هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۴۶ مطلب با موضوع «نارنجی نوشت» ثبت شده است

.

عشق آمده است از آسمان؟

تا خود بسوزد بی گمان؟

عشق است بلای ناگهان؟


+ سوالی خوانده شود!

۰ نظر ۰۲ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۵
نارِن° جی

.

و در چشمانت چیزی بود که ادامه داشت...

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۶ ، ۲۲:۳۶
نارِن° جی

.

استادم میگفت سه رنگِ خدا:

اکر، لاجوردی، فیروزه ای

۱ نظر ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۰۶
نارِن° جی

.

قبل تر ها نوشته بودم:
آیا نباید وقتی رییس جمهور یک مملکت فرمودند: "آب را بریزید همانجایی که میسوزد. انقدر قطعنامه بدهید تا قطعنامه دان تان پاره شود. از تره بار نزدیک خانه ما خرید کنید، چرا از جاهای گران خرید میکنید؟ در محله ما قیمت ها ثابت است و.."
 همگی مثل نهنگ ها خودکشی دسته جمعی کنیم؟


الان مینویسم:
سوپر مارکت محل تصمیم جدیدی  برای راحتی کارش میگیرد، تا شب که مغازه اش را میبندد جعبه هایش را توی پیاده رو ول میکند. استادمان تصمیم جدیدی در مورد شیوه تدریسش میگیرد، حالا دیگر مشکلی در درک آن درس نداریم. مدیر فلان کارخانه تصمیم جدیدی در مورد نیرویش میگیرد، برادرش قرار است جای برادرمان را بگیرد. میوه فروش سر کوچه برای افزایش مشتری تصمیم جدیدی میگیرد، قرار است سود میوه هایش را کمی کمتر کند. کافی شاپ مورد علاقه مان تصمیم جدیدی در مورد دکوراسیونش میگیرد، دیگر میز همیشگیمان وجود ندارد. رییسمان تصمیم جدیدی درمورداضافه کاری و اضافه حقوق میگیرد. دیگر نمیشود تا فلان تاریخ خانه مورد علاقه مان را بخریم. همسایه تصمیم جدیدی در مورد نظمش میگیرد، دیگر کفش هایش دم در پخش و پلا نیستند. خواهر زاده مان تصمیم جدیدی در مورد زندگی اش میگیرد، میخواهد از همسرش جدا شود. فلان کارگردان تصمیم جدیدی در مورد ساخت یک مجموعه میگیرد، پس از دیدن اثرش بینشمان نسبت به فلان مسئله کاملتر شده.
+ تصمیم های بزرگ و کوچک اطرافیانمان که ریشه در تفکر و بینش هر فرد دارد، خواه ناخواه روی زندگی ما هم تاثیر میگذارد.
حالا میگویید فرقی نیست بین بینش و رفتار و صحبت و عمل هرکس؟
۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۲۴
نارِن° جی

.

از بین بچه های دایی، فقط یکی شان فارسی حرف زدن را بلد است. چند وقت پیش بود که با ناباوری جلوی تلویزیون نشسته بود و با همان لهجه خاص خودش میگفت باورم نمیشود قرار است چهار سال این مرد را توی تلویزیون ببینم، حرف هایش را بشنوم و کارهای عجیب و غریبش را تحمل کنم.

 میترسم قرار باشد چند روز دیگر من با ناباوری جلوی تلویزیون نشسته باشم و بگویم باورم نمیشود قرار است چهار سال این مرد را...

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۵۹
نارِن° جی

.

بادکنک های بدِ خاطره را بترکانیم، خوب هایش را نگه داریم...!

+ scott bergey

۱ نظر ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۳۱
نارِن° جی

.

+ توضیحاتی پیرامون تغییر رنگ قالب از نارنجی به سبز:

نارنجی ای که دیگر نارنجی نباشد باز هم نارنجی است! گرچه در چرخه رنگ، آبی مکمل نارنجی است و هر چند ممکن است کمی عجیب به نظر برسد اما من دوست دارم بگویم :

رنگ سبز مکمل رنگ نارنجی است

و در فرهنگ دهخدا کلمه ی "مکمل" یعنی "کامل کننده"

۳ نظر ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۴
نارِن° جی

.

