هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

.

داشتن قطعات دشتی در مواقعی چیز وحشتناکی محسوب میشود

 چیزی مثل پاشیدن نمک روی یک زخم عمیق

۱ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۰
نارِن° جی

.

از بیرون به خودم نگاه میکنم:

موجودی خودش را به آب و آتش میزند

همان موقع از گوشه ی چشمش قطره ای میافتد روی پتوی مچاله شده ی زیر سرش

۲ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۰
نارِن° جی

.

- چرا هر چی بزرگتر میشیم اینجوری تر میشه همه چی؟!

+ چه جوری تر؟

- همینجوری دیگه، همینجوری که هست، همینجوری که میبینی.

+ نمیدونم

- اگه "اینجوری شدن" با سرعت بزرگ شدنمون متناسب باشه تا چند سال دیگه چیز خوبی هم میمونه واسه آدم؟!

+ بستگی داره

- اره بستگی داره الان اون نقطه ای که هستیم کجاست، یکی از اون پستی هاییه که بعدش بلندی داره؟ یا نه، فقط یه جایی هست توی سراشیبیِ پیش رو

+ باید صبر کرد

- ولی کاش میشد zoom out کرد و دید مسیر ترکیبی از شیب مثبت و منفیه یا از یه جایی به بعد فقط منفیه؟


[ + خودم       - خودم ]

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۸
نارِن° جی

.

گفت کوچه های آشتی کنون دیگه تو کشور ما پیدا نمیشه، آخه تا هر جا که میشد باید ماشین هامونو میبردیم...

+ اسپانیا

۲ نظر ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۰
نارِن° جی

.

عین پسرهایی که خودشان را به در و دیوار میزنند رفتیم کارگاه های چوب، کارگاه های ام دی اف، پیشِ رنگ سازها، برش کارها و ابزار فروش ها! انقدر رفتیم و پرسیدیم و خندیدم و خندیدند تا فهمیدیم لولا تخت و گازور چه کوفتی است و جک پمپی 200 نیوتن چقدر سفت است! مته همان دریل نیست و از مته گازور بُر چگونه استفاده میشود! دستگاه گندگی چقدر بدرد بخور است و ملامین چه قدر بدرد نخور! هر کدام از رنگهای کلر، روغن جلا و سیلر باید با چه زهرمار هایی و با چه نسبتی ترکیب شوند! کدام چوب روس سوپر است و کدام نیست، کدام سمباده لازم است و کدام نه!

و سرانجام بعد از همه این مسائل دست هایمان مثل مردهای کار یدی انجام ده بخاطر چسب ها پوسته پوسته شد، بخاطر تینر ها سوخت و بخاطر سمباده کشیدن ها زخم شد. ولی ما همچنان مثل پسرهایی که خودشان را به در و دیوار میزنند ادامه میدهیم.

 کارمان باید به نتیجه برسد :)

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۴
نارِن° جی

.

مرض کانتکت پاک کنی مرض خوبی است، میفتی به جان کانتکت های گوشی ات، پاک میکنی همه ی آنهایی را که هیچ دردشان را درمان نمیکنی و هیچ دردت را درمان نمیکنند

۲ نظر ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۱۷
نارِن° جی

.

بادکنک های بدِ خاطره را بترکانیم، خوب هایش را نگه داریم...!

+ scott bergey

۱ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۳۱
نارِن° جی

.

تعریف های زیادی از کتاب های "ابن مشغله" و "ابومشاغل" نشنیده بودم. برای همین گذاشته بودمش برای وقتی که بتوانم با آن همزاد پنداری کنم

+ قبل از عید بود که خریدمشان...!

۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۳۱
نارِن° جی

.

و در کدام بهار

درنگ خواهی کرد

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

" سهراب سپهری "


+ همین بهار، مطئنا، مسلما، قطعا و حتما :)

۲ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۵
نارِن° جی

.

+ توضیحاتی پیرامون تغییر رنگ قالب از نارنجی به سبز:

نارنجی ای که دیگر نارنجی نباشد باز هم نارنجی است! گرچه در چرخه رنگ، آبی مکمل نارنجی است و هر چند ممکن است کمی عجیب به نظر برسد اما من دوست دارم بگویم :

رنگ سبز مکمل رنگ نارنجی است

و در فرهنگ دهخدا کلمه ی "مکمل" یعنی "کامل کننده"

۳ نظر ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۴
نارِن° جی

.

