هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

.

ترکیب نگاه و هنر اخم و صدایت

آدم کش و خون ریز و دل انگیز و نجیب است


" جواد مزنگی"

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۳
نارِن° جی

.

باید از تک تک اکسیژن های موجود توی هوا لذت برد، از آسمان آبی، مسیر های کم ترافیک، آرامش زندگی، شب های سرد و پتویی.  باید رفت سراغ خطاطی، گره چینی، گلیم بافی.  باید کتاب خوند و فیلم دید.  باید یک پشنگ نواز خوب شد.  باید به فکر بچه ها بود.  اصلا باید تک تک لحظات این یک سال باقی مانده در این شهر را زندگی کرد. باید یک مجسمه ی خوش تراش آماده کرد، یک مجسمه ی خوش تراش که آماده باشد برای ادامه ی زندگی

+ به زودی خواهی دید که من چگونه از درون این قطعه سنگ عظیم حجیم بدهیبت، مجسمه یک آواز مهرمندانه را بیرون میکشم... یک آواز، به نرمی پر کاکایی ها، به نرمی نگاه یک کودک گیلک، به نرمی نگاه یک عاشق صادق محتاج به معشوق مهربان دست نیافتنی

" نادر ابراهیمی " 

۲ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۲
نارِن° جی

.

میشود به من هم وعده ی سر زدن به خرمالو های کال را بدهی؟ انار های نارس؟ اینکه پاییز در راه است؟ میشود؟

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۸
نارِن° جی

.

شبی که شانه های برادرش توی بغل مادرش لرزید و بین ستون های فرودگاه ناپدید شد، خودش بود که کلاه مسخره دوران دبیرستانش را روی سرش بگذارد تا سایه ی نقابش بیفتد روی چشم های قرمزش، خودش بود تا دل پدر و مادرش گرم باشد به بودنش، اما حالا قرار است خودش بین ستون های فرودگاه ناپدید شود. دیگر دل پدر و مادرش گرم نیست به بچه ای که کلاه گپ روی سرش گذاشته باشد

۱ نظر ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۹
نارِن° جی

.

چه قد خوب گفت استاد علیزاده:

اینارو که نمیشه جدا کرد، این همون تاریخه، سی و سه پل که نمیاد بگه به من اجازه بدین من اینجا باشم، هست.

۱ نظر ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۱
نارِن° جی

.

خواب های من پند اخلاقی دارن! 

مثلا دیشب فهمیدم باید با کسی ازدواج کنم که اونقد دوسش داشته باشم که حاضر باشم بره و برسه به باشگاه کوفتیش و من بمونم و نرسم به کلاس خطاطی نازنینم. 

بمونم و برسم به آشپزی!

۳ نظر ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۷
نارِن° جی

.

+ هنوز فیلم شروع نشده بود که:

در رعناترین پوزیشن ممکن قرار داره، یعنی در حدی که رعنا تر از این توی کل دنیا وجود نداره! یعنی اصن من چی بگم که زبونم قاصره از این همه رعنایی!

+ فیلم شروع شده بود که:

نگا، نگا! چه قد رعنایی! چه لباس مردونه ی چارخونه ی استین برگشته ی قشنگی! چه ته ریشی! چه ساعتی! چه موهای ساده ای! چه شلوار جین ساده و قشنگی! چه بر و رویی! چه رعنایی!

+ میم جان شاید فرصت شنیدن یک دیالوگ هم نداشت! ولی از دست نامبرده کاری ساخته نبود! از بچگی این موجود رو تنها مرد جذاب دنیا میدونست!

۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۰۱
نارِن° جی

.

خیلی ذوق آوره آدم یه رفیق جان داشته باشه عین خودش، مثلا اونم هیچوقت آدرس ها رو یاد نگیره و هی گم شه! یا جهت یابیش اونقدر داغون باشه که بعضیوقتا موقع بیرون اومدن از جایی ندونه باید سمت راست بره یا چپ!! یا پایه ی پیچوندن دانشگاه باشه واسه رفتن به سینما. یا وقتی سوم دبستان بوده موقع جدول ضرب مریض شده و همین باعث شده توی جدول ضرب خوب نباشه!! یا سلیقه اش با تو توی موسیقی مو نزنه و اعصابش از شنیدن ردیف آوازی خرد نشه بلکه خیلی ام باهاش حال کنه. یا اینکه اونم هیچوقت نمیتومه روی تختشو مرتب کنه چون اونو واقعا کار بیهوده ای میدونه وقتی چند ساعت دیگه قراره دوباره بهم بریزه! 

۱ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۵۳
نارِن° جی

.

نامبرده کسی است که وقتی استادش میپرسد 12+6 چند میشود با کلافگی سر تکان میدهد و انگار که میخواهد مگسی را از خود دور کند دستش را روی هوا میچرخاند میگوید چه میدانم!

یا هر بار بعد از کلی تمرین برای امضا، وقتی موقع اش میرسد جایی را امضا کند آن را به بدترین شکل ممکن انجام میدهد، انقدر بد که طرف سرش را میرد بالا و یک نگاه عاقل اندر سفیه به کل هیکلش میاندازد!

یا بدتر از آن، وقت هایی که گند میزند لبش به یک لبخند بزرگ باز میشود!

به طور کلی نامبرده در برخورد اول یک موجود خنگ به نظر میرسد و متاسفانه علم آنچنان پیشرفت نکرده که داروی خنگی موضعی تحویل جامعه بدهد!

۲ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۶
نارِن° جی

.

