هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۰۶ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

.

و متاسفانه دوباره نامبرده کمر بست بر بستن پرتفولیو!

۰ نظر ۰۷ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۵۹
نارِن° جی

.

وقتایی که بنظرم یه دیتیل جواب نمیده برای گفتن منظورم شروع به بیان داستان های جنایی میکنم! مثلا میگم اگه یکی پاش بره تو این فرورفتگی‌ بعد بخوره زمین، بعد سرش بخوره به گوشه این دستگاه ضربه مغزی شه بمیره چی؟ یا میگم اگه به هر دلیلی اینجا یه ذره ارتعاش بگیره بعد اتصالش جواب نده ول شه، بعد همون موقع یکی این زیر راه بره و از سطح مقطعی که تیزه بخوره به یکی بعد اون از وسط نصف شه بمیره چی؟ یا مثلا اگه یکی دستشو بکنه این لا بعد دستش ببره خون ریزی شدید پیدا کنه، بعد همه خونای بدنش تموم شه بمیره چی؟!
+ امروز به محض رسیدن گفتم اومدنی توی راه داشتم به دیتیلی که دیروز کشیدم فکر میکردم که اگه فلان و بهمان شه یکی بمیره چی؟! گفتن هیچ چیز بهتری نداشتی توی راه بهش فکر کنی که نخوایی هرکول پوآرو بازی در بیاری؟! گفتم چیزای دیگه انگار بدترن! این تهش یه ماجرا توی ژانر جنایی پلیسی تخیلیه! به هر ماجرای دیگه که فکر کنم ژانرش خیلی غم انگیز میشه!

۰ نظر ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۳
نارِن° جی

.

شبِ اون روزی که مغزم توانایی همراهی با کوچیک ترین فراز و فرودی با موسیقی رو نداشت، علایم کرونام عیان شد! شبِ همون روزی که رفتم توی فُلدر بنان و تصنیفِ بهارِ دلنشینُ گوش کردم و گفتم من مغزِ فرتوتِ خسته ی خودم رو دوست تر دارم! حالا امروز که دوباره از فرط خستگی مغز رفتم سراغ این آهنگ ترس برم داشت از علائمی که شاید شب قرار باشه عیان شه!

+ اما در هر صورت:
 ‏ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن و از این صحبتا :)

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۵۲
نارِن° جی

.

حالا کاری به ابوسعید ابوالخیر ندارم، ایشون یه رباعی گفتن شامل ۴ مصرع و تمام. اما اگه جای علیرضا قربانی بودمُ میخواستم رباعیات ابوسعید ابوالخیر رو بزارم کنار همُ از تو دلش یه شعر دربیارم واسه خوندن، بعد از این دو مصرع:

 

درد دل من دواش می‌دانی تو

سوز دل من سزاش می‌دانی تو

 

میگفتم:

 

خب خیلی بدی که درمونش نمیکنی! واقعا که!

و بعد همونجا در اوج آهنگم رو تموم میکردم!

 

و بعد اگر خیلی اصرار میکردن که بیا و ادامه بده، اون یکی آهنگمو میخوندم:

 

غمگین چو پاییزم، از من بگذر!

شعری غم انگیزم، از من بگذر!

 

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۰۰
نارِن° جی

.

درحالیکه میم جان سعی در متقاعد کردنم برای ملحق شدن بهش برای دیدن سریال خاتون رو داره، من همچنان میگم اصلا خوشم نیومد توی قسمت اولش، برای موزیک متنش آهنگی از آلبوم شهر خاموشِ کیهان کلهر رو پخش کردن! همچون موسیقی قشنگی نباید بشینه روی هیچ سریالی، مگر سریال های خاص! و هرچقدر میم جان میگه خودش اجازه داده تو ول کن نیستی، باز هم تاثیری توی عقیده من نداره! :))

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۴۱
نارِن° جی

.

+ موهامو که کوتاه کردم حتی فکر کردن به دلیلش هم حس انجام کاری تینیجر طور برام به همراه داشت، چه برسه به نوشتن در موردش...


