هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

.

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
و از این صحبتا...

+ جناب سایه

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۹ ، ۲۰:۳۸
نارِن° جی

آخه حافظا! قربون شکل ماهت! مثلا تو بهم میگی: در ظلمت است نور. پس کو؟ نذار منم مثل محمد شیخی بگم: هر زمان فالی گرفتم غم مخور آمد ولی این امیدِ واهی حافظ مرا دیوانه کرد...

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۹ ، ۰۰:۲۰
نارِن° جی

.

به طرز عجیبی خودمو توی فیلم و سریال و کتاب غرق کردم!

طوری که فرصت یک لحظه فکر کردن هم نداشته باشم!

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۰۶
نارِن° جی

.

+ بیست و هفت اسفند نود و هفت به روزِ آخر فکر میکردم. به روزی که لابد مثل همین روز دور هم جمع میشیم و کیک میخوریم و دیگه نه به صورت موقت تا شروع سالِ جدید، که به صورت دائم از هم خداحافظی میکنیم. به اینکه لابد هم خوشحالیم از نتیجه گرفتن و تموم شدن و به ثمر نشستن کار، و هم ناراحتیم از جدایی ها و خداحافظی ها و تموم شدنِ این دوره از زندگی.

+ دوازده آبان نود و نه به روزِ آخرِ شرکت با اوضاع پیش اومده فکر کردم. به روزی نه چندان دور که لابد دور هم جمع میشیم و کیک میخوریم و بدون نتیجه گرفتن و تموم شدن و به ثمر نشستن کار، با دل نگرانی از هم خداحافظی میکنیم.

+ نوزده آذر نود و نه به روزِ آخرِ شرکت با اوضاع پیش اومده فکر کردم. به روزی نه چندان دور که تعداد انگشت شماری از ما دور هم جمع میشیم و لابد دل و دماغی هم برای خوردن کیک نداریم و از هم خداحافظی میکنیم. روزی که از فرداش من جایی میرم که هر یک ساعتش برام نه ساعت میگذره و هر نه ساعتش هشتاد و یک ساعت.

+ ‏حدودا دو سال و چهار ماه از گذروندن نه ساعت از بیست و چهار ساعتِ روزهام بین آدم های مشخصی میگذره. توی این مدت آدم های زیادی اومدن و رفتن. روزهای زیادی خندیدم و بغض کردم. چیزهای خوبی یاد گرفتم. بالا و پایین های زیادی داشتم. پیشرفت های خفنی کردم و خراب کاری هایی هم داشتم! و حالا روز های آخر رسیده. روزهایی که چهارنفر با دلخوری از مجموعه جدا شدن، دو نفر سر کار جدید مشغولن، و دو نفر دیگه تا آخر این ماه با ما هستن و در نهایت هم آدم هایی که میمونیم تا اواخر ماه دیگه از هم جدا میشیم. و همه این ها بدون اینه که روی سرامیک های ۱۲۰ در ۶۰ سانتِ سفید راه بریم و باکس های بتنیِ اجرا شده و ریبون ها و لایت های سقف کاذب رو ببینیم، بدون اینکه گرین وال ها و پوسته های بتنی اجرا شده و نمای کرتین وال و شیشه های اسپندرال لابی آسانسور و پارتیشن های شیشه ای رو ببینیم، یا خط کشی های کف پارکینگ و رنگ اپوکسی روی بتن های الیافی ها و کاور ستون ها قرنیز های استیل رو...

+ یه روز یکی بهم گفت: محیط کار و آدم هاش و اتفاق هاش، فشرده شده ی یه زندگیه؛ آدم ها میان، روزهای خوب و بدی رو میگذرونن، و بعد میرن و در آخر کلی خاطره است که میمونه...

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۹
نارِن° جی

.

توی نت هام پیدا کردم:
بعد از روز سختی که گذروندم، از همه اتفاق های ناخوشایندش، اونجاشو تعریف کردم که فلانی اعصابش خرد شد و گفت ... سوخت! و وقتی همه گفتن اِاااا و به من اشاره کردن که توی جمع شون هستم و حواسشون به حرف زدنشون باشه، بهمانی برای جمع کردن ماجرا و با تاکید روی حرف "پ"، گفت یعنی منظورش این بوده که پولش سوخته!
یا مثلا اونجارو گفتم که فلانی میزان لات بودن منشی بیست و دو ساله ی جدیدمون رو برام تعریف کرده، که یه روز وقتی بهمانیِ چهل ساله زده زیر آواز و اون بهش گفته: ناز نفست قناری!

+ خندید و گفت پس خوش گذشته. خندیدم و هیچی نگفتم‌.

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۰:۲۶
نارِن° جی

.

یکی از خوبی ها یا بدی هام اینه که با یه بالا و پایین شدن یه چیزُ رهاش نمیکنم. یکی دیگه از خوبی ها یا بدی هام اینه وقتی یه چیزُ رها میکنم، خیلی خوب رهاش میکنم.

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۰:۱۰
نارِن° جی

.

وقتی صدای پر از ذوقِ دختر بچه اومد که میگفت: وااای! چقدر نووور؛ بهم گفت: ببین، بچه اینه، با یه ذره نورِ اینجا خوشحال شده.
+ و من انگار چند وقته قابلیتِ قشنگِ خوشحال بودن با چیزهای کوچیکمو از دست دادم... ای قابلیتِ قشنگ! برگرد. لطفا.

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۱۰:۰۷
نارِن° جی