هر سه سرهایمان را روی گوشی هایمان خم کرده بودیم و اطلاعیه را نگاه میکردیم، مسلما اشتباهی شده که درِ سالن بسته مانده و علاوه بر آن هیچ کس آنجا نیست! در نتیجه هرکدام سعی داشتیم دلیلی برایش پیدا کنیم:


+ شاید کنسل شده یا جاش عوض شده!

+ شاید امروز پنج شنبه بیست و شیش نود و پنج نیست!

+ شاید اشتباه اومدیم و این همه مدت اشتباه فکر میکردیم اسم اینجا اینه!

+ شاید یه جای دیگه دقیقا به این اسم وجود داره و ما نمیدونیم!

+ شاید ما از یه زمان دیگه اومدیم، حالا الان یا تو گذشته ایم یا آینده!

+ شاید قراره سوپرایزمون کنن و یهو همه بپرن بیرون


و در همین حین بود که متوجه شدیم بیش از اندازه به am و pm های موبایل هایمان عادت کردیم...!

۱ نظر ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۵۲
نارِن° جی

.

برای آغاز نود و شش تا پایانش:

بیا تصمیم بگیریم، تصمیم خیلی جدی، که سه روز، فقط سه روز دروغ نگوییم؛ هیچ نوع دروغی نگوییم، به هیچ عنوان، به هیچ صورت، به هیچ دلیل و بهانه، به هیچکس... فکر میکنم بعد از این سه روز، خیلی چیزها درست بشود، و یا کاملا خراب. یعنی مسلما دیگر چیزی به این صورت نیمه ویرانِ تهدید کننده ی عذاب دهنده باقی نخواهد ماند...

" نادر ابراهیمی "

۴ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۱۱
نارِن° جی

.

دست هایم توی جیب هایم بود که راه میرفتیم و به عقربه های ساعت فکر میکردم که هر لحظه به ساعت مقرر شده ی اجرا نزدیک تر میشوند ولی سالن همچنان خالیست. دلم میخواست دست مردمی که در خیابان راه میروند را بگیرم و کشان کشان ببرمشان روی صندلی ها


شب دوم در حالیکه سالن شلوغ شده بود و دست هایم توی جیب هایم بود و به تابلوهای نقاشی نگاه میکردم ته دلم میخندیدم، دیگر چیزی روی گلویم نبود که بخواهد آن را فشار دهد. حتی وقتی قرار شد جای صندلی ام را انتخاب کنم، بر خلاف دو دفعه ی قبلی بالا ترین نقطه اش را انتخاب کردم، جایی که از آنجا بتوانم مردم را ببینم، که صندلی های پر شده را نگاه کنم و باز هم ته دلم بخندم


شب اول همه چیز پر بود از نا امیدی، اما شب دوم انگار تمام شده بود غصه های دیشبش، نه اینکه فراموش شده باشد، تجربه اش بود ولی هر چه بود گذشته بود و شب جدیدی شروع شده بود، شبی که دلم با آن میخندید


انگار الان مثل همان شب اول است، من دلم تمام شدنش را میخواهد، تجربه ای است برای خودش اما من دلم شب دومش را میخواد که برسد، میدانی؟ میشود؟ لطفا؟

۲ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۲۹
نارِن° جی

.

گر چه او هرگز نمیگیرد ز حال ما خبر

درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما


" صائب تبریزی "

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۷
نارِن° جی

.

چند روزی بیشتر نگذشته که در جلوی سمت راننده را بردم صافکاری تا صاف و صوفش کنند! با این حال امروز که شکل و شمایلش را دیدم سر جایم مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم! 

خجسته نامی لطف کرده و روی کاغذِ زیر برف پاک کن شماره تماسش را قرار داده و مرحمت فرموده: خوردم به ماشین شما!

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۳۶
نارِن° جی

.

تقویم را که نگاه میکنم نوشته امروز نهم جمادی الثانیِ یک سالی است. سالش مهم نیست، ماهش هم همینطور، مهم این است هنوز پنج روز تا دیده شدن ماه شب چهارده مانده ولی من دیدنش را برای همین الان و همین لحظه میخواهم.

+ ارژنگ کامکار

۱ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۵۰
نارِن° جی

.