+ امروز توی فیلمی که دیدم زنی دلیلش برای کوتاه کردن موهاشُ اینطور گفت:


I think i needed to make a change to remind

my self that surprising things can still happen


+ و من هم نیاز داشتم به این یادآوری. حتی اگر در قالب یک عمل تینیجر طور باشه...

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۱۷
نارِن° جی

.

دلم تنگ شده واسه اونموقع ها که هر وقت کلافه بودم میرفتم زیتون سیاه میخریدمُ میخوردمُ میخوردمُ بعدش که به خودم میومدم زیتون سیاها کلافگی مو برده بودن :)

۰ نظر ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۴۲
نارِن° جی

.

میم جان و خاله اینطوری دلداریم دادن که:
تو ۲ هفته است نرفتی، ما که ۲ ساله نرفتیم چی بگیم!

۰ نظر ۱۴ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۴۳
نارِن° جی

.

من تا همین الانش هم وقتی صحبت به رانندگی میرسید باد مینداختم تو گلو و میگفتم: من از تهران تا یزد رو یک سره نشستم پشت فرمون یا مثلا از تهران تا رشت رو رفتم و کلی شهر هارو دور زدمُ از فیروزکوه برگشتم! اما الان یه جمله جدید به همه اینا اضافه شده و اون هم اینه که: من یک هفته ی تمام توی ترافیکِ دیوانه کننده در حالیکه دست راستم به صورت کاملا بی جون روی پام بود، فقط و فقط با دست چپ رانندگی کردم! اونم با ماشین دنده ای!
+ و من دلم برای کسایی میسوزه که این جمله هارو بارها و بارها شنیدن و حالا باید جمله ی جدیدا اضافه شده رو هم تحمل کنن :))

۰ نظر ۲۴ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۰۱
نارِن° جی

.

امروز که ساعت ۷:۳۰ از خونه اومدم بیرون، یادِ مفهومی به اسم ترافیک صبحگاهی افتادم و دیدم حق دارن  همه اونایی که بهم میگن شروع کارت همزمان با شروع کار نگهبان هاست! اما من همچنان در حال تلاش برای زودتر رفتن در نتیجه زودتر ببرون اومدن از اونجام و کم کم دارم به همون بچه ی یکی دو ساله ای که بودم تبدیل میشم و هر روز حوالی ساعت ۵ صبح با چشمای باز زل میزنم به سقف!

۰ نظر ۲۴ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۳۵
نارِن° جی

.

گفت برون رفت از یک وضعیت اضطراری به معنای این نیست که همه چیز درست میشه. تو فقط از یک چاه میری توی یک چاه دیگه...

۰ نظر ۱۶ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۱۴
نارِن° جی

.

سروش صحت توی صحبتش با هوشنگ مرادی کرمانی میگه: وقتی میری اونجا تا آخر عمر یه بخشی از وجودت رو انگار میزاری اونجا و از اونجا برمیداری میزاری تو دلت...
+ و من میگفتم خاکش که معروف به دامن گیر شدن بود، پس چرا برای من دامن گیر نشد؟ و حالا معنی جدیدی از دامن گیر بودنِ خاک رو فهمیدم.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۱۱
نارِن° جی

.

هفدهم یکی از ماه هایی که بیست و هفت سالم بود (درحالیکه بیستش رو باید آروم گفت) روزی بود که دید منُ نسبت به بستن در ماشین تا ابد تغییر داد!

+ امیدوارم هیشکی لایِ در مونده نشه! درمونده نشه! :|

۰ نظر ۱۹ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۴۳
نارِن° جی

.

گفت من روزِ بعد از تعطیلی که میام سرکار بد عادتم!
گفتم من هر روز که میام سرکار بد عادتم!
+ و متاسفانه که من هر روز بد عادتم!

۰ نظر ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۳۰
نارِن° جی

.

