هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۰ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

.

برای بارِ چندمه که وقتی روبروییِ سمت چپی داره از مشکلش به روبروییِ سمت راستی میگه و من خواه ناخواه میشنوم چشمام پر اشک میشه! یک تشابه خیلی عجیب توی کل ماجرا هست. یعنی اگه یه قسمت از تفکر روبروییِ سمت چپی توی فلانی بود، مشکل من حل میشد یا اگه یه قسمت از تفکر بهمانی توی من بود مشکل فلانی حل میشد. یا اگه یه قسمت از تفکر من توی بهمانی بود مشکل روبروییِ سمت چپی حل میشد. یا اگه یه قسمت از تفکر فلانی توی روبروییِ سمت چپی بود مشکل بهمانی حل میشد. و من برای بارِ چندمه که چشمام پر اشک میشه چون توی این ماجرا با تمامِ پیچیدگیش، اگر هرکدوم از ما جوری فکر میکرد که اون یکی، هیچ کدوم مشکلی نداشتیم. اما اینجوری نیست و این خیلی لعنتیه.

۰ نظر ۳۰ آبان ۰۰ ، ۲۲:۲۵
نارِن° جی

.

شاید تخم اولیه ی این علاقه توی جشنواره موسیقی نواحی کاشته شد. همونجا که داورها سوال میپرسیدن و نوازنده‌ها با موسیقی جواب میدادن. همونجا که با مقنعه و تخته شاسی هامون میرفتیم که بعدش بریم دانشگاه. همونجا که میگفتیم بزار این یکی‌ هم بزنه بعد میریم و وقتی اون میزد باز هم جمله ی قبل رو تکرار میکردیم. بعضی از موسیقی نواحی ها واقعا لعنتین. از نوع عزیزدل البته‌.

۰ نظر ۲۸ آبان ۰۰ ، ۲۰:۳۲
نارِن° جی

.

مادربزرگی از وقتی تو رفتی دیگه دلم نیومده بود آهنگ دا آیدا شاه قاسمی رو گوش کنم. حتی معنی خیلی از چیزهایی که میگه رو نمیفهمم، اما همون چندتا جمله ای که میفهمم بعد از رفتنت خیلی دل میسوزونه:

سرِ شوم تا دم صبح بَندُم نشسی
تاتی تاتیم کردی تا وه ره اُفتاسُم
تو غنچه بهاریی خوشبو و خوشرنگ
عطر و بوت عالم گیره من بی تو دلتنگ...

۰ نظر ۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۵:۵۹
نارِن° جی

.

اون روز موقع طلوع خورشید توی ساحل مه گرفته ی چمخاله، اونقدر حجمِ زیبایی برام بزرگ بود که جدا از همه ی شعار ها به این باور رسیدم هر روز داره یه معجزه رخ میده توی اون ساحلی که خط دریا شمالی جنوبیه و وقتی میشینی جلوش چشم میدوزی به شرق. اون روز به این نتیجه رسیدم هر چند اون موقعیت جغرافیایی تاثیر خیلی زیادی روی نحوه این تجربه داره، اما طلوع به خودی خود اتفاق قشنگیه و ارزشش رو داره هر از چند گاهی، بدون توجه به موقعیت جغرافیایی نگاهش کنی. دیروز که موقع رانندگی یه قسمت از آسمونِ کبود رنگ شروع کرد به روشن و روشن تر شدن و بعد یه نارنجی کمرنگ پیچید توش هم  خوشحالی داشت، هم غم! درسته توقعِ طلوعِ لبِ دریا رو نداشتم اما توقعِ دیدن طلوع از یه بلندیُ داشتم، نه اینکه پشت فرمون آسمون رنگ عوض کنه!

۱ نظر ۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۵:۵۰
نارِن° جی

.

حیدو هدایتی خیلی لعنتیِ عزیزدله. وقتی صداش پخش میشه یه غمی، یه انزوایی، یه خلسه ای میگیرتت. مثلا اونجا که میگه: مو عَه هرجا بِرُم سر وا بِگردانُم، تو او چیشای خووِت سُنبل می‌کارُم، میخوام بِرُم سَرِ رَه بشینُم، و رفتن تو رِ با چِش ببینُم، بیو بیو بیو...
+ احسان عبدی پور در موردش میگه: بیا بیاش خیلی التماس داشت، خیلی گدایی توش داشت. و همه ی این ها خیلی لعنتی ترش میکنه.

