هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

.

برای سال نود و هشت؛ از شروع تا پایانش:

بیا و همه ی احساست رو گره بزن به خودتُ اونقدر گره  رو کور کن که رفتار یه آدم نتونه احساستُ بد کنه. حالا اون آدم هر کسی که هست مهم نیست. چه دوست باشه و چه غریبه، چه همکار و چه همسایه! مهم اینه که احساست دست حرکات دیگران نباشه. همین و بس.

۱ نظر ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۱۵
نارِن° جی

.

+ بهار نود و هفت با تموم شدن چیزی که جرقه هاش زمستون نود و شیش زده شد شروع شد. با همنشینی با پشمک حاج مصطفی، با تعطیلات بد شروع شد. ختم شد به کشمکشِ رفتن، به آگهی واگذاری توی دیوار، به سردرگمی، به دل شکستگی... تابستون نود و هفت با نازا شدن من و ناسا شدن رفیق جان شروع شد. به واگذاری ختم شد؛ به جابجایی، به رفتن، دل کندن، گریه کردن... ‏پاییز نود و هفت با شروع جدی کاری که دیگه گالری دوست داشتنیم نبود شروع شد، ختم شد به چیزهایی که یاد گرفتم، به زندگیِ ماشینی... زمستون نود و هفت با کار زیاد شروع شد، ختم شد به وعده های کاریِ خوب، به وعده هایی که همچنان وعده موندن؛ ختم شد به فروش گوگولو، به خرید ماشینی که هنوز اسم نداره.


+ بهار به خودم گفتم اگه غمگینی یواش گریه کن تا شادی ناامید نشه. تابستون به خودم گفتم با گوشه گرفتن درمان نشود غم، برخیز و به پا کن شوری تو به عالم. پاییز به خودم گفتم خودتو بغل کن و بگو میرسه روزای خوب. زمستون به خودم گفتم اگرچه شب شده اینجا دل من روشن از رویاست...


+ نود و هشت با ما به از این باش که با خلقِ جهانی...


۱ نظر ۲۲ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۵۱
نارِن° جی

.

آقای الف، منِ مریضُ آسه آسه بردن درمونگاهِ روبروی کارگاه. آقای دکتر، به منِ مریض گفتن دوران قاعدگیته؟! منِ مریض انگشت اشاره مو گذاشتم روی شقیقه سمت چپم، انگشت شصتممم گذاشتم زیر چونه ام تا شاید یه حائل باشه بین من و آقای الف که سمت چپم نشسته بود و اونوقت به آقای دکتر با چشم هام اشاره کردم که بله!

+ و در دنیای موازی -جایی که خودم هم ایده آل شدم- هیچ دستی رو حائل صورتم نمیکنم و هیچ سری رو زیر پالتوم نمیکنم تا مبادا چشمم بخوره به آقای الف. در دنیای موازی این اتفاق هم برای من، هم برای دیگران کاملا امر طبیعی قلمداد میشه.

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۴۰
نارِن° جی

.