برای آغاز نود و شش تا پایانش:

بیا تصمیم بگیریم، تصمیم خیلی جدی، که سه روز، فقط سه روز دروغ نگوییم؛ هیچ نوع دروغی نگوییم، به هیچ عنوان، به هیچ صورت، به هیچ دلیل و بهانه، به هیچکس... فکر میکنم بعد از این سه روز، خیلی چیزها درست بشود، و یا کاملا خراب. یعنی مسلما دیگر چیزی به این صورت نیمه ویرانِ تهدید کننده ی عذاب دهنده باقی نخواهد ماند...

" نادر ابراهیمی "

۴ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۱۱
نارِن° جی

.

گفتم اگه اتفاق x نیفتاد عقل حکم میکنه کار y رو انجام بدیم، حالا اگه اتفاق x نیفتاد و من هزار تا دلیل اوردم که کار y رو انجام ندیم، تو توجه نکن، هر هزارتا دلیلم دلیِ حتی اگه بوی منطق بدن..!

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۵
نارِن° جی

.

+ حرف های میم جان و همکارش را شنیده بود و خودش را به میم جان رسانده بود تا اگر بشود برای مستندش یک مصاحبه کوتاه با من داشته باشد؛ در رابطه با همان کاری که من کرده بودم و او از بین حرف های میم جان و همکارش شنیده بود.


+ وقتی دلیل کارم را پرسید گفتم به مرگ دومم فکر کردم، گفت مرگ دوم یعنی چه؟ گفتم وقتی آنقدر از مرگ اولت گذشته باشد که دیگر هیچکس را روی کره ی زمین نداشته باشی تا به هر دلیلی لحظه ای به یادت بیفتد آنوقت مرگ دوم اتفاق افتاده...


+ پیرو پست قبل

۱ نظر ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۳
نارِن° جی

.

 از بودن من چه میماند؟  *


چند سال قبل بود که با پرسیدن چنین سوال مشابهی، چند نهال سرو خریدم، و به این فکر کردم شاید وقتی بودنم به انتها رسیده باشد، سایه اش به درد کسی بخورد...


* برگرفته از وبلاگ "مثل باد"

۱ نظر ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۵۶
نارِن° جی

.

بارون بود

پیاده روی بود

سقف سرم آسمون بود

شالِ قرمز بود

باد بود

تنهایی بود

دردِ سینوزیت بود

کاپشن￷￶￵ ِ خیس بود

توی گوشم " ببار ای بارون ببار" بود

" با دلم گریه کن خون ببار" بود

چاله های آب بود

صدای بارون بود

غم بود

درد بود

فکر بود

پیاده روی بود

بارون بود

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۳۰
نارِن° جی

.

ضمن عرض پوزش از روشن شدن چراغ زرد در صفحه ی وبلاگتان،

باید عرض کنم این پست حاوی "هیچ" است؛

یک "هیچ" که پر است از چیزهای مختلف...!

 یک "هیچ" که آنقدر پر است که نمیتواند کلمات را در بر بگیرد...!

۱ نظر ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۳۹
نارِن° جی

.

+ و قسم به جادوی مقداری چوب و تعدادی سیم...


+ امشب هم مثل بچگی ها که بعد از کوتاه کردن موها از پله ها آهسته آهسته بالا میرفتم تا بهم نریزن؛ بعد از شنیدن ناب ترین آوا ها، حرف نمیزدم که مبادا جادوی صداش از گوشام بیرون بره


+  و قسم به جادوی مقداری چوب، تعدادی سیم و دو دست...

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۱
نارِن° جی

.

نگاه متفاوته که به زندگی معنای متفاوتی میده

۱ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۱۸
نارِن° جی

.