۰ نظر ۲۲ آبان ۰۰ ، ۲۰:۰۵
نارِن° جی

.

الان که به مسیر نگاه میکنم خوشحالم که اون هفت ماهِ سختُ از پونزده شهریور نود و هفت تا بیست و پنج فروردین نود و هشت، با اون موقعیت کاری سخت توی کارگاه تحمل کردم و گذروندم روزایی که دلم سخت میشکست از کاری که میکردم. خوشحالم که از بیست و پنج فروردین نود و هشت تا هفده دی نود و نه توی همون کارگاه بودمُ چیزایی رو تجربه کردم که جبران کرد اون هفت ماهِ سختُ. و حتی خوشحالم که گولِ وعده وعید هایی رو خوردم که نذاشت برم کارگاه جدید و در نهایت این کار باعث شد از شش بهمن نود و نه تا سی اردیبهشت چهارصد از یه دفتر سر در بیارم. خوشحالم وقتی گفتن میخوایی پروژه رو با فلان نرم افزار انجام بدی سرِ تائید تکون دادم و خوشحالم سر تکذیب نشون دادم هر وقت که گفتن اگه کار توی محیط این نرم افزار برات سخت شد بگو نرم افزار رو عوض کنیم. حتی خوشحالم اتفاقات تلخ طوری رقم خورد که رفتنِ هر چه سریع تر رو به موندنِ اونجا ترجیح دادم و بیشتر از اون توی باتلاقِ رفتارهای خودبرتربین گیر نکردم. و بعد توی همون حول و حوش از کارگاه قدیمی زنگ زدن که کارهای مهاجرت فلانی درست شده و ما به فکر تو افتادیم که بیایی جاش. و بعد یک روز قبل از قرارِ صحبت های اصلی زنگ زدن که روند نیرو گرفتن شرکت عوض شده و لازمه اول دفتر مرکزی تائید کنه. برای همین باید رزومه میفرستادم و برام بدیهی بود رزومه ی کاغذیِ ضعیفِ من، بعنوان فلان نیروی فلان شرکت رد میشه و خوشحالم که رد شد و باعث شد از بیست و پنج خرداد چهارصد تا چهار مهر چهارصد برم توی یه دفتر مسخره و جایی پر از خاله زنک بازی! اما جایی که باعث شد نرم افزاری که دفتر قبلی دست و پاشکسته یاد گرفته بودم بهتر و بیشتر یاد بگیرم. و بعد خوشحالم که از ده مهر هزار و چهارصد تا نمیدونم چندمِ چه سالی اومدم توی یه دفتر معتبر. هرچند نمیدونم اینجا اوضاع خوب پیش میره یا نه، اما اینو میدونم الان که به مسیر طی شده نگاه میکنم خوشحالم. و امیدوارم مسیر طوری پیش بره که هر وقت بهش نگاه میکنم خوشحال باشم :)

۱ نظر ۱۸ آبان ۰۰ ، ۱۹:۴۹
نارِن° جی

.

خدارو خوش نمیاد وقتی میرم هوا گرگ و میش باشه، وقتی برمیگردمم همینطور!

+ و همانا لعنت بر ساعتِ کاریِ زیاد!

۰ نظر ۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۰:۲۹
نارِن° جی

.

یه کلمه ای هست توی زبان یونانی: Nepenthe که یعنی داروی غمزدا، کسی یا چیزی که غم و غصه را بزداید، کسی یا چیزی که باعث شود غم یا رنج را فراموش کرد.
+ این آدما تو زندگی نعمتن، یه نعمتِ گنده :)

۰ نظر ۱۵ آبان ۰۰ ، ۰۸:۴۰
نارِن° جی

.

و قسم به  Hug :)

۱ نظر ۱۵ آبان ۰۰ ، ۰۸:۲۰
نارِن° جی

.

و امروز سومین پیاده رویِ تنهای زیرِ بارونِ تاریخیِ عمر اتفاق افتاد. دفعه اول بهمنِ نود و پنج، غمِ تلنبار شده ی تموم شدن دانشگاه و ندیدن راهی پیش روم منو کشونده بود زیر بارون. دفعه دوم بهمنِ نود و هشت و فکرِ باطلِ اینکه تخم مرغ دو زرده ی زندگیمو شکوندم. و دفعه سوم، امروز که غمِ تلنبار شده تو دوران قرنطینه ی کرونا منو راهی کرد زیر بارون. هر چند این سه پیاده روی غم انگیز ترین پیاده روی های عمرم بودن، اما قسم به پیاده رویِ تنهای زیرِ بارون؛ چون نه اینکه غم هارو بشوره ببره، اما یک تسکین توش هست، یک پذیرش و یک آرامش. و قسم به پیاده رویِ تنهای زیرِ بارون چون به قول احسان عبدی پور ایتز اِ پارت آف لایف!

۰ نظر ۱۴ آبان ۰۰ ، ۱۳:۲۷
نارِن° جی

.

وقتی دلم میگیره میرم سراغ کتاب پیر‌پرنیان اندیش که بعدش با لحنِ رادیوچهرازی بگم دنیا هنوز قشنگی هاشو داره. مثلا یه جا هوشنگ ابتهاج به نقل از شهریار میگه: رفته بودم معاینه پایین شهر. وقتی داخل شدم یه اتاق مخروبه ای بود که کفِش معلوم بود حصیری یا گلیمی بوده که تازه جمع کردن. یعنی از فقر بردن فروختن. و گوشه اون اتاق یک پیرمرد ناله میکرد. مریض رو معاینه کردم، نسخه نوشتم و به دخترش گفتم از فلان داروخانه که آشنای من هستن دارو ها رو مجانی بگیر. همه این کارهارو کردم و نشستم بالای سر مریض زار زار گریه کردن. بعد صاحب مریض یعنی دخترش اومد پیشم گفت آقای دکتر عیب نداره، خدا بزرگه، خوب میشه. بعد میگفت: سایه جان، با این وضعم من میتونستم دکتر بشم؟!
یا مثلا یه جای دیگه هوشنگ ابتهاج در مورد مرتضی کیوان میگه: پوری پیش از ازدواج دردهای شدید زنانه داشت که دکتر بهش گفته بود شوهر کنی خوب میشی. حالا کیوان اون صبحی که چند دقیقه بعد تیربارانش میکنند، میخواد به اون دختر جوانی که فقط دو ماه زنش بود بگه که برو شوهر کن، زندگی کن، ولی نمیتونه بگه چون کیوان خودشو مالک زنش نمیدونه، اصلا به مغزش نمیگذره به زنش بگه من به تو اجازه میدم که بعد از من بری شوهر کنی که این یعنی من مالک توام، یا نمیگه از تو خواهش میکنم بری شوهر کنی، که این یعنی من دارم بزرگواری میکنم. ببینین کیوان چی نوشته تو وصیت نامه: پوری جان دلم میخواهد به فکر دل درد قدیمی باشی و اقدامی کنی که از درد کمتر رنج ببری، زیرا همیشه مرا ناراحت میکرد و رنج میداد.
+ و دنیا هنوز قشنگی هاشو داره :)

۰ نظر ۱۳ آبان ۰۰ ، ۱۳:۰۶
نارِن° جی

.

چیه این شروه خوانی آخه؟ چیه این آواز دشتی آخه؟ چیه این لعنتیِ غم انگیزِ عزیز آخه؟ خطاب به همچین صوتی باید گفت: آهن که نیست جانِ من، آخر دل است این!

* شعر: سایه ی عزیز

۰ نظر ۱۳ آبان ۰۰ ، ۱۲:۵۷
نارِن° جی

.

+ و تموم شد سریالی که کلیت ماجرا خیلی منو یاد من مینداخت و یه جورایی سرنوشتش رو برام مهم میکرد. و من دو قسمت آخر فقط اشک ریختم از ذوق اینکه چه قدر‌ خوب همه چی همونجاییه که باید!

 well, you know, you can't have everything, so you gotta ask yourself what makes you the happiest and just go all in for what's most important. that's my new thing

۰ نظر ۱۱ آبان ۰۰ ، ۲۱:۴۰
نارِن° جی

.

