.
+ بهار نود و هفت با تموم شدن چیزی که جرقه هاش زمستون نود و شیش زده شد شروع شد. با همنشینی با پشمک حاج مصطفی، با تعطیلات بد شروع شد. ختم شد به کشمکشِ رفتن، به آگهی واگذاری توی دیوار، به سردرگمی، به دل شکستگی... تابستون نود و هفت با نازا شدن من و ناسا شدن رفیق جان شروع شد. به واگذاری ختم شد؛ به جابجایی، به رفتن، دل کندن، گریه کردن... پاییز نود و هفت با شروع جدی کاری که دیگه گالری دوست داشتنیم نبود شروع شد، ختم شد به چیزهایی که یاد گرفتم، به زندگیِ ماشینی... زمستون نود و هفت با کار زیاد شروع شد، ختم شد به وعده های کاریِ خوب، به وعده هایی که همچنان وعده موندن؛ ختم شد به فروش گوگولو، به خرید ماشینی که هنوز اسم نداره.
+ بهار به خودم گفتم اگه غمگینی یواش گریه کن تا شادی ناامید نشه. تابستون به خودم گفتم با گوشه گرفتن درمان نشود غم، برخیز و به پا کن شوری تو به عالم. پاییز به خودم گفتم خودتو بغل کن و بگو میرسه روزای خوب. زمستون به خودم گفتم اگرچه شب شده اینجا دل من روشن از رویاست...
+ نود و هشت با ما به از این باش که با خلقِ جهانی...