اگر نوع نیروی وارد شده به مصالح ساختمانی مدام تغییر کنه، مثلا اول کشیده شه، بعد فشرده و بعد این اتفاق بارها تکرار شه، اونجاست که مقاومت مصالح کمتر و کمتر میشه تا نهایتا به گسیختگی برسه، این کار دقیقا همون کاریه که ما برای بریدن سیم انجام میدیم، خمش میکنیم، بعد همین کارو تو جهت مخالف انجام میدیم تا نهایتا اون دو قسمت سیم از هم جدا شن

اسمی که واسه این اتفاق گذاشتن "خستگیه" ...

۲ نظر ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۷:۲۶
نارِن° جی

.

تنش توی یک عنصر سازه ای میشه:

 عکس العملِ داخلیِ اون عنصر در مقابل نیروی خارجی ،

در واقع نسبت نیروی وارد شده به سطح مقطعُ میگن تنش؛


 حالا برای اینکه تنش توی عناصر کم باشه و اون عنصر بتونه بهتر کار خودشو انجام بده باید سطح مقطع اون عنصرُ زیاد کنیم، چون نیروی خارجی ای که وارد میشه تحت کنترل ما نیست و ما نمیتونیم اونو کم کنیم تا به تنشِ کمتری برسیم.


 از طرفی اسمی که خارجی ها به تنش دادن stress ِ که میشه همون استرس خودمون، پس میشه گفت استرس همون نیروهای خارجی ای هست که به ما وارد میشه، که باعث میشه یک نیروی عکس العملِ ناخوشایندِ داخلی توی ما به وجود بیاد و همونجور که گفته شد راهکار کم کردنش افزایش سطح مقطعِ، که این یعنی ادم باید "دل گنده" باشه تا بتونه اثر اون نیروی خارجی ای که بهش وارد میشه رو کم کنه￷￷؛ چون ما نمیتونیم نیروهای خارجیُ کنترل کنیم پس تنها راه مقابله مون اینه که دلامونُ گنده کنیم؛

 ایشالا دلاتون همیشه گنده :)

۱ نظر ۲۴ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۵
نارِن° جی

.

رنگ نارنجی هیچوقت برای من فقط رنگ خرمالو، ماهی عید، پاییز، یا غروب خورشید نبود؛ رنگ نارنجی همون رنگ لعنتی عزیز دلی بود که هیچ وقت توی هیچ لباسی، وسیله ای، و یا هیچ جای دیگه ازش استفاده نکردم، اصلا رنگ نارنجی یک نماد از همه ی چیزهاییه که همیشه توی خودم و برای خودم نگهشون داشته بودم￷￶￵؛     البته فقط تا قبل از اینکه یک مداد نارنجی سر و کله اش پیدا شه و شروع کنه الفبای زندگیُ هجی کردن :)

۱ نظر ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۰:۵۸
نارِن° جی

.

+ من مبتدی یک سال و نیم کار، خوش و خرم در کارگاه درک ریتم استاد نوید افقه اسم نویسی کرده بودم، وقتی وارد کلاس شدم فهمیدم همه ی شرکت کنندگان یا خودشان استاد هستند، یا حداقل  شش سالی سابقه ی کار کردن روی یک یا چند ساز آن هم از نوع کوبه ای را دارند، اصلا آنجا فهمیدم خیلی از استاد ها جرئت شرکت در این کلاس را بخاطر رفتن آبرویشان ندارند!

+ جلسه ی اول هماهنگ بودن با بقیه و پریدن از تقسیمات شش تایی آن هم از یک راست دو چپ یک راست دو چپ به تقسیمات پنج تایی یک راست یک چپ یک راست دو چپ بعد پریدن به تقسیمات دوتایی برایم سخت بود، در آکسان دادن به نت های مختلف که واقعا افتضاح بودم، آن هم بین آن همه ادم های حرفه ای!

+ استاد هنوز نمیدانست که من فقط یک سال و نیم کار کرده ام، آن هم ساز زهی، نه کوبه ای، برای همین وقت هایی که دست هایم از عقلم تبعیت نمیکردند و جاهایی که باید آهسته میزدند و خلافش را عمل میکردند کلافگی توی چشم هایشان موج میزد، من بدتر هول میشدم، همه چیز بدتر و بدتر میشد.

