هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

.

کاش الان هم مثل قبلا ها بود. همون موقع ها که پلانِ خودم و رفیق جان رو کشیدم که از همه طرف تحتِ تنشِ فشاری C قرار گرفته بودیم. از همه سمت، بجز از سمتِ حاجی وانتی. و بعد کلی خندیده بودیم.

۰ نظر ۲۹ مهر ۰۰ ، ۰۰:۵۹
نارِن° جی

.

قبلا ها سرما که میخوردم توی اتاقم نمیخوابیدم، میرفتم پیش میم جان‌. وقتی نصف شب حالم بد میشد یه دستِ نگران میرفت روی پیشونیم و تبمُ میسنجید و شربت میریخت توی قاشق و لیوانِ آب میداد دستم. سالِ اولِ دانشگاه که سرما خوردم، وضعیتِ تنهای مچاله شده ی زیرِ پتو و بوی سوپی که نپیچیده بود توی خونه و دستی که نیومد روی پیشونیم غم انگیز بود‌. الان از اونموقع هم غم انگیزتره‌. حتی برای دکتر رفتن هم نمیزارم کسی بخواد از هوایی نفس بکشه، که من توی ماشین قراره نفس بکشم.

۱ نظر ۲۶ مهر ۰۰ ، ۰۲:۱۵
نارِن° جی

.

اینقدر خسته ام که مغزم توانایی همراهی با کوچیک ترین فراز و فرودی با موسیقی رو نداشت، برای همین رفتم روی فُلدر بنان. تصنیفِ بهارِ دلنشین. و بعد یادِ سال های مدرسه افتادم که تحلیل طورانه میگفتم جوون ها ذهن شون توانایی همراهی با آهنگ های رپ رو داره، ولی مغز آدم های سن دار توانایی تطبیق و درک سرعتِ یک آهنگ رپ رو نداره!
+ و من، مغزِ فرتوتِ خسته ی خودم رو دوست تر دارم :))
+ ‏ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن و از این صحبتا :)

۰ نظر ۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۹:۳۹
نارِن° جی

.

و قسم به تراسِ هتل اوسون!

قسم به هوای خنکِ اولِ پاییز :)

۰ نظر ۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۷:۲۷
نارِن° جی

.

میگم گز به این خوشمزگی! پسته هم به این خوشمزگی! چرا باید اینارو قاطی هم کنن و هر دو رو خراب کنن؟! میگه خیلی خوب میشه اگه میفهمیدم این ذائقه تو چطوری شد که اینطوری شد! میگم من همون بچه ای ام که عصاره ی مالت واسش یکی از جذابیت های دنیا بود و همیشه شیشه ی حاوی عصاره ی مالتش باید توی یخچال میبود! میگم من همون بچه ای ام که وقتی عصاره مالت میخوردم بقیه هاج و واج نگاه میکردن!

۱ نظر ۰۴ مهر ۰۰ ، ۱۱:۱۵
نارِن° جی

.

...I'm coming back from the wrong way

۰ نظر ۰۳ مهر ۰۰ ، ۲۳:۲۲
نارِن° جی

.

توی کتابِ تولستوی و مبل بنفش، یه جایی نویسنده میگه: خوشبحال پسر کوچیکم که اونقدر خاله شو نشناخت که حالا بخواد اینقدر مثل من ناراحت بشه. ولی بعدترش میگه: پسر کوچیکم چه شانسی رو از دست داد که خاله شو نشناخت، چون درسته که سوگ زیادی رو تجربه میکرد اما وسعت سوگ به اندازه ی وسعت عشقه، به اندازه  خاطراتی که داشته‌. و اینجاست که نویسنده به این نتیجه میرسه فقط به پایان چشم ندوزه، که مسیر بخش مهمیه...

۰ نظر ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۸:۲۱
نارِن° جی

.

برای منِ همیشه فراری از یادگیری زبان، دیدنِ سریال های ۲۰ دقیقه ای با هدف تفریح و یادگیری، بینِ فعالیت های مختلفم جذابه. و این بار یکی از شخصیت ها نه اینکه من باشه، یا حتی اتفاق های کاملا مشابه براش بیفته‌، ولی کلیت ماجرا خیلی منو یاد من میندازه و یه جورایی سرنوشتش رو برام مهم میکنه! و کاش این سریال از اون سریالا باشه که تهش همه چی همونجاییه که باید.

۰ نظر ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۴:۵۸
نارِن° جی