودم میدیدم. کسی که اولش کاری رو انجام میداد که ازش متنفر بود اما کم کم تونست راه پیدا به جایی که بهش علاقه داشت، که حتی توی اون کارها هم مجبور بود کارهایی کنه که باز هم ازش متنفر بود، اما کم کم شد اون چیزی که باید میشد، کم کم شد همون رویایی که توی سرش داشت. و من هر بار که این سریال رو دیدم، یه نگاه ویژه داشتم به مسیرِ شغلیِ ریچل گرین، چون خودمو توی مسیر مشابه میدیدم اما الان اونقدر شکسته ام که من کجا و مسیرِ شغلی ریچل گرین کجا...
و لحظه ی جذابِ لفتِ دِ گروپ از همه ی گروپ های دات طوری: دات آی تی، دات دیلی ریپورت، دات آرشیتکت، دات کوفت! دات زهرمار! :))
بزار آدما بدونن میشه بیهوده نپوسید
میشه خورشید شدُ تابید و از این صُحبتا
یادم نمیاد کی بود و چرا بود، اما یادمه یه زمانی میخواستم ترس از مرگُ تو خودم بسنجم. به سقف بالاس سرم نگاه میکردمُ تصور میکردم اگه زلزله بیاد، اگه سقف از فلان گوشه ترک بخوره، اگه بریزه روم. اگه اون لحظه جون بدم و بعد اونجا بود که ترس برم میداشت. امشب دوباره ترس از مرگُ تو خودم سنجیدم. نترسیدم...
ابراهیم منصفی یه آهنگ داره که توش با زبونِ خودش میگه سی سالُمه ولی هنوز...
و من حتی معنی ادامه شعرُ نمیفهمم و نمیخوامم که بفهمم،
چون بعدش خودم خیلی جمله ها دارم که توی ذهنم پرش میکنم...
سپهر سرلک میگه: اینقدر شرایط جامعه پیچیده اس الان و اینقد آدما عمیقا غمگینن که من بهشون حق میدم. یعنی مساله آخر برای آدم اینه که در کار هم موفق باشه و اینا کنار هم یه چرخه معیوب ایجاد میکنه و آدم تو چرخه معیوب نمیتونه کار حرفه ای کنه. من یه حسی که الان ازش ناراحتم اینه که من اینجوری بودم که میخوام، سعی مو میکنم و همه تلاشمو میکنم ولی روز به روز انرژی آدما بیشتر گرفته میشه، روز به روز انگار جامعه داره انرژی تو میکشه بیرون و تو باید فقط زور بزنی که سرحال بمونی چون روال، روال درستی نیست. من، آدمِ پر انرژیِ رو به جلو، هی دارم تبدیل میشم به آدمِ منفعل تر و منفعل تر.
با لبی خندون و دلی پرامید بلند بلند با آهنگی که اونم صداش بلند بود میخوندم که "یه روز توی برق چشات خورشیدو پیدا میکنم، در شب تار و سوت و کور به آرزوی من نخند" بعد همزمان با لذت به کوه های جلو روم نگاه میکردمو تو دلم میگفتم همون مسیرِ آشنایِ کوتاه.
یک ساعت بعد وقتی دلم پر از ناامیدی شد، همون آهنگی که بلند بلند باهاش میخوندم خیلی آهنگ غمگینی شده بود حتی وقتی صداشُ بلند کردم غمگین تر هم شد. حتی زیر لب هم باهاش نمیخوندم "خسته شدم بس که ترانه خوندمو برگ زمونه برنگشت" هر چی هم از سمت غرب به سمت شرق میرفتم، آهنگ غمگین تر میشد اونقد که وقتی رسیدم به همتِ شرقِ کوفتی، گوشه ی چشمام خیس شد وبا خودم گفتم این امیدهای کوچیکِ واهیِ پوچ اگه نباشه زندگی راحتتره. حداقل بعدش این حجم از سرخوردگی رو همراهش نداره!
+ یه روز جا خوندم: یه مقدار زمان که میگذره، زندگی چیزهایی بهت تحمیل میکنه که حتی یادت میره چی میخواستی و قرار بود چی بشی ولی الان چی شدی...
یهو به خودم اومدم دیدم اونقدر غرق شدم تو سیاهی صفحه ی کامپیوتر و حتی توی سفیدی دیوار پشتش که اون هم برام سیاهه که دیگه حتی قصه های مجید گوش نمیکنم تا خودم با خودم عین دیوونه ها بخندم یا بغض کنم، یا دیگه اردشیر رستمی گوش نمیکنم که قاه قاه بخندم به دعواهاش با سروش صحت سر زمانِ برنامه. یهو به خودم اومدم دیدم خودم دستی دستی خودمو بیش از حد غرق کردم تو چیزی که نباید.
+ دوباره کمش میکنم سیاهیارو :)
یعنی میشه یه صندلیِ راحت که پشتش دیوار باشه و جلوش پنجره، توی یه شرکتِ خوب، نزدیک خونه، با ساعت کاری معقول و حقوق مناسب یه جا منتظر من باشه؟ لطفا.
بیزارم از چینش میزِ کوفتی ای که چسبیده به دیوار و صندلی کوفتی ترش. بیزارم که حتی قبل از شروع تعطیلات نگران بودم که بعد از تموم شدن تعطیلات، دوباره باید بشینم روی اون صندلیِ کوفتیِ رو به دیوار و نه ساعتِ تمام زل بزنم به مانیتور کوفتیِ روی میزِ کوفتی ترِ چسبیده به دیوار.
بعضیاشون فحش که میخوان بدن میگن ایشالا تیر از تو داکت شون رد شه! حالا منم امیدوارم از تک تک داکت هاشون تیرهای بزرگ و عریض رد شه به تلافیِ تک تکِ تلاش هایی که برای تبدیل آدم به ربات میکنن.