" از آنجا که کودکی های سرشار از اندوه و آوارگی مان، سخت با ما بود، همیشه ی خدا با ما بود، و در خواب و بیداری با ما بود، و دیگر نمیتوانستیم به این واقعیت تردد ناپذیر پشت کنیم که بچه های ما خیلی بیش از بزرگ هایمان نیاز های فرهنگی و اخلاقی و روانی دارند، تصمیم گرفتیم به خدمت کودکان وطن در آییم و گناهان پیشینیان خود را به سهم خود جبران کنیم 

< نادر ابراهیمی >

 

+ هر چند قبل از خواندن این نوشته هم در خلوتِ خودم اعتراف کرده بودم ولی خواندن این نوشته باعث شد از زاویه ای دیگر نگاه کنم، یعنی اگر ته تهش را نگاه کنی کارهای هرچند ناچیزم میشود یک خودخواهی و من یک خودخواه که میخواهد بچه ای غصه نخورد تا اینگونه بچه ی کوچک درونش را آرام کند...

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۱۴
نارِن° جی

.

خیلی بهتر بود اگر به جای آن ماشین گران قیمتی که حتی اسمش را هم نمیدانم با یک وانت سفید رنگ تصادف کرده بودم؛  و بجای آن راننده ای که سر تا پای ماشین را نگاه کرد و پرسید کلش یک جا چند با راننده ی دستپاچه ی وانت سفید رنگ مواجه میشدم و میگفتم اشکال ندارد یک خراش کوچک که بیشتر نیست، چندتایی از این ها رویش هست این یکی هم باشد کنار بقیه شان

۱ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۰۳
نارِن° جی

.

همه ی آدم بزرگ ها وقتی بچه بودند تلاش هایی برای پرواز کردن از روی مبل خانه شان داشتند و در بعضی مواقع هم احساس میکردند مسافت پروازشان افزایش یافته و به پیشرفت هایی در این زمینه دست یافته اند؟!

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۷
نارِن° جی

.

کدوم کوه و کمر بوی تو داره یار؟

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۹
نارِن° جی

.

مطمئنا توی زندگی تون با آدم هایی که یک آهنگُ هی ریپیت میکننُ میکنن مواجه شدین! اونا ادم های اعصاب خرد کنی ان! 

حالا نمیدونم با آدم هایی که با یک قسمت خاص از یک آهنگ این کارُ میکنن هم برخورد داشتین یا نه! به نظر میاد اونا از ادم های دسته ی اول هم اعصاب خرد کن تر باشن!

+ متاسفانه نامبرده از اعضای اعصاب خردکن ترِ دسته ی دومِ



۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۵۳
نارِن° جی

.

به تصویر کشیدن خانه ی مدرن، حرکت بر روی چیزهایی از قبل تعیین شده، انسان هایی اتو کشیده، فضایی کاملا ماشینی در مقابل زندگی در فضایی شلوغ، خانه ای قدیمی، انسان های پر شر و شور، و به طور خلاصه زندگی ای شیرین تر...


+ mon oncle

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۰۰
نارِن° جی

.

گفتم اگه اتفاق x نیفتاد عقل حکم میکنه کار y رو انجام بدیم، حالا اگه اتفاق x نیفتاد و من هزار تا دلیل اوردم که کار y رو انجام ندیم، تو توجه نکن، هر هزارتا دلیلم دلیِ حتی اگه بوی منطق بدن..!

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۵
نارِن° جی

.

+ در آن سن به حرفش اهمیت نداده بودم، حتی به کل فراموشش کرده بودم حرفی را که تجربه ای بود از گذراندن بیست و اندکی سال زندگی

+ چند روز قبل بود که همان حرف از دهانم خارج شد، همان حرف که سال ها قبل برایش هیچ ارزشی قائل نبودم و بی توجه به آن راه خودم را انتخاب کرده بودم. حالا همان حرف شده بود تجربه ی من

+ چیزی به نام "تجربیاتت را در اختیار دیگران بگذار" بی فایده است انگار. دیگران در صورت داشتن آزادی همان راهی را انتخاب میکنند که خودشان دلشان میخواهد، همان راه را میروند تا ناگهان در یک روز همان تجربه که سال ها قبل شخصی در گوششان خوانده بود، به کمک تارهای صوتی از میان لب هایشان خارج شود!

ولی میدانی؟ دیگر فایده اش برای خودشان چه میتواند باشد؟! هیچ...

۲ نظر ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۴۳
نارِن° جی

.

و من جانم در میرود برای شب هایی که تا صبح برنامه ی فیلم دیدن گذاشته ام :)

۲ نظر ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۴
نارِن° جی

.

نامبرده به دنبال خریدن چیزی بود که سال های سال باقی بماند،

که هر وقت چشمشش به آن افتاد یادش بیفتد اولین پول حاصل از کارش را

+ ما به فدای صندلیِ چوبیِ نارنجی رنگِ عزیزمان :)


۲ نظر ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۲۵
نارِن° جی

.