تایم، تایمِ گوش کردنِ مجتبی شکوری هاس!َ

۰ نظر ۱۲ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۴۸
نارِن° جی

.

باورم نمیشه زمان با این سرعت در گذره و ما بچه ها با این سرعت بزرگ شدیم. اون قدر بزرگ که بچه ی کوچیکِ یکی از ما بچه ها با دیدنِ موهای سفید بین موهای باباش گفته: پیر شدی بابا! ولی وقتی بمیری هم دوستت دارم!

۰ نظر ۱۹ دی ۰۰ ، ۲۳:۱۷
نارِن° جی

.

چیه این دنیای متاورسی که قراره بشه آینده ی نه چندان دورِ جهان؟! جدا از اینکه میتونه به سمت و سوی خیلی وحشتناکی بره ولی مطمئنا مزیت هایی هم داره. اما من در نهایت میگم آخه آواتارت به چه درد میخوره کنارم وقتی از گوشت و پوست و استخوان نباشه؟

۰ نظر ۱۸ دی ۰۰ ، ۱۸:۱۸
نارِن° جی

.

+پشت لپتاپِ خاله، تبلتِ مامان، روی آیینه خونه ی خاله و حتی پشت پایه ی یکی از مبل های خونه ی ما استیکرهای بچگونه ی نوه خانواده چسبونده شده و انگار هیچکس دلش نمیاد جدا کنه استیکرهای نوه ای که با بزرگ شدنش، مخالفتش هم برای مسافرت های یک ماهه به اینجا و جدا شدن از روتین زندگیش شروع شده.

+ بچگی هام دلم برای شهرِ ستاره ها و مادربزرگی تنگ میشد ولی رفتن به اونجا رو برای کل تعطیلات عید نمیپسندیدم. اونجا رفتن برای تعطیلات تابستون رو دوست داشتم ولی نهایتا ده روز و نه بیشتر.

+ ‏آدمیزاد وقتی پدر و مادر میشه به دلِ بچه هاش زندگی میکنه، نه به دلِ خودش. و برای کریسمسِ امسال، پدرِ نوه ی خانواده هیچ فیلمی نفرستاد که با تمام وجود داره میخنده و با صدای افتضاحش میخونه: دارم میرم به تهرااان، دارم میرم به تهرااان.

۰ نظر ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۷:۴۵
نارِن° جی

.

آسمونِ آبی، رنگ اُکرِ دیوار و درختِ همیشه سبزِ سرو، کنارِ هم برای من یاد آورِ شهرِ ستاره هاست. خواب دیدم آسمونِ آبیش بنفش شده، الوارهای چوبی جای آجرهای اُکر رو گرفته و بجای سروِ همیشه سبز، درخت جنگل های شمال نشسته. من سرگردون بودم. گذرِ زمان و اون حجم از تغییر که ازش بی اطلاع بودم بد بود و تلخ.

عکس از اینستاگرام: davar.alireza

۰ نظر ۰۸ دی ۰۰ ، ۲۱:۳۴
نارِن° جی

.

مسیری رو که صد بار رفته باشم برای بار صد و یکم اشتباه میرم اگه غرقِ تفکراتم باشم! امروز وقتی به خودم اومدم دیدم فرمونُ اونجا که باید نپیچوندمُ سر درآوردم از ولیعصرِ دوطرف درخت دارِ خلوت با پس زمینه ی آسمونی که بالاش کبوده و پایینش نارنجی :))

۰ نظر ۰۶ دی ۰۰ ، ۱۶:۴۷
نارِن° جی

.

از اونام که بعضی وقتا سوزنم گیر میکنه روی یک آهنگ‌. از اونام که بعضی وقتا سوزنم گیر میکنه روی یک تیکه از یک آهنگ. و وای به حالِ وقتی که سوزنم گیر کنه روی یک تیکه از یک آهنگ که سوزنش گیر کرده روی یک تیکه! دقیقا مثل اونجا که نامجو میگه:
دنیا وفا ندارَد ای نورِ هر دو دیده...

