حرفی بزن که عشق به هر واژه گل کند...
با کلافگی میگم آخه جواب این لامصبو چی بدم دیگه؟ میگه یا بگو خاک تو سر بیشعورت و برای تلطیف فضا کنارش یه گل بزار! یا بگو خیلی ممنون و برای ادای حق مطلب کنارش یه گه بزار!
+ هشتگِ ما هیچ، ما نگاه!
یکی بیاد و بگه:
ای شرقی غمگین، تو مثل کوه نوری، نذار خورشیدمون بمیره
تو مثل روز پاکی، مثل دریا مغروری، نذار خاموشی جون بگیره
آدم یکیو میخواد همینقدر آروم زیر گوشش بخونه:
بت من، کعبه ی من، قبله ی من...
میگه: ولی قبول کنین که مجموعه شما داره مجموعه ما رو اذیت میکنه! میگم: ولی شما هم قبول کنین دارین میزنین که میخورین!
+ نُه ساعتِ همراه با آرامشِ توام با صدای شجریان مان آرزوست!
بعد از چند بار شنیده شدن صدای در، درو باز میکنه و به سه نفر آدمی که نقشه به دست باهاش کار دارن میگه مگه نمیبینین تو جلسه ایم؟! ده دقیقه دیگه بیایین! هنوز چند دقیقه نگذشته که یکی دیگه در میزنه و میاد تو! با اخم بهش میگه مگه نمیبینی تو جلسه ایم؟! اونم یه جلسه ی خیلی مهم! اونقدر مهم که اگه میفهمیدی در مورد چیه کارو ول میکردی و تو جلسمون شرکت میکردی!
+ و اما جلسه ی مهم ما، با موضوع ازدواجِ اینجانب چند وقتیست در حال برگزاریست! همکار گرامی قصدش را از برگزاری این جلسات آن فرموده که میخواهد تا پایان پروژه دستم را در دست یک مرد بگذارد و با خیال راحت برود! بعد مردهای مجرد را تک به تک بررسی میکند و با همکار دیگرم در موردشان نظر میدهند! تعداد زیادی را با این دلیل که خانم فلانی را به هر کسی نمیدهیم خط میزند و بعد که تک تک شان را بررسی کرد، یکی دو نفر خط نخورده را نگه میدارد و میرود سراغ مزایای ازدواج! از آن میگوید که دیشب ظرف های خانه را شسته! علاوه بر آن همیشه کمک همسرش جارو میزند، لباس ها را میشورد، غذا میپزد و...! و بعد میگوید نگران نباش، از آنجا که الان هم مردها بیرون از خانه کار میکند و هم زن ها، مسئولیت کارهای داخل خانه تقسیم میشود! بعد من بر و بر نگاه میکنم و میگویم حس دختری را دارم که در خانه روی دست خانواده اش مانده و خانواده اش به هر دری میزنند تا او را شوهر دهند!
یه بار یه جا خونده بودم: گرچه خیال بافتن معصیته، اما گناهش کمتر از اونه که هنوز غم نیومده، آدم غم بخوره.
ای دل جهان به کام تو شد شد نشد نشد
دولت اگر غلام تو شد شد نشد نشد
این دختر زمانه که هر دم به دامنی ست
یکدم اگر به کام تو شد شد نشد نشد
این سکه ی بزرگی و اقبال و سروری
یک روز هم به نام تو شد شد نشد نشد
چون کار روزگار به تقدیر یا قضاست
تقدیر بر مرام تو شد شد نشد نشد
روز ازل چو قسمت هر چیز کرده اند
عیشی اگر سهام تو شد شد نشد نشد
چون باید عاقبت بنهی خانه را به غیر
آباده کاخ و بام تو شد شد نشد نشد
زان می که تر کنند دماغی به روز غم
یک قطره گر به جام تو شد شد نشد نشد
دامی به شاهراه مرادی بگستران
این صید اگر به دام تو شد شد نشد نشد
یک دم غنیمت است بنوشان و می بنوش
صبح امید شام تو شد شد نشد نشد
در درگه ملک چو غلامان بزی حکیم
بر حضرتش مقام تو شد شد نشد نشد
وقتی از پله های کارگاه میرفتیم بالا که پنل های داغون بتنی رو روی نقشه علامت بزنیم، بهش گفتم اون اوایل فلانی بهم گفت با شما بیام و صحت گزارش روزانه پیمانکارو چک کنم. منم چون شما خیلی بداخلاق بودین ازتون میترسیدم! برای همین تا یه مدت با این بهونه که من همچین آدمی نمیشناسم، از زیرش در رفتم! تا اینکه یه روز شما رو بهم معرفی کرد و گفت بیا اینم فلانی! ولی من باز هر بار با بهونه های مختلف پیچوندم! تا اینکه بالاخره عصبانی شد! عصبانیت هاشم که یادتونه چطوری بود؟! خلاصه بعد از تموم شدن غرها و دعواهاش آخرش گفت بخاطر خودت گفتم بری که ترست از کارگاه بریزه! منم تو دلم گفتم ترسم باید از فلانی بریزه! نه از کارگاه!
+ خاطره مو تعریف کردم و کلی باهم از ته دل بهش خندیدیم.
+ زمان چیز عجیبیه... خیلی عجیب.
یکی از خوبی های کنارِ سختیِ کار کردن توی یه کارگاه با کلی کارگر، وقت هاییه که از یه جا رد میشی و میشنوی یکی با سوز و گداز، با گویش خودش زده زیرِ آواز