رانندگی  رو با اون یاد گرفته بودم. اون اولا ولش میکردم وسط پارکینگِ سختمون و بدو بدو میومدم بالا تا پسر همسایه بره پارکش کنه و هیچ جوره هم راضی نمیشدم بهم یاد بده! اصلا همونموقع ها بود که با پیکان جوانان گوجه ای مدل ۵۷ تصادف کردم و سپرش سوراخ شد! با اون بود که از این شهر رفتیم شهر ستاره ها و اونجا با رفیق جان میرفتیم دانشگاه و به این میخندیدیم که همه ی ماشین ها تو افق مون محو میشن! همونموقع ها بود که هر ماشین بزرگتر از وانتی که با سرعت از کنارم رد میشد جیغ میزدم و رفیق جان مسخره ام میکرد و بهم میگفت راننده جاده ها! با اون بود که کم کم با سرعت رفتن رو یاد گرفتم تا جایی که ماجرا رسید به اونجا که دنبال این بودم توی مدت ۹:۴۳ دقیقه ای پخش آهنگ مدامم مست از خونه به دانشگاه برسم! همون موقع ها بود که اسمشو گذاشتیم گوگولو! با گوگولو بود که کلی تئاتر رفتیم و سینما. رفتیم کنسرت پردگیان باغ سکوت و به هرکی که نرفته بود گفتیم نصف عمرش به فناست! اصلا اولین سنتورمو که گرفتم گذاشتم تو گوگولو و بردم خونه. دومیش هم همینطور، تمبکم هم همینطور. با اون بود که رفتیم سمت بچه های پرورشگاه، سمت ثبت موسسه. اصلا همونموقع ها بود که بچه ها رو بردیم رستوران و توی راه برگشت فهمیدیم پنچر شده. با اون بود که ک ام دی اف و چوب روس خریدیم، که وسیله های گالری رو ریختیم توش و هی بردیم و آوردیم. همون موقع ها بود که مثل یه وانت عمل میکرد و همیشه پر از گرد و خاک و خرده چوب بود! با اون بود که هی رفتیم ماهان، که کلی خندیدم، که کلی گریه کردم. اصلا همونموقع ها بود که افتاد توی جوی آب! با اون بود که قرار شد برگردیم به شهر بی ستاره، با اون بود که سر گذاشتم به بیابون و حد ترخص شهر رو رد کردم و های های گریه کردم. با اون بود که برگشتیم. با گوگولو بود که رفتم سرکاری که دیگه برای زا و سا نبود، همونموقع ها بود، یعنی اصلا میشه گفت همین موقع ها بود که با رانندگی‌ من باهاش تا اصفهان رفتیم و برگشتیم و رفیق جان این بار نه به مسخره، که جدی گفت بالاخره راننده جاده ها شدی! خلاصه که با گوگولو بود که من بالاخره راننده جاده ها شدم...

+ گریه میکردم و میگفتم گوگولو! میخندیدن و میگفتن دیوونه یه مشت آهنه، زنده که نیست، جون نداره،گریه نداره، داری بهترشو میخری و باید خوشحال باشی! من همچنان گریه میکردم و توی دلم میگفتم خاطرات... امان از خاطرات...

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۵۶
نارِن° جی

.

آدم ها عین درخت ها توی خاکی که زندگی میکنن ریشه دارن. وقتی قراره جابجا بشن بعضی از اون ریشه ها کنده میشه و توی خاک میمونه، بعضی از ریشه ها هم سرسخت ترن و جدا نمیشن. با همه این وجود اون آدم با ریشه هایی که مقداریش رو از دست داده و مقداریش همراهشه زندگی جدیدش رو توی خاک جدید شدوع میکنه. سخته ولی اون شروع میکنه و کم کم جوونه های جدیدی درمیاره، جوونه هایی که تبدیل میشن به ریشه و توی اون خاک پخش میشن.

+ ولی امان. امان از وقتی که میگن دوباره قراره از این خاک جدات کنیم...

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۴۴
نارِن° جی

.

و من متنفرم از اینکه بیام اینجا و بنویسم:

من اینجا تا دلت بخواد تنهام

من اینجا تا دلت بخواد غمگینم

ولی میام اینجا و مینویسم. مینویسم چون سالهایی از زندگیم به این گذشت که از شهرم دل بکنم و به شهر جدیدم عادت کنم، که این عادت کردن دوسال طول کشید و بعد از سه سال تبدیل شد به دوست داشتن. دوست داشتنی که دل کندن از شهر جدید و دوباره عادت کردن به شهر قدیم رو برام سخت کرد...

 و اگر چه تجربه دل کندن از جایی و عادت کردن به جای جدید و حتی دوست داشتنش لابلای رورهای زندگیم هست، ولی میدونی؟ این تجربه باعث نمیشه که حس نکنم:

من اینجا تا دلت بخواد تنهام

من اینجا تا دلت بخواد غمگینم

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۲
نارِن° جی