+ حرف های میم جان و همکارش را شنیده بود و خودش را به میم جان رسانده بود تا اگر بشود برای مستندش یک مصاحبه کوتاه با من داشته باشد؛ در رابطه با همان کاری که من کرده بودم و او از بین حرف های میم جان و همکارش شنیده بود.


+ وقتی دلیل کارم را پرسید گفتم به مرگ دومم فکر کردم، گفت مرگ دوم یعنی چه؟ گفتم وقتی آنقدر از مرگ اولت گذشته باشد که دیگر هیچکس را روی کره ی زمین نداشته باشی تا به هر دلیلی لحظه ای به یادت بیفتد آنوقت مرگ دوم اتفاق افتاده...


+ پیرو پست قبل

۱ نظر ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۳
نارِن° جی

.

 از بودن من چه میماند؟  *


چند سال قبل بود که با پرسیدن چنین سوال مشابهی، چند نهال سرو خریدم، و به این فکر کردم شاید وقتی بودنم به انتها رسیده باشد، سایه اش به درد کسی بخورد...


* برگرفته از وبلاگ "مثل باد"

۱ نظر ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۵۶
نارِن° جی

.

بارون بود

پیاده روی بود

سقف سرم آسمون بود

شالِ قرمز بود

باد بود

تنهایی بود

دردِ سینوزیت بود

کاپشن￷￶￵ ِ خیس بود

توی گوشم " ببار ای بارون ببار" بود

" با دلم گریه کن خون ببار" بود

چاله های آب بود

صدای بارون بود

غم بود

درد بود

فکر بود

پیاده روی بود

بارون بود

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۳۰
نارِن° جی

.

 خانه ی دل ما را از کرم، عمارت کن

پیش از آن که این خانه رو نهد به ویرانی...


" شیخ بهایی "

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۶
نارِن° جی

.

از آخرین

 شب زنده داری ها،

تند تند قهوه خوردن ها،

 فولدر لول گوش کردن ها،

 استرس ها،

 قرمز شدن چشم ها،

یکهو خندیدن ها،

پروژه ها،

چلیک چلیک موس ها

و سختی کشیدن ها 

در دوره ی کارشناسی


+ و چه حس عجیبی است پشت تک تک این آخرین ها...

۱ نظر ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۳۴
نارِن° جی

.

ضمن عرض پوزش از روشن شدن چراغ زرد در صفحه ی وبلاگتان،

باید عرض کنم این پست حاوی "هیچ" است؛

یک "هیچ" که پر است از چیزهای مختلف...!

 یک "هیچ" که آنقدر پر است که نمیتواند کلمات را در بر بگیرد...!

۱ نظر ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۳۹
نارِن° جی

.

هر کجا روی وصله ی منی...

۲ نظر ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۵
نارِن° جی

.

چند روزیست که زندگی نامبرده در نشستن پشت لبتاب و گرفتن موس و شب زنده داری ها و صبح زود بیدار شدن ها خلاصه شده است. حتی شنیده ها حاکی از این است وی تحت فشار های ناشی از کار، ناگهان قهقه سر میدهد و گاها کلماتی عجیب و بی معنی از دهانش خارج میشود و در بعضی موارد نیز ناله ی ای دورَ￷￶￵ه ای دورَه!

۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۱۶
نارِن° جی

.

هرچند زمان طولانی کلاس های آکادمی طاقت فرسا بود، اما نامبرده  دلش تنگ میشود برای همین کلاس های طاقت فرسا.  برای ده ساعتی که اکثرا با رفیق جان مشغول خوردن پاستیل، چوب شور، شکلات تلخ، لواشک و انواع و اقسام تنقلات بودیم، برای ریسه رفتن ها و خندیدن ها، برای کافی میکس های بدمزه ی بین آنتراک توی سینما، و در مجموع برای همه ی لحظات خوبِ کلاسِ طاقت فرسا :)

۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۶
نارِن° جی

.


اگرقرار بود برای این عکس یه متن بنویسین، اون چی بود؟!

۶ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۰۸
نارِن° جی

.

+ و قسم به جادوی مقداری چوب و تعدادی سیم...


+ امشب هم مثل بچگی ها که بعد از کوتاه کردن موها از پله ها آهسته آهسته بالا میرفتم تا بهم نریزن؛ بعد از شنیدن ناب ترین آوا ها، حرف نمیزدم که مبادا جادوی صداش از گوشام بیرون بره


+  و قسم به جادوی مقداری چوب، تعدادی سیم و دو دست...