+ از یک جا به بعد تصمیم گرفتم به استاد و نگاه کلافه اش نگاه نکنم، حواسم را فقط و فقط به خودم جمع کردم. دقیقا از همانجا به بعد بود که در حد توان خودم از کلاس بهره بردم...

+ بعضی وقت ها توی زندگی آدم باید چشم هایش را روی همه چیز و همه کس ببندد، فقط و فقط به خودش نگاه کند، تلاش کند، امید داشته باشد، یادش باشد که زمان محدود است، که باید از همانجا که زمین خورده بلند شود، باید از همه ی داشته هایش نهایت استفاده را بکند، که زندگی در "حال" است که معنی دارد...

۳ نظر ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۳
نارِن° جی

.

داشتیم میگفتیم وقتی ورودی های جدید به دنیا آمدند ما دختر بچه هایی چهار ساله بودیم، دختر بچه هایی که شیرین زبانی میکردند و مامان هایشان  موهایشان را دو طرف سرشان میبستند...!


داشتیم میگفتیم یک روز میرسد که وقتی ورودی های جدید دانشگاه ها بدنیا آمدند، ما ورودی جدید دانشگاهمان بودیم...!

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۴
نارِن° جی

.

هنرمند کسی نیست که نقاشی می کند یا بازیگری یا نوازندگی ، هنرمند کسیست که همه اشیاء برایش حس دارند ، همه ادم ها برایش معنا دارند ، و همه اطرافیان برایش درد دارند ، ادم هنرمند ، حس و معنا و درد اطراف یک لحظه رهایش نمی کند ، پس نازک می شود از این  رنج اطراف ، همین نازکی مقابل جهان اوج هنر است ، حالا کشیدی اش یا سرودی اش یا نواختی اش ، یا درون تک تک سلول هایت نگه اش داشتی ، چه فرقی دارد؟ 


" سید مجید حسینى "


۱ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۳
نارِن° جی

.

شب و 

ساز و

 ماه و

 آرامش 

^_^

تصویر سازی: کامبیز درام بخش

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۹:۰۵
نارِن° جی

.

باید از تک تک اکسیژن های موجود توی هوا لذت برد، از آسمان آبی، مسیر های کم ترافیک، آرامش زندگی، شب های سرد و پتویی.  باید رفت سراغ خطاطی، گره چینی، گلیم بافی.  باید کتاب خوند و فیلم دید.  باید یک پشنگ نواز خوب شد.  باید به فکر بچه ها بود.  اصلا باید تک تک لحظات این یک سال باقی مانده در این شهر را زندگی کرد. باید یک مجسمه ی خوش تراش آماده کرد، یک مجسمه ی خوش تراش که آماده باشد برای ادامه ی زندگی

+ به زودی خواهی دید که من چگونه از درون این قطعه سنگ عظیم حجیم بدهیبت، مجسمه یک آواز مهرمندانه را بیرون میکشم... یک آواز، به نرمی پر کاکایی ها، به نرمی نگاه یک کودک گیلک، به نرمی نگاه یک عاشق صادق محتاج به معشوق مهربان دست نیافتنی

" نادر ابراهیمی " 

۲ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۲
نارِن° جی

.

توی قرون وسطی اینقدر مسائل فرعی و نامعقول و خرافات و... رو به دین گره زدن که بالاخره مردم کم کم سعی در کنار گذاشتن اون خرافات  کردن و توی این کنار گذاشتن بود که دین مسیحیت هم که به اون خرافت چسبیده بود کنار گذاشته شد! 

و ای کاش که ما همه چیز رو به دین گره نمیزدیم...

۰ نظر ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۷
نارِن° جی

.

+ برسد به دست پوران عزیزم. علی شریعتی

۱ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۰
نارِن° جی

.

جناب ده نمکی فرمودند کف فروش فیلم هایشان معادل فروش کل فیلم های فلانی است!  دلم میخواست میتوانستم به ایشان بگویم جناب! ملتی که سریال های مورد علاقه شان شده سریال های بی سروته شبکه های ماهواره ای، قطعا فیلم های مورد علاقه شان هم میشود اخراجی ها و رسوایی ها!

