هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ

اولین بار که اینجور جدایی رو درک کردم اول راهنمایی بودم. اونموقع که زن دایی و بچه هاش برای اولین بار اومده بودن ایران. آخرین شب بعد از اینکه یک ماه تمام شب و روز با هم بودیم، دور هم جمع شدیم و دایی نامه هایی که اونا برای ما نوشته بودنو ترجمه میکرد و همه آروم آروم گوشه های چشممونو پاک میکردیم. اون شب وقتی از فرودگاه برمیگشتیم روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدمو تا خونه بی صدا گریه کردم.

از اون به بعد این فرودگاه رفتنِ لعنتی بارها با آدم های مختلف تکرار شد. بارها اون آخرین لحظه که برمیگردنُ دست تکون میدن و محو میشن تو اون پیچِ لعنتی تکرار شد‌. بارها اشک ریخیتم. بارها صورت های بغض کرده همو دیدیم، بارها اون ساک های لعنتی رو وزن کردیم و هی مجبور شدیم خالی و خالی ترشون کنیم تا به اون وزنِ لعنتی برسن. بارها وقتی برگشتیم خونه و با جای خالی شون مواجه شدیم بلند بلند زدیم زیر گریه.

 هر بار هر کی که میاد با خودم فکر میکنم این دفعه دیگه عادت کردیم، ایندفعه دیگه به شدت قبل غصه نمیخوریم، ولی این همیشه خیالِ باطله. همیشه موقعِ رفتن غصه میخوریم‌، بغض میکنیم و اشک میریزیم. همیشه یه چیزی پیدا میشه که باعث شه بدجور دلت بگیره. و این دفعه جدایی از بچه ی چهار سال و نیمی بدجور دل میسوزونه. صد بار گفتم، برای بار صد و یکم میگم:

+ لعنت به این جدایی ها

۰۰/۰۵/۰۲
نارِن° جی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">