خیلی سال پیش بود که آدرس وبلاگ پسرخاله لو رفت و همگی در نهایت بیشعوری جمع شدیم دور لبتاب و شروع به خواندن کردیم!
 
+ بعضی وقت ها دلم میخواد سر وبلاگ من هم همین بلا بیاد، همه ی زوایای روحی وبلاگ نویس پیش همه لو بره!
۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۶
نارِن° جی

.

یک نخ نامرئی سر تو و بازوی دست چپ من رو بهم وصل کرده، هر وقت سر تو بخاطر مینیر کوفتی گوش گیج میره، بازوی دست چپ من هم درد میگیره.

+  کاش به زبونم میاومد این حرف ها؛ میم جان

۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۸
نارِن° جی

.

ادم وقتی تنبور نوازی های جناب عالی نژاد را گوش میدهد دلش میخواهد کوله اش را جمع کند، برود کرمانشاه، یک تنبور با آن زنگوله های قرمزی که قدیمی ها تهش می بستند بخرد و آن را بیندازد روی آن یکی دوشش و بعد برگردد سر خانه زندگی اش!

۱ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۴
نارِن° جی

.

یک عکس مال وقتی که من و دوتا پسرخاله توی حیاط شان روی دوپا نشسته ایم و با اردک هایشان بازی میکنیم، عکس دیگر مال وقتی است که شب شده ولی با عینک افتابی و یک شلوارک قرمز روی یک صندلی پادشاهانه تکیه داده ام. 

این عکس ها را توی خانه شان گرفته بودیم، از جاده ی فیروزکوه رفته بودیم و توی راه کلی دوغ گدوک خورده بودیم.از دوستان خانوادگی بودند، یک خانواده ی کاملا معمولی، با خانه ی کاملا معمولی، و درنهایت با روابط کاملا معمولی.

 آدم به فکرش هم خطور نمیکند آن اتفاق های صفحه ی حوادث برای کسی بیفتد که وقتی بچه بودی توی خانه شان رفتی، عکس گرفتی، و کلی خاطره ساختی، آدم باورش نمیشود بشنود: راستی، خبر قتل فلانی رفت روی سایت های خبر گزاری!

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۸
نارِن° جی

.

از تمام آیتم های مربوط به "آمار و گزارش ها" قسمت "عبارات جستجو شده" اش برایم جالب است، مثلا اینکه یک نفر از سرچ کلمه "anything" پایش به اینجا باز شده!

۲ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۵۲
نارِن° جی

.

شهریور 91 بود که نه دلم می آمد رتبه ی هفت هزارم را روانه ی دانشگاه آزاد (آن هم رشته ای که دوستش ندارم)  بکنم نه دلم می آمد دل بکنم از تهران عزیزم.  آن موقع از آن مدل احمق هایی بودم که فکر میکردم زندگی فقط در تهران زندگی است، اصلا فکر میکردم ادم های شهرهای دیگر در همه چیز چند درجه ای از ساکنان تهران پایین تر اند!


شهریور 95 است و من دلم قنج میرود برای این شهر، اصلا دلم قنج میرود برای زندگی نکردن در تهران، دیگر حتی چند ماه به چند ماه هم دلم برای آب اناری روبروی گلدیس تنگ نمیشود


+ چقدر خوب است که من دیگر آن احمق کوچولوی سابق نیستم!

۷ نظر ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۰
نارِن° جی

.

چهارم دبستان بودم. خونه ی خاله حسابی حوصله ام سر رفته بود، یادم نیست چطور از انباری شان سر در اوردم ولی وقتی از پله ها بالا می آمدم جلد اول کتاب هری پاتر دستم بود.

همه چیز از همان موقع شروع شد، من تبدیل به یک خوره ی کتاب شده بودم، خوره ی کتابی که بقیه از دستش عصبانی میشدند بس که سرش به کتاب هایش گرم بود، خوره ی کتابی که عشقش شهرکتاب و رسیدن اریبهشت و رفتن به نمایشگاه کتاب بود.

پیش دانشگاهی بودم که دیگر آن خوره ی کتاب قدیم نبودم، دیگر فقط آن مدل کتاب هایی دستم میماند که حاضر بودم شب تا صبح بخاطرشان نخوابم، بقیه ی کتاب ها نصفه و نیمه کنار گذاشته میشد.

دلم برای آن موقع ها و خواندن پشت سرهم کتاب ها تنگ شده، میشود چند تایشان را که به نظرتان آدم دلش نمیایید تا رسیدن به خط آخرش زمین بگذاردش را معرفی کنید؟!

۶ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۴
نارِن° جی

.

به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام

دل تو را می طلبد دیده تو را میجوید

"صائب تبریزی"

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۷
نارِن° جی

.

دو عدد دانشجوی لعنتی (البته از نوع عزیز دل!) چند ماه تمام پی یک مجوز توی نیروی انتظامی، اداره ثبت، تشخیص هویت و چندین و چند جای کوفتی دیگر دویدند و دویدند به این امید که کارهایی که میکنند تحت عنوان قانون باشد! که بتوانند چند زندانی ازاد کنند تا بچه هایشان از پرورشگاه برگردند خانه شان! که موسسه شان میتواند یک محک شود برای خودش!

آن دو عدد دانشجوی لعنتی تمام فکرهایشان نقش بر آب شد!

 حالا دیگر آن دو عدد دانشجوی لعنتی حتی در فکر تمدید مجوزشان نستند، همان مجوزی که برای داشتن هر یک از آن چهار رقم  اش کلی خون دل خورده بودند...

۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۴۲
نارِن° جی