 

 

۰ نظر ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۹:۰۸
نارِن° جی

.

اندر حکایتِ مقاومتِ من در برابر آپدیت شدن، یه مثال ظاهریش میشه اونجا که هم یه هندزفری بی سیم دارم، هم یه هدفون بی سیم، اما همچنان چسبیدم به هنوزفری سیم دارِ خودم و اصلا نمیتونم خودمو تطبیق بدم با صدایی که وسط پخش شدن آهنگ یا پادکست بپیچه تو گوشم و بگه لو باطری!

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۰ ، ۱۶:۴۴
نارِن° جی

.

گفت جهان خودشو اپدیت کرده، اکثر آدمای توش هم همینطور. امثال من و تویی که تو گذشته موندیم داریم اذیت میشیم. گفت اینارو نمیگم که لش شی، که لاشی شی. اینارو میگم که خوش زندگی کنی :)

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۰ ، ۰۷:۰۷
نارِن° جی

.

امروز -و متاسفانه امروز- وقتی فلانی از ایمیلی که بهش رسیده گفت، وقتی از سری تبدیل برق ها و کیسه وکیوم هایی که باید بخره گفت، وقتی از این گفت که توی این فصل لباس گرم هاشو نیاز نداره ببره، وقتی از کتابخونه ی معروف و زبون زد خاص و عامش گفت که همه رو باید بزاره و بره، چشمام پر اشک شد و همونجا یه بچه میرغضب پیدا شد و گفت حس میکنه حکم پاسپورت داره، از نصیحت خنده دار باباش گفت و از عر زدن هاش. و ته همه ی اینا یه لبخندِ کم جون اومد گوشه لبم.
+ نمیشه گفت اینجا یه میرغضب هست، اما میشه گفت اینجا یه بچه میرغضب هست و همین هم باعث میشه بگم همچین بدی هم نیست.

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۹
نارِن° جی

.

دوجا میفهمم آدمای سرکار به یه شناخت اولیه نسبت به من رسیدن. یکی اونجا که بگن تو بیشتر با اشاره حرف میزنی تا با کلمات یعنی بیشتر از چشم و سر و دستت استفاده میکنی تا از زبون! یکی دیگه هم اونجا که بگن تو چرا مثل ماهی میمونی، تا حواسمون نباشه لیز خوردی رفتی! البته بعضی ها هم از کلماتی مثل کش تنبون استفاده میکنن! ولی من همون ماهی رو ترجیح میدم!

۰ نظر ۰۲ آذر ۰۰ ، ۱۷:۲۹
نارِن° جی

.

مادربزرگی از وقتی تو رفتی دیگه دلم نیومده بود آهنگ دا آیدا شاه قاسمی رو گوش کنم. حتی معنی خیلی از چیزهایی که میگه رو نمیفهمم، اما همون چندتا جمله ای که میفهمم بعد از رفتنت خیلی دل میسوزونه:

سرِ شوم تا دم صبح بَندُم نشسی
تاتی تاتیم کردی تا وه ره اُفتاسُم
تو غنچه بهاریی خوشبو و خوشرنگ
عطر و بوت عالم گیره من بی تو دلتنگ...

۰ نظر ۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۵:۵۹
نارِن° جی

.

اون روز موقع طلوع خورشید توی ساحل مه گرفته ی چمخاله، اونقدر حجمِ زیبایی برام بزرگ بود که جدا از همه ی شعار ها به این باور رسیدم هر روز داره یه معجزه رخ میده توی اون ساحلی که خط دریا شمالی جنوبیه و وقتی میشینی جلوش چشم میدوزی به شرق. اون روز به این نتیجه رسیدم هر چند اون موقعیت جغرافیایی تاثیر خیلی زیادی روی نحوه این تجربه داره، اما طلوع به خودی خود اتفاق قشنگیه و ارزشش رو داره هر از چند گاهی، بدون توجه به موقعیت جغرافیایی نگاهش کنی. دیروز که موقع رانندگی یه قسمت از آسمونِ کبود رنگ شروع کرد به روشن و روشن تر شدن و بعد یه نارنجی کمرنگ پیچید توش هم  خوشحالی داشت، هم غم! درسته توقعِ طلوعِ لبِ دریا رو نداشتم اما توقعِ دیدن طلوع از یه بلندیُ داشتم، نه اینکه پشت فرمون آسمون رنگ عوض کنه!

