هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

.

یعنی قراره یه حفره خالی شه؟ و بعد برای همیشه خالی بمونه؟ و سال ها بعد با فکر کردن بهش هم یه لبخندِ کمرنگ بیاد گوشه لب، هم یه قطره اشک گوشه چشم؟ یعنی با این اوصاف از این ترکیبِ نکبت بارِ "سگِ زندگی" استفاده نکنم؟

+ تصویر سازی: Miles Tewson

۰ نظر ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۰
نارِن° جی

.

گفت بهشتم اینطوری نیست.
هر چند که بعدش تبصره داشت؛
ولی خب بهشتم اینطوری نیست  :)

۰ نظر ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۴۱
نارِن° جی

.

توپ بازیِ میم جان و بچه ی پسر خاله، در حالیکه توی دوتا قاره ی مختلف هستن اینطوریه که بچه با ذوق و شوق میگه خب حالا بیا توپ بازی کنیم، و بعد توپ شو میندازه سمت گوشی و کاری از دست میم جان برنمیاد، نه توپی بهش رسیده، نه توپی داره که پرت کنه. فقط مجبوره بگه: مثلا قِلش دادم سمت تو: قِلللل قِلللل!
+ و باز هم لعنت به جبر جغرافیایی

۰ نظر ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۷
نارِن° جی

.

+  یه جا شنیدم: توی هر کدوم از واحد های زیستی خودمون بعنوان یه سلول، تجربیات نسل های قبلی رو بگیریم، ببینیم به کجا رسیده و بعد دوباره اشتباهات اونارو مرتکب نشیم.

 

+ حالا من میگم چه فرقیه بین دیر امضا کردنِ یک قطع نامه‌ ی جنگ، و رضایت دیرهنگام به وارداتِ واکسن؟

 

+ یه جا شنیدم: مرگ یک نفر میتونه یه تراژدی باشه، اما مرگ ده میلیون نفر فقط یه آماره. تعداد تراژدی ها اگر زیاد شد اونارو بعنوان آمار نگاه نکنیم. تراژدی ها واقعا میتونن تک به تک، زندگی های زیادی رو نابود کنن

۰ نظر ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۴
نارِن° جی

.

یه اصطلاح هست توی زبان انگلیسی که میگه:
yours ever
که در پایان نامه های رسمی بعنوان ارادتمندِ شما، یا قربانِ شما بکار برده میشه.
اما بنظر من اینو باید تحت الفظی معنی کرد: همیشه برای تو.

۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۲۹
نارِن° جی

.

اونقدر همه چیزِ این خطه آشفته شده که
آدم دوست داره امید داشته باشه که:

 

پیدا کنیدش دوباره
بگو دوباره بمیرد
شاید دستم را بگیرد
پیدا کنیدش دوباره
هی هی سیرا ماسرا
سیرا ماسرای تنها
زخمی، پیدا کن مردی را
که بخواند چه گوارا

 

ولی اونقدر همه چیزِ این خطه آشفته شده که
آدم نمیتونه حتی امید داشته باشه و:

 

دست به هر جای جهان که کشیدیم
سُر بود و بالا رفتن مشکل
هیچ‌ بادامکی بر سفره‌ی ما نگذشت
هیچ کار معلوم نشد
به باد رفتیم بر هر چه که وزیده بود قبل از ما
وزیده بود بادِ فنا

۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۸
نارِن° جی

.

در این شرایطِ دوشوارِ دل پر غصه کن، مگه اینکه این حجم از تخس بودنم بدرد بخوره و بس! مثلا صدا از ضبط‌ پخش شه: رفت آن سوار کولی و من بگم اِااا؟ اینطوریاست؟ باشه پس! بدرک!

۰ نظر ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۱۷
نارِن° جی

.

قسمت اول مغز، قشر پشت پیشانیه که آخرین قسمت در مغزه که تکامل پیدا کرده و انسان مدرن اونو داره. درواقع قسمت کت شلواری پوش و عاقل و شسته رفته و منطقی مغزه و رشدش برای هر آدم ادامه داره. این قسمت رفتارهای مار رو کنترل میکنه و جلوی رفتارهای غیرمنطقی ما رو میگیره.


قسمت دیگه بادامکه. جایی که حس کردن مارو میسازه و خاطره دردناک رو تداعی میکنه تا اینجوری بتونه به بقای ما کمک کنه. یه جوری انگار آژیر خطر دستشه و وقتی ما در معرض دوباره ی تجربه تلخی که بهمون آسیب زده قرار میگیریم، بادامک یادآوری میکنه که دقعه قبلی دیدی چی شد؟ پس الان حواست باشه.


قسمت سوم ساقه مغزه. درواقع قدیمی ترین قسمته. ساقه وقتی وارد عمل میشه که بادامک دستش رو میزاره رو آژیر خطر و میگه یه تجربه دردناک در انتظارمونه، و درواقع قسمت غریزی رفتار ماست و بسیاری از واکنش های سریع و ناخوداگاه کار ساقه مغزه.