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۱
نارِن° جی

.

+ اوضاع مرغ سحری شده...

- نه، از اونم بدتر

 

"دیالوگ سریال خانه سبز"

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۵
نارِن° جی

.

و قسم به جادوی کتاب...

۱ نظر ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۴۸
نارِن° جی

.

+ حرف، حرفِ زلزله ی تهران بود، پوسته هایی که خیلی وقت است دوره ی بهم رسیدنشان گذشته، که انرژی زیادی ذخیره کرده اند؛ که چندین سال قبل با استخدام یک تیم خارجی قرار بر این بود پیرامون مساله اقداماتی صورت بگیرد، که پس از تکمیل اطلاعات، کاری جز سکوت در این رابطه انجام نشد...

+ حرف، حرفِ زلزله ی تهران بود، اینکه باید دعا کرد همان لحظه های ابتدایی زلزله جان دهیم، که انتظار رسیدن کمک میتواند بیهوده باشد، که کمک رسانی بعد از اتفاق افتادن آن فاجعه بسیار بسیار دشوار اشت، که زمان بر است، که ممکن است روزهای آخر عمرِ عده ای زیر آوار کنار چندین و چند جنازه سپری شود...

+ حرف، حرفِ یک اتش سوزی بود، حرفِ اوار شدن یک ساختمان پانزده طبقه، حرف حرفِ مدیریت بود، حرف حرفِ درد بود، حرف حرفِ پلاسکو بود...


خبر نوشت:

 در انتهای گزارش حاصله توسط تیم خارجی نوشته شده بود:

درصورت وقوع زلزله تهران، بزرگترین فاجعه بشریت اتفاق میافتد.

۳ نظر ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۳
نارِن° جی

.

دلمان سفر میخواهد، از همان سفرها که دو لپی سیب زمینی بخوری، زیر پل خواجو به آواز دشتی گوش کنی، به آب روان زیر سی و سه پل نگاه کنی، بستی خوران به بازی بچها بخندی، اصلا دلمان از همان سفرها میخواهد که یک گوشه بشینی، زل بزنی به گنبد روبرو...

+ عکس: milica grujic

۰ نظر ۳۰ دی ۹۵ ، ۰۹:۰۰
نارِن° جی

.

نگاه متفاوته که به زندگی معنای متفاوتی میده

۱ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۱۸
نارِن° جی

.

اگر نوع نیروی وارد شده به مصالح ساختمانی مدام تغییر کنه، مثلا اول کشیده شه، بعد فشرده و بعد این اتفاق بارها تکرار شه، اونجاست که مقاومت مصالح کمتر و کمتر میشه تا نهایتا به گسیختگی برسه، این کار دقیقا همون کاریه که ما برای بریدن سیم انجام میدیم، خمش میکنیم، بعد همین کارو تو جهت مخالف انجام میدیم تا نهایتا اون دو قسمت سیم از هم جدا شن

اسمی که واسه این اتفاق گذاشتن "خستگیه" ...

۲ نظر ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۷:۲۶
نارِن° جی

.

تنش توی یک عنصر سازه ای میشه:

 عکس العملِ داخلیِ اون عنصر در مقابل نیروی خارجی ،

در واقع نسبت نیروی وارد شده به سطح مقطعُ میگن تنش؛


 حالا برای اینکه تنش توی عناصر کم باشه و اون عنصر بتونه بهتر کار خودشو انجام بده باید سطح مقطع اون عنصرُ زیاد کنیم، چون نیروی خارجی ای که وارد میشه تحت کنترل ما نیست و ما نمیتونیم اونو کم کنیم تا به تنشِ کمتری برسیم.


 از طرفی اسمی که خارجی ها به تنش دادن stress ِ که میشه همون استرس خودمون، پس میشه گفت استرس همون نیروهای خارجی ای هست که به ما وارد میشه، که باعث میشه یک نیروی عکس العملِ ناخوشایندِ داخلی توی ما به وجود بیاد و همونجور که گفته شد راهکار کم کردنش افزایش سطح مقطعِ، که این یعنی ادم باید "دل گنده" باشه تا بتونه اثر اون نیروی خارجی ای که بهش وارد میشه رو کم کنه￷￷؛ چون ما نمیتونیم نیروهای خارجیُ کنترل کنیم پس تنها راه مقابله مون اینه که دلامونُ گنده کنیم؛

 ایشالا دلاتون همیشه گنده :)

۱ نظر ۲۴ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۵
نارِن° جی

.

