.
اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم پس قهوه خانه ها به چه درد میخوردند؟
اگر نتوانم با تو بی آنکه هدفی داشته باشم راه بروم پس خیابان ها به چه دردی میخورند؟
اگر نتوانم اسم تو را بی آنکه بترسم مزه مزه کنم پس زبان ها به چه درد میخورند؟
اگر نتوانم فریاد بزنم دوستت دارم پس دهانم به چه درد میخورد؟
ما با اینکه تو شهریم ولی انسان های شهری نیستیم، ما هنوز انسان های اینجایی نیستیم، هنوز توی عشق مون دنبال اسطوره هاییم، تو زندگی مون دنبال اسطوره هاییم. ما باید همه این هارو بیاریم تو خیابون، بیاریم تو شهر، بیاریم تو کافه، بیاریم همینجا، هر جا که میتونیم و ظرفیت دیدن همدیگه رو داشته باشیم. ما ظرفیت دیدین همدیگه رو نداریم، ظرفیت اینکه یکیو دوبار ببینیم نداریم، دوبار که با هم سلام علیک میکنیم فکر میکنیم فتحش کردیم اون شخص رو و دیگه چیزی برای کشف نداره. این بخاطر بی ظرفیتی ماست...
" اردشیر رستمی- کتاب باز"