وقتی اوضاع خراب میشه دیگه ساقه مغز پشت پیشانی رو تعطیل میکنه و خودش میشینه پشت فرمون و کنترل اوضاع رو بدست میگیره چون احساس میکنه در خطریم. و در این بین خیلی وقتا مغز ما در تفکیک و تشخصی خطر واقعی از خطر کاذب اشتباه میکنه و آژیر خطر الکی روشن میشه.


تروما یه آسیب روانی شدیده که از ادراک و کنترل ما خارج بوده. تروماها برای بادامک خیلی مهمن. وقتی ما یه تجربه حسی دردناک داریم بادامک به این خیال که نذاره بقای ما تهدید شه، اون تجربه رو ذخیره میکنه و دم دست میزاره تا دیگه تکرار نشه. حالا واکنش بادامک به تروما چند تا رفتار میتونه باشه: یکیش برانگیختیه، یعنی وقتی توی موقعیت مشابه قرار میگیریم خشمگین میشیم و جریان خون توی بدنمون زیاد میشه.
یکیش پرهیزه، یعنی اصلا نمیتونیم مواجه شیم با شرایطی که اون زخم رو تداعی میکنه و بعدیش هم مزاحمته، یعنی دائما افکار منفی توی ذهن مون پخش میشه تا حواسمون باشه اون ماجرا دوباره تکرار نشه.

 

حالا برای مدیریت این احساس های بد باید چیکار کنیم؟ سلام:
س: سخن گفتن: تعریف کردن ماجرا  بدون تجربه حسی
ل: لمس کردن: بیان احساسات و اثری که اون واقعه گذاشته
ا: اثر: اون واقعه چه اثری روی رفتار الانت داره؟ باعث شده کجا گیر بیفتی و خوب رفتار نکنی و الکی خطر تشخصی بدی وقتی خطری نیست.
م: مواجه: با مسایل پیش اومه مواجه شیم و به حس مون سلام کنیم و بزاریم رد شه.


"پادکست کتاب باز - مجتبی شکوری"

 

+ قسم به خودشناسی

۰ نظر ۱۵ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۲
نارِن° جی

.

میدونی؟ هیچیش به هیچی نیست.

و من دیگه خسته ام

۰ نظر ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۱۸
نارِن° جی

.

بیست و نه مهرِ نود و نه از پادکست رادیو مرز نقل کردم:
من فکر میکنم چه -در ایران- بمونیم و چه -از ایران- بریم دچار احساس عدم تعلق وحشتناکی هستیم. تعلق به چیزی که نگهمون داره و ما خودمون رو جزئی ازش بدونیم. تو خیابون با هم نامهربونیم چون به نظر میاد آدم هایی که میبینیم یک بار مصرفن، خیلی وقتا بدترین رفتار رو میکنیم با هم چون مطمئنیم دیگه با هم چشم تو چشم نمیشیم. برف توی کوچه رو پارو نمیکنیم چون فکر میکنیم وظیفه ما نیست و یکی دیگه باید انجامش بده و به ما چه اگه کسی زمین میخوره. کنار دریا و جنگل مملو از آشغاله چون اونجا رو واقعا متعلق به خودمون نمیدونیم. ساختمونای قدیمی و اصیل که تاریخی پشت شونه خراب میشن، بخاطر همین عدم تعلق. شکل شهرمون هر ۱۵ سال یک بار داره عوض میشه. و بخاطر همین عدم تعلقه که قبل از اینکه به سهم خودمون تو درست کردن خرابی های کوچیک و بزرگ اطرافمون فکر کنیم، به رفتن یا فرار کردن فکر میکنیم. من فکر میکنم اون چیزی که باید در هم تقویت کنیم امید نیست، وطن پرستی و نوع دوستی و دعوت به اخلاق هم نیست. بلکه حس دوباره ی همین تعلقه. حسِ جزئی از چیزی بودن.


نه مرداد هزار و چهارصد میگم: دغدغه ده ماه پیشم حسِ جزئی از چیزی بودن توی مقیاسِ بزرگ بود. الان دغدغه ام حسِ جزئی از چیزی بودن توی کوچیک ترین مقیاس های زندگیم شده. اینقدر حسِ عدم تعلقم توی هر چیزی‌ بالاست که نمیدونم روندیه به سوی از دست دادنِ انسانیت؟ به سوی لاشی شدن؟ که اگه اینطوریه ما هیچ ما نگاه! که اگه اینطور نیست یعنی فقط واکنشیه به شرایطِ داغونِ موجود و راه حلی برای راحت تر کنار اومدن باهاشون؟ یا قراره این حسِ عدم تعلق بپیچه و ریشه بدوونه توی وجودمُ زندگیمُ همیشه باهام بمونه؟ این حسِ عدم تعلقِ کوفتی؟ اینکه وقتِ شروع بهترین حالتِ ممکن رو با دِدلاینِ شش ماهه توی ناخودآگاهم ثبت کردم. یا اینکه توی ناخودآگاهم ثبت کردم ممکنه هر روز آخرین روز کارم باشه اگه من هم یکی‌ از رفتارها رو ببینیم که دوتا همکار قبلی دیدن. و این ها همه ترسناکه. این حسِ بی قیدی، بی اهمیتی، بی ارزشی، حسِ خوشحال نبودن از داشتنِ چیزی‌ که در حالِ حاضر داری، حسِ عدم تعلق، حسِ جزئی از چیزی‌ نبودن. و این ها فقط ترسناک نیست، که دردناک هم هست.

۰ نظر ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۴۲
نارِن° جی

.

حافظ بهم گفت:
ما قصه سکندر و دانا نخوانده ایم
از ما بجز حکایت مهر و وفا نپرس
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس

۰ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۵۳
نارِن° جی

.

منِ مشورت جو گفتم مشورت بده بهم. گفت خیلی سوال سختیه اخه من اصلا نمیدونم بهت چه مشورتی بدم، من نمیدونم چرا  موقعیت های زندگیت اینقد سختن.
بارالاها! شما میدونی؟ شما روت میشه اصن تو چشای من نگاه کنی؟ حداقل میگم تو این شرایط درسته کمپرسور ماشینم خرابه و کولرم قطع و وصلی شده، ولی شما که واست کاری نداره یه فوتِ خنک بفرستی که تا مقصد همراهم باشه؟ همینم دریغ میکنی؟ چطوری دلت میاد اصن؟

۰ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۰۸:۵۷
نارِن° جی

.

جانا به خرابات آ و از این صُبتا

۱ نظر ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۰۸:۳۲
نارِن° جی

.

مرورگرم پر از پرنسس سوفیا ها و کرای بِیبی هاییه که موقع غذا خوردن واسش میذاشتم تا حواسش پرت شه و راحت غذا بخوره. و دفعه بعد که میاد معلوم نیست چه کارتونی دوست داره، معلوم نیست دوباره چقدر بزرگ شده، که همینقدر که الان دوستم داره دوستم داشته باشه یا نه؟ که فارسی حرف زدنش همینقدر خوب میمونه یا لهجه اش بیشتر میشه؟ که تا اونموقع هنوز دومَنِ صورتی دوست داره بپوشه یا نه‌؟
+ ‏و باز هم لعنت به جبر جغرافیایی

۰ نظر ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۵
نارِن° جی

اولین بار که اینجور جدایی رو درک کردم اول راهنمایی بودم. اونموقع که زن دایی و بچه هاش برای اولین بار اومده بودن ایران. آخرین شب بعد از اینکه یک ماه تمام شب و روز با هم بودیم، دور هم جمع شدیم و دایی نامه هایی که اونا برای ما نوشته بودنو ترجمه میکرد و همه آروم آروم گوشه های چشممونو پاک میکردیم. اون شب وقتی از فرودگاه برمیگشتیم روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدمو تا خونه بی صدا گریه کردم.

از اون به بعد این فرودگاه رفتنِ لعنتی بارها با آدم های مختلف تکرار شد. بارها اون آخرین لحظه که برمیگردنُ دست تکون میدن و محو میشن تو اون پیچِ لعنتی تکرار شد‌. بارها اشک ریخیتم. بارها صورت های بغض کرده همو دیدیم، بارها اون ساک های لعنتی رو وزن کردیم و هی مجبور شدیم خالی و خالی ترشون کنیم تا به اون وزنِ لعنتی برسن. بارها وقتی برگشتیم خونه و با جای خالی شون مواجه شدیم بلند بلند زدیم زیر گریه.

 هر بار هر کی که میاد با خودم فکر میکنم این دفعه دیگه عادت کردیم، ایندفعه دیگه به شدت قبل غصه نمیخوریم، ولی این همیشه خیالِ باطله. همیشه موقعِ رفتن غصه میخوریم‌، بغض میکنیم و اشک میریزیم. همیشه یه چیزی پیدا میشه که باعث شه بدجور دلت بگیره. و این دفعه جدایی از بچه ی چهار سال و نیمی بدجور دل میسوزونه. صد بار گفتم، برای بار صد و یکم میگم:

+ لعنت به این جدایی ها

۰ نظر ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۰
نارِن° جی

.

وقتی این فسقلی با این لهجه انگلیسیش، با اون طورِ خاصی که اسممو صدا میکنه و پشت تلفن میگه بیا منتظرم؛ مگه میشه آدم همه کارهاشو ول نکنه و نره پیشش؟

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۴۹
نارِن° جی

.

با خودم گفتم یا رومیِ روم یا زنگیِ زنگ. ولی بعدش که اتفاق بده افتاد نمیدونستم بگم رومیِ روم شد یا زنگیِ زنگ؟ با خودم گفتم همونطور که معلوم نیست کدوم اینا خوبه کدوم بد، همونطوری هم نمیشه فهمید ماهیت این اتفاق خوبه یا بد؟ با خودم گفتم شاید این اتفاق که در حال حاضر بنظر بده ماهیتش در آینده خوبه؟
+ ‏با اینکه دیگه خسته ام. زیادی ام خسته ام اما: به کجاها برد این امید ما را؟

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۶
نارِن° جی