گفتم کاش میشد آدم دست بندازه تو گوشاش

بعد بالا بیاره هرچی که شنیده...!

۴ نظر ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۹:۴۹
نارِن° جی

.

رنگ نارنجی هیچوقت برای من فقط رنگ خرمالو، ماهی عید، پاییز، یا غروب خورشید نبود؛ رنگ نارنجی همون رنگ لعنتی عزیز دلی بود که هیچ وقت توی هیچ لباسی، وسیله ای، و یا هیچ جای دیگه ازش استفاده نکردم، اصلا رنگ نارنجی یک نماد از همه ی چیزهاییه که همیشه توی خودم و برای خودم نگهشون داشته بودم￷￶￵؛     البته فقط تا قبل از اینکه یک مداد نارنجی سر و کله اش پیدا شه و شروع کنه الفبای زندگیُ هجی کردن :)

۱ نظر ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۰:۵۸
نارِن° جی

.

+ من مبتدی یک سال و نیم کار، خوش و خرم در کارگاه درک ریتم استاد نوید افقه اسم نویسی کرده بودم، وقتی وارد کلاس شدم فهمیدم همه ی شرکت کنندگان یا خودشان استاد هستند، یا حداقل  شش سالی سابقه ی کار کردن روی یک یا چند ساز آن هم از نوع کوبه ای را دارند، اصلا آنجا فهمیدم خیلی از استاد ها جرئت شرکت در این کلاس را بخاطر رفتن آبرویشان ندارند!

+ جلسه ی اول هماهنگ بودن با بقیه و پریدن از تقسیمات شش تایی آن هم از یک راست دو چپ یک راست دو چپ به تقسیمات پنج تایی یک راست یک چپ یک راست دو چپ بعد پریدن به تقسیمات دوتایی برایم سخت بود، در آکسان دادن به نت های مختلف که واقعا افتضاح بودم، آن هم بین آن همه ادم های حرفه ای!

+ استاد هنوز نمیدانست که من فقط یک سال و نیم کار کرده ام، آن هم ساز زهی، نه کوبه ای، برای همین وقت هایی که دست هایم از عقلم تبعیت نمیکردند و جاهایی که باید آهسته میزدند و خلافش را عمل میکردند کلافگی توی چشم هایشان موج میزد، من بدتر هول میشدم، همه چیز بدتر و بدتر میشد.

+ از یک جا به بعد تصمیم گرفتم به استاد و نگاه کلافه اش نگاه نکنم، حواسم را فقط و فقط به خودم جمع کردم. دقیقا از همانجا به بعد بود که در حد توان خودم از کلاس بهره بردم...

+ بعضی وقت ها توی زندگی آدم باید چشم هایش را روی همه چیز و همه کس ببندد، فقط و فقط به خودش نگاه کند، تلاش کند، امید داشته باشد، یادش باشد که زمان محدود است، که باید از همانجا که زمین خورده بلند شود، باید از همه ی داشته هایش نهایت استفاده را بکند، که زندگی در "حال" است که معنی دارد...

۳ نظر ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۳
نارِن° جی

.

جناب نورمن فاستر هم با طراحی پل میلینیوم لندن ￷(￶￵ ملقب به پل جنبان ￷) به نوعی گند زد￷￶￵￷￵￷￵￶￷, هرچند که بعد ها با تعبیه میراگر ها مشکل پدیده ی تشدید حل شد اما بار ها و بار ها گفت کاش این پل جز سوابق کاری من نبود

۰ نظر ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۹:۵۵
نارِن° جی

.

￵مادر بزرگم در حالی که چشمش را با گوشه ￶￵ی روسری اش پاک میکند موبایل صفحه  لمسی اش را نگاه میکند￷￵￷￶￵￷￶￵￷￶￵ و آهسته آهسته قربان صدقه ی نتیجه ی دوماه ی ندیده اش میرود￸￷: ￶￵این دختر￷￶￵, دختر￷￶￵￷￶ مائه￷￶￵, خوشگل مائه, عزیز مائه...


￶￵و برای بار هزارم لعنت به همه ی فاصله های دنیا

۳ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۲
نارِن° جی

.

چند وقتیست نامبرده "مقداری" نا امید است، "مقداری" که چه عرض کنم، درواقع "مقدار زیادی" نا امید است.  کسی قرص امید دارد، کمی به من بدهد؟

۴ نظر ۱۶ دی ۹۵ ، ۲۱:۵۰
نارِن° جی