۱ نظر ۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۵:۵۰
نارِن° جی

.

حیدو هدایتی خیلی لعنتیِ عزیزدله. وقتی صداش پخش میشه یه غمی، یه انزوایی، یه خلسه ای میگیرتت. مثلا اونجا که میگه: مو عَه هرجا بِرُم سر وا بِگردانُم، تو او چیشای خووِت سُنبل می‌کارُم، میخوام بِرُم سَرِ رَه بشینُم، و رفتن تو رِ با چِش ببینُم، بیو بیو بیو...
+ احسان عبدی پور در موردش میگه: بیا بیاش خیلی التماس داشت، خیلی گدایی توش داشت. و همه ی این ها خیلی لعنتی ترش میکنه.

۰ نظر ۲۲ آبان ۰۰ ، ۲۰:۰۵
نارِن° جی

.

و امروز سومین پیاده رویِ تنهای زیرِ بارونِ تاریخیِ عمر اتفاق افتاد. دفعه اول بهمنِ نود و پنج، غمِ تلنبار شده ی تموم شدن دانشگاه و ندیدن راهی پیش روم منو کشونده بود زیر بارون. دفعه دوم بهمنِ نود و هشت و فکرِ باطلِ اینکه تخم مرغ دو زرده ی زندگیمو شکوندم. و دفعه سوم، امروز که غمِ تلنبار شده تو دوران قرنطینه ی کرونا منو راهی کرد زیر بارون. هر چند این سه پیاده روی غم انگیز ترین پیاده روی های عمرم بودن، اما قسم به پیاده رویِ تنهای زیرِ بارون؛ چون نه اینکه غم هارو بشوره ببره، اما یک تسکین توش هست، یک پذیرش و یک آرامش. و قسم به پیاده رویِ تنهای زیرِ بارون چون به قول احسان عبدی پور ایتز اِ پارت آف لایف!

۰ نظر ۱۴ آبان ۰۰ ، ۱۳:۲۷
نارِن° جی

.

چیه این شروه خوانی آخه؟ چیه این آواز دشتی آخه؟ چیه این لعنتیِ غم انگیزِ عزیز آخه؟ خطاب به همچین صوتی باید گفت: آهن که نیست جانِ من، آخر دل است این!

* شعر: سایه ی عزیز

۰ نظر ۱۳ آبان ۰۰ ، ۱۲:۵۷
نارِن° جی

.

یه روزِ نه چندان دور نتایج یه تحقیقُ خوندم که آدمایی با بیش از ۷ ساعت وقت آزاد در روز، احساس رضایت و شادی کمتری دارن؛ یعنی بعد از دو ساعت زمان آزاد، احساس سلامتی و رضایت افراد زیاد میشه، اما بعد از پنج ساعت این خصیصه ها کم میشه. و من وقتی اینو خوندم یه "پووووف" گنده گفتم! ولی حالا که فکر میکنم میبینم میزان رضایت و شاد بودنم از این همه وقت آزاد داره به سمت صفر میل میکنه!

۱ نظر ۰۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۴
نارِن° جی

.

مادربزرگی، دلم تنگ شده برای وقتایی که دلت تنگ میشد واسه نوه ی بزرگت، و بعد برای یه مدت طولانیِ پشت سر هم، فیلم هایی رو میدی که فرستاده و همزمان قربون صدقه ی نوه ی عزیزت میرفتی و بقیه ما نوه ها رو کلافه میکردی! :))
+ و متاسفانه من هیچوقت نتونستم جایگاه اول بین نوه ها رو تصاحب کنم و همیشه جام توی جایگاه دوم بود!

۰ نظر ۰۴ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۶
نارِن° جی

.

اینقدر خسته ام که مغزم توانایی همراهی با کوچیک ترین فراز و فرودی با موسیقی رو نداشت، برای همین رفتم روی فُلدر بنان. تصنیفِ بهارِ دلنشین. و بعد یادِ سال های مدرسه افتادم که تحلیل طورانه میگفتم جوون ها ذهن شون توانایی همراهی با آهنگ های رپ رو داره، ولی مغز آدم های سن دار توانایی تطبیق و درک سرعتِ یک آهنگ رپ رو نداره!
+ و من، مغزِ فرتوتِ خسته ی خودم رو دوست تر دارم :))
+ ‏ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن و از این صحبتا :)

۰ نظر ۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۹:۳۹
نارِن° جی

.

میگم گز به این خوشمزگی! پسته هم به این خوشمزگی! چرا باید اینارو قاطی هم کنن و هر دو رو خراب کنن؟! میگه خیلی خوب میشه اگه میفهمیدم این ذائقه تو چطوری شد که اینطوری شد! میگم من همون بچه ای ام که عصاره ی مالت واسش یکی از جذابیت های دنیا بود و همیشه شیشه ی حاوی عصاره ی مالتش باید توی یخچال میبود! میگم من همون بچه ای ام که وقتی عصاره مالت میخوردم بقیه هاج و واج نگاه میکردن!

۱ نظر ۰۴ مهر ۰۰ ، ۱۱:۱۵
نارِن° جی

.

چند هفته ای میگذره از اولین باری که کنده ی چوبی که از زیرِ درِ حیاطِ یه خونه ی قدیمی زده بود بیرون، یهو حرکت کرد! و البته که اون یه کنده چوب نبود و پوزه ی یه سگ بود! از همون روز حواسم جمعِ اون خونه شده و هر روز ساعت ۹ صبح موقع رفتن، و ۵ عصر موقع برگشتن چکش میکنم! و حالا دغدغه ی تنهایی این سگ هم به دغدغه های زندگیم اضافه شده! اینکه هر روز ساعت ها سرش رو از زیر در میاره بیرون تا فقط حرکت لاستیک ماشین ها و پای آدم ها و هیاهوی خیابون رو از اون درز باریک ببینه...! 

۰ نظر ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۳۵
نارِن° جی

.

توپ بازیِ میم جان و بچه ی پسر خاله، در حالیکه توی دوتا قاره ی مختلف هستن اینطوریه که بچه با ذوق و شوق میگه خب حالا بیا توپ بازی کنیم، و بعد توپ شو میندازه سمت گوشی و کاری از دست میم جان برنمیاد، نه توپی بهش رسیده، نه توپی داره که پرت کنه. فقط مجبوره بگه: مثلا قِلش دادم سمت تو: قِلللل قِلللل!
+ و باز هم لعنت به جبر جغرافیایی

۰ نظر ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۷
نارِن° جی

.

در این شرایطِ دوشوارِ دل پر غصه کن، مگه اینکه این حجم از تخس بودنم بدرد بخوره و بس! مثلا صدا از ضبط‌ پخش شه: رفت آن سوار کولی و من بگم اِااا؟ اینطوریاست؟ باشه پس! بدرک!

۰ نظر ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۱۷
نارِن° جی

.

حافظ بهم گفت:
ما قصه سکندر و دانا نخوانده ایم
از ما بجز حکایت مهر و وفا نپرس
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس

۰ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۵۳
نارِن° جی

.

