هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

.

شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۲۵ ب.ظ

وقتی از پله های کارگاه میرفتیم بالا که پنل های داغون بتنی رو روی نقشه علامت بزنیم، بهش گفتم اون اوایل فلانی بهم گفت با شما بیام و صحت گزارش روزانه پیمانکارو چک کنم. منم چون شما خیلی بداخلاق بودین ازتون میترسیدم! برای همین تا یه مدت با این بهونه که من همچین آدمی نمیشناسم، از زیرش در رفتم! تا اینکه یه روز شما رو بهم معرفی کرد و گفت بیا اینم فلانی! ولی من باز هر بار با بهونه های مختلف پیچوندم! تا اینکه بالاخره عصبانی شد! عصبانیت هاشم که یادتونه چطوری بود؟! خلاصه بعد از تموم شدن غرها و دعواهاش آخرش گفت بخاطر خودت گفتم بری که ترست از کارگاه بریزه! منم تو دلم گفتم ترسم باید از فلانی بریزه! نه از کارگاه!
+ خاطره مو تعریف کردم و کلی باهم از ته دل بهش خندیدیم.
+ زمان چیز عجیبیه... خیلی عجیب.

۹۹/۰۳/۱۰
نارِن° جی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">