ما شهروندان را مانند حیوانات فاقد عقل و شعوری میدانند که مسیرمان را برایمان حصار کشی کرده اند و باید در همان مسیر قدم برداریم.
+ و لعنت به من و همه آنهایی که آنطور که باید و شاید به غیرتمان برنمیخورد و آنطور که باید و شاید کاری نمیکنیم.
ما شهروندان را مانند حیوانات فاقد عقل و شعوری میدانند که مسیرمان را برایمان حصار کشی کرده اند و باید در همان مسیر قدم برداریم.
+ و لعنت به من و همه آنهایی که آنطور که باید و شاید به غیرتمان برنمیخورد و آنطور که باید و شاید کاری نمیکنیم.
مثلا سقف خونمون مثه سقف گنبد مینا باشه؛ یه شب توش کهکشانُ ببینیم، یه شب شهاب بارون، یه شب بریم جنگل، یه شبم دریا...
چنین خوب چرایی آخه لعنتی؟! اپرای حافظُ دیدی، اپرای مولانا رم اینقد دوس داشتی نشستی فیلمشو دیدی و میگی از همه کارهاشون خفن تره. منم اپرای شیخ صنعانُ دیدم، اپرای مولانارم اینقد دوس داشتم نشستم فیلمشو دیدم و میگم از همه کارهاشون خفن تره. اخه لعنتی! چنین خوب چرایی؟!
ای بهاری مغز! میدانم برایت سخت است به حافظه سپردن خیابان های قشنگی که وقتِ پیاده روی نشان میکنی! ولی به این فکر کن که بعد از برگ ریزان چه کیفی میدهد صدای خش خش برگ ها زیر پاها!
بعضی چیزها خیلی لعنتی ان، مثل اون لحظه ها که آنه خطاب به مغزش میگه: brain stop it! یا اون لحظه ها که من پشتِ هم میگم: بِش فک نکن، بِش فک نکن، بِش فک نکن!
امروز با تمام وجود کِیف کردم از خانواده ای که میم جان در آن بدنیا آمده، خانواده ای که برای دخترانشان اهمیت قائل بودند و به آنها اعتماد داشتند و آنها را در اوایل جوانی وادار به ازدواج نکردند و در درجه اول به فکر تحصیل و کار دخترانشان بودند. امروز با تمام وجود کِیف کردم که من با تربیتِ میم جانی بزرگ شدم که خودش اینگونه بزرگ شده :)
بعد از حدود یک ساعت که نامبرده به طور مداوم سرود من زنم رو پلی میکنه، میم جان میفرماید: هنوز حفظ نشدی؟ فردا باید سر صف بخونیش؟!
+ ما به فدای میم جانِ مان :)
درحالیکه نامبرده خسته و داغون روی کاناپه در حال تماشای کارتون آن شرلی دختری با موهای قرمز بود، گوشیشُ برداشت و رفت سراغ پیامهایی که توی تلگرام از قدیم ندیمها سیو کرده بود. یه ویس از یه دوست دید که میگفت: اون روز شازده کوچولو میخوندم، بعد به طرز عجیب و غریبی شخصیت شازده کوچولو شبیه توئه، خوندی؟ نامبرده جوابی داده بود که یادش نیس چی بود، اما شنیده بود: کلا نمیدونم چیجوری حالیت کنم ولی وقتی اون کتابو میخوندم شخصیت شازده کوچولو، حرفاشو اینا کلا منو یاد تو مینداخت، دیگه نمیدونم چه خاکی تو سرش کرده بود که اینجوری فکر میکردم. باز نامبرده جوابی داده بود که یادش نیس چی بود، اما شنیده بود: بیا! تو از شازده کوچولوام ده برابر ...خل تری! نامبرده به آن شرلیِ در حال پخش نگاهی کرد و با خودش گفت: آره! من از شازده کوچولوام ده برابر فلان ترم!
+ ناگفته نمونه نامبرده اونقدر از شازده کوچولو فلان تره که خوشاله وقتی بقیه شازده کوچولو بخونن یاد اون بیفتن و بگن شخصیتش شبیه شخصیت شازده کوچولوئه :))
بعضی وقتا آدم باید به خودش یه "لَش دِی" هدیه بده! یه روز که توش فقط لش کنه، فیلم ببینه، خوراکی بخوره!
موقع نهار میگم کاش صندلیاش ماساژور بود، توی اتوبوس، مترو، تراموا یا هر کوفت دیگه ای هم همینو میگم، تو موزه ها و جاهای دیدنی میگم کاش یه مسیر برقی بود، روش صندلی ماساژور، میشستیم روش و خودش ما رو میبرد تازه اگه یه ابمیوه هم میدادن دستمون که عالی بود! توی فروشگاهاشم همینو میگم! شاید با خودتون بگین چه خوش اشتهاس! ولی عمق ماجرا رو کسی میفهمه که توی یه روز نوزده کیلومتر راه رفته!
مینویسم: دو آبان نود و شیش، همون روزی که قرار بود گالریو افتتاح کنیم و نرسیدیم و افتاد واس فرداش. همون روزی که خم بودیم روی تابلو و نوارهای اس ام دی رو میچسبوندیم بش، همون روزی که در به در دنبال نصاب تابلو بودیم، همون روزی که هم استرس داشتیم هم کلی خوشحال بودیم، همون روزی که فرداش کلی آدم اومد دیدنمون، همون روزی که فلانی درو باز کرد و گفت دراتومات و من با اخم نگاش کردم و گفتم معلوم نیس بتونیم اجاره اینجارو دربیاریم! شما از در اتومات میگی برام؟
مینویسه: دوسال پیش یه همچین روزی... آخ یه همچین روزی... لعنت به ما که از دستش دادیم!