منِ مشورت جو گفتم مشورت بده بهم. گفت خیلی سوال سختیه اخه من اصلا نمیدونم بهت چه مشورتی بدم، من نمیدونم چرا  موقعیت های زندگیت اینقد سختن.
بارالاها! شما میدونی؟ شما روت میشه اصن تو چشای من نگاه کنی؟ حداقل میگم تو این شرایط درسته کمپرسور ماشینم خرابه و کولرم قطع و وصلی شده، ولی شما که واست کاری نداره یه فوتِ خنک بفرستی که تا مقصد همراهم باشه؟ همینم دریغ میکنی؟ چطوری دلت میاد اصن؟

۰ نظر ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۰۸:۵۷
نارِن° جی

.

وقتی این فسقلی با این لهجه انگلیسیش، با اون طورِ خاصی که اسممو صدا میکنه و پشت تلفن میگه بیا منتظرم؛ مگه میشه آدم همه کارهاشو ول نکنه و نره پیشش؟

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۴۹
نارِن° جی

.

با خودم گفتم یا رومیِ روم یا زنگیِ زنگ. ولی بعدش که اتفاق بده افتاد نمیدونستم بگم رومیِ روم شد یا زنگیِ زنگ؟ با خودم گفتم همونطور که معلوم نیست کدوم اینا خوبه کدوم بد، همونطوری هم نمیشه فهمید ماهیت این اتفاق خوبه یا بد؟ با خودم گفتم شاید این اتفاق که در حال حاضر بنظر بده ماهیتش در آینده خوبه؟
+ ‏با اینکه دیگه خسته ام. زیادی ام خسته ام اما: به کجاها برد این امید ما را؟

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۶
نارِن° جی

.

مادر بزرگ، نمیدونم چی شده امشب که اینقدر دلم تنگه برات. برای اینکه واسم شعر بخونی، هسته های مختلف رو بکاری و سبز شه، واسم دعا بخونی و بگی دیگه دهنم خشک‌ شد اینقدر که واست دعا کردم، که هر بار برم بیرون بگی‌ مواظب خودت باش. آخ، مادربزرگ...

۰ نظر ۲۷ تیر ۰۰ ، ۲۳:۱۳
نارِن° جی

.

ترسم از گربه برگشته. به همون اندازه ی اولش. بنظر قبلا دنبال این بودم که افتخار کنن به این غلبه به ترس. انگار الان دیگه افتخار کردنه مهم نیست، چون هیچ تلاشی برای نترسیدن نمیکنم. و چه بد که آدم بخاطر خودش تلاش نکنه.

+ بیا و بخاطر اینکه خودت به خودت افتخار کنی تلاش کن و غلبه کن به ترست.

۰ نظر ۱۸ تیر ۰۰ ، ۰۹:۵۵
نارِن° جی

.

+ وقتی انتظار یه چیزِ خوبُ از یه چیزِ بد ندارم ولی پیش میاد، میگم: "همچین بدی هم نیس". حالا بنظر جایی که از روز اول به همه گفتم مسخره اس، همچین بدی هم نیس.
+ پرسیدم من از توی ماجرا دارم ماجرا رو میبینیم پس شاید قدرت تشخصیم کمه، شاید دارم اشتباهی بیشترِ حقو به خودم میدم، شاید رفتارم نادرسته و نمیفهمم؟ لحنم بده و حواسم نیست؟ پس حالا که تو بیرون ماجرایی و همواره شاهد بگو چند درصد من مقصرم؟

وقتی با منِ فرندزی حرف میزد، به طرز جالبی وجه اشتراک ماجرا های جاری رو با فرندز  میگفت. اینجا هم اشاره کرد به لحنِ جویی که وقتی یه تیکه شیرینی برداشت و با پرخاشِ مونیکا و فیبی مواجه شد و گفت You Are So Mean. گفت چند وقته میخواسم بهش بگم You Are So Mean، ولی فرصت نشد. گفت پُر پُرش درصد تقصیر تو ۲۰ تاس. اینا رو گفت، ولی اینا هیچ درمونی نبود برای بولدوزی که از روی اعتماد به نفس من رد شده بود. ‏اما الان به طرز عجیبی همین جای مسخره داره میشه درمون. برای همین: همچین بدی هم نیس :)

۰ نظر ۰۸ تیر ۰۰ ، ۲۰:۵۷
نارِن° جی

.

همیشه داستانِ آدمی که نصف ماه با حقوقش اشرافی زندگی میکرد و نصف دیگه ماه گدایانه، بنظرم اغراق آمیز میومد. ولی میتونه اغراق آمیز نباشه اگه اینطوری نگاه کنم که چند سال بی وقفه کار کردم و حالا اشکالی نداره برای چند ماه هم که شده روزها کمی دیرتر بلند شم و شب ها کمی دیرتر بخوابم. اشکالی نداره چون میتونم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و پادکست گوش کنم. چون میتونم سفر برم. اشکالی نداره اگه از پس اندازم خرج کنم چون اسمش پس اندازه. 
و به قول احسان عبدی پور:
It's a part of Life

 

+ فعالیت روزانه در خدمت چیه؟ این ریتم سریع دویدن و دویدن در خدمت چیه؟ ما شبیه مردمی شدیم که سیب زمینی میکارن که سیب زمینی بخورن که بتونن سیب زمینی بکارن...*
* مجتبی شکوری - کتاب باز

۰ نظر ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۱۸
نارِن° جی

.

بر آزردگی خود کمانچه بگذران، دخترک.

۳ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۴۰
نارِن° جی

.

تو بذار وقتی غروب شد برو
هر وقت زیر پات خالی شد برو
زندگیت که پوچ و توخالی شد برو
وقتی نور خونه ضعیف شد
کاسه صبرت که لبریز شد برو
اگه اجاقت کور شد برو
همه چیزت رو بفروش و ول کن برو
خونه رو خونه رو خونه رو خونه رو
تو بذار آسمون که افتاد رو زمین برو
اگر چنان گشت و چنان شد و چنین برو
با چشمای پف کرده و نمناک و حزین
تو بذار وقتی پاییز شد برو
دنیا خیلی غم انگیز شد برو
آب که یه وجب از سرت گذشت یا صد وجب
خبرا که ضد و نقیض شد برو
تو بذار وقتی که چیز شد برو
خون رقیقت که غلیظ شد برو
همسایه دیوار به دیوار به دیوار همه رو ول کن،
همه رو ول کن برو

" گروه بمرانی"

 

پی نوشت: چنان گشت و چنان شد و چنین.

۱ نظر ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۱۵
نارِن° جی

.

بنظر سرعت جهش کرونا از سرعت پیشرفت علم انسان ها بیشتره! بنظر ششمین رویداد انقراض جمعی مثلا سر رسیده! اگه نظرهام درست بود میشه لطفا من به اون مراحلِ خیلی سختش نرسم؟!

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۴۵
نارِن° جی

.

قسم به رفیقی که میتونی بهش بگی یه اتفاق افتاد که فقط و فقط خودت میتونی درکش کنی و بس! و بعد که براش که تعریف میکنی، همونقدر متعجب میشه که تو، همونقدر نمیتونست جور دیگه ای باشه که تو، همونقدر براش نشد بود که برای تو.

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۰۵
نارِن° جی

.

نارنجی دقت کن به تعریفِ درستِ "حقِ هر انسان" که اگه یه روز رسیدی به جایی که قرار شد چارچوب هایی برای دیگران مشخص کنی، احترام بزاری به آدم ها و عقاید و رفتارها و عادت ها و شخصیت شون. که نخواهی آدم ها توی چاچوبِ علایقِ شخصی تو باشن. که یادت باشه چارچوب ها رو اونقدر تنگ نکنی که به سلامتِ روح و شعور آدم ها ضربه بزنه. که یادت باشه بعضی چیزها "حق" ان. حقِ هر انسان، فارغ از جایگاه شون. که یادت باشه طوری رفتار کن که میخوایی باهات رفتار کنن. که چارچوب های محکمی داشته باش، ولی چارچوب هایی که هیچوقت توش به هیچکس توهین نمیشه.

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۳
نارِن° جی