 اینقدر چیزهای بد به خورد ملت داده اند که فرهنگ مان، سلیقه مان، درک زیبایی مان همگی کاهش پیدا کرده. جناب! خوشحال نباش از کف فروش فیلم هایت! پشتش چیز دردناکی نهفته است...

۳ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۴
نارِن° جی

.

تا قبل از هجده سالگی انگار هیچوقت نمیرسد زمانی که شده باشی فردی هجده ساله؛ اما به محض اینکه به هجده رسیدی آنوقت همه چیز عوض میشود، انگار همه چیز سرعت میگیرد، سرعتی وحشتناک، آنقدر وحشتناک که چشمانت را ببندی و باز کنی رسیدی به بیست، همان سنی که چند سال قبل به نظرت خیلی بزرگ می آمد و آنوقت است که با خودت فکر میکنی فقط کافی است یک بار دیگر چشمانت را ببندی و بعد باز هم بوووووم!

۴ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۵
نارِن° جی

.

ته دلم قنج میرود از این صدا و این ردیف اوازی ^_^ فقط کاش جناب محمودی روی صورتشان یک عدد سبیل کت و کلفت هم میداشتند! اینطور صدایشان بیشتر به صورتشان میامد :))

+ مطلقا این جناب محمود کریمی با آن یکی محمود کریمی که هفت تیر میکشد اشتباه گرفته نشود


۱ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۹
نارِن° جی

.

نوشته بودم:  نوشتن نوشته ای برای بعد از نبودنت کار سختیست. باید حواست به تک تک کلماتت باشد، به اینکه "غصه" عزیزانت را "غصه تر" نکنی...   ولی با هر جان کندنی بود بالاخره نوشتمش، طوری که امیدوارم غصه عزیزانم غصه تر نشود:  

بیهوشی ست دیگر، احتمالش فلان در فلان است و این یعنی احتمال وقوعش کم است، ولی معنی اش این نیست که احتمالش صفر است. برای همین بود که نوشتم. نوشتم که من این سالهای اخیر آنجا که میخواستم بودم، منظورم از آنجا یک مختصات جغرافیایی خاص نیست، منظورم یک جایگاه ذهنی ست. من در حال تلاش بودم و طبق جمله ی کلیشه ای "مسیر جزئی از هدف است" من به قسمتی از هدف ذهنی ام رسیده بودم، خلاصه اش این است که درست است اگر به آن جاها که میخواستم نرسیدم، ولی در مسیرش بودم و همین خوشحال و راضی نگهم میداشت، پس دلتان نسوزد برای جوانی ام، حتی برای کودکی ام، شاید برای رساندنم به اینجا ضروری بود. درضمن من مطمئنم بالاخره به جایی میروم -هرچند اگر بلافاصله بعد از رفتنم نباشد- که میتوانم یک موزیسین حرفه ای شوم، سفال گری یاد بگیرم، بنشینم پشت دار قالی، دراز بکشم و فیلم های خوب خوب ببینم و کتاب های خوب خوب بخوانم و موزیک های خوب خوب بشنوم، اصلا شاید حتی آنجا صدایم هم صدایی مناسب برای خواندن باشد و من به هر بهانه ای بزنم زیر آواز، تو ای پری کجایی بخوانم کیفش را ببرم :)

+ میم جان عزیز دلم ما به فدای حتی یک تار موی شما :)

+ تنها چیزی که دلم میخواهد این است که حتی اگر شده فقط یکی از بچه ها رابرگردانیم خانه شان و بعد از آن هوایشان را داشته باشیم، انقدر که دیگر هیچوقت اوضاعشان طوری نشود که مجبورش کنند از خانواده اش جدا شود :)

۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۳
نارِن° جی

.

قبلاها یک چلچراغ خوان حرفه ای بودم، از همان مدل ها که شنبه اول وقت جلوی باجه روزنامه فروشی حاضر میشد! یکی از همان شنبه ها بود که اولین نوشته ای که فرستاده بودم در یکی از صفحات مجله چاپ شد. خودشان عنوانش را گذاشته بودند "بچه مریض بود و تشنه و تب دار":

 

برای آرام شدن نیاز به یک دوش آب سرد داشتم. هