.
+ مادربزرگ، بیست شب گذشت از اون شب که خوابتو دیدم، که دیدم دارم میرم بیرون و تو مثل همیشه توصیه هاتو میکنی: که مواظب خودم باشم، که آهسته رانندگی کنم، که زود برگردم. که صدام زدی و من اومدم کنارت و بهم گفتی بِحل ام کن، که یعنی خواستی حلالت کنم. که گفتم این چه حرفیه میزنی؟ تو باید منو حلال کنی. تو بودی که وقتی بچه بودم دم دم های اومدن میم جان از سرکار باهام میومدی دم پنجره که اومدنش رو ببینم و منو روی پاهای خودت میشوندی و واسم شعر میخوندی، تو بودی که دانشجو شدم و اومدم پیشت و واسم حلیم میپختی. تو بودی هارو که ردیف کردم و پشت سر هم گفتم، همدیگه رو بوس کردیم و من از خواب پریدم.
+ مادربزرگ، نوزده شب گذشت از اون شبی که رفتی، که رفتی، که رفتی، که رفتی...
+ یه فیلم از بچگی هام هست توی باغچه، توی بغل تو، بین گل ها و درخت ها. تو با دست پروانه هارو بهم نشون میدی و من چیزهای نامفهومی میگم. همون موقع هاست که پسرخاله در خونه رو باز میکنه و میاد، تو صورتش رو میگیری توی دست هات و چند بار بوسش میکنی. من که این حرکتو میبینم همونجا تو بغلت با دست های کوچولوم میزنمت... آره، من همینقدر حسودِ برای من نبودنت ام...
+ دست و دلم به نوشتنِ این نوشته ها نمیرفت. چون میدونستم عزاداریِ اصلیم همون شبیِ که این نوشته هارو مینویسم...
خدا رحمتشون کنه. :(