دلم بدجور تنگِ سینما رفتنه. تنگِ فیلمِ خوب دیدن. تنگِ حال و هوای بعد از فیلم خوب دیدن. تنگِ اینکه تا چند دقیقه بعد از فیلم دیدن میلِ حرف زدنم نباشه تا فیلم قشنگ بشینه تو جونم...!

۰ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۳:۳۶
نارِن° جی

.

یه ضرب المثل هست میگه:
Hope for the best, prepare for the worst
که یعنی بهترین امیدو داشته باش
و خودتو برای بدترین شرایط اماده کن!

۰ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۱:۱۲
نارِن° جی

.

رضا امیر خانی یه قانون جالب داره: قانون بقای چیز:
هر وقت یه چیزی رو بدست میاری حتما در عین حال داری یه چیزی رو از دست میدی. از طرفی این قانون یه وجه دیگه هم داره: وقتی یه چیزی رو از دست میدی هم داری یه چیز دیگه رو به دست میاری...!

۰ نظر ۰۷ آبان ۰۰ ، ۱۶:۳۸
نارِن° جی

.

یه روزِ نه چندان دور نتایج یه تحقیقُ خوندم که آدمایی با بیش از ۷ ساعت وقت آزاد در روز، احساس رضایت و شادی کمتری دارن؛ یعنی بعد از دو ساعت زمان آزاد، احساس سلامتی و رضایت افراد زیاد میشه، اما بعد از پنج ساعت این خصیصه ها کم میشه. و من وقتی اینو خوندم یه "پووووف" گنده گفتم! ولی حالا که فکر میکنم میبینم میزان رضایت و شاد بودنم از این همه وقت آزاد داره به سمت صفر میل میکنه!

۱ نظر ۰۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۴
نارِن° جی

.

مادربزرگی، دلم تنگ شده برای وقتایی که دلت تنگ میشد واسه نوه ی بزرگت، و بعد برای یه مدت طولانیِ پشت سر هم، فیلم هایی رو میدی که فرستاده و همزمان قربون صدقه ی نوه ی عزیزت میرفتی و بقیه ما نوه ها رو کلافه میکردی! :))
+ و متاسفانه من هیچوقت نتونستم جایگاه اول بین نوه ها رو تصاحب کنم و همیشه جام توی جایگاه دوم بود!

۰ نظر ۰۴ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۶
نارِن° جی

.

Home Sweet Home

به روایت احمدِ فیاض:
اونجا که تنهای تنها وایسادی جلوی آیینه روشویی،

اما مسواکت تکیه داده به مسواک اونکه عزیزترینه برات.

۰ نظر ۰۴ آبان ۰۰ ، ۰۰:۱۶
نارِن° جی

.

چه حقیقتی از زندگی حذف شد که به پس‌مانده اش گفتیم مجاز؟ چی دیگه این میون نیست که بخاطر نبودنش میگیم "حقیقت نیست، مجازیه". حرف که هست، صدا که هست، تصویر که هست؛ چی چی‌ نیست؟ این دنیا به ننگِ نداشتن چی آلوده است که رو پیشونیش زدن مجازی؟ این جهانِ مجازی چی نداره که مَجازه؟ چه گوهری باخته که بخاطر این باختن شایسته نام حقیقت نیست؟ جهان مجاز از سرِ بی بدنی مجاز شده. این جهان آغوش نداره، این جهان تن نداره، این جهان عطر و بو نداره. جهانِ بی تن و بو، جهانِ بی بغل و آغوش، جهانِ بی ادراکِ حضورِ دیگری، جهانِ مجازه.
+ پادکستِ انسانک

 

+ لعنتیه برخورد نکردنِ یک انگشت به انگشتِ دیگه، نبودِ هیچ دم و بازدمی در کنارت، نداشتنِ هیچ ارتباطِ چشمی. لعنتیه این قرنطینه. و به قولِ حسامِ ایپکچی توی پادکستش: چیشد بغل شد نقض تمامِ پروتکل ها؟

۰ نظر ۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۰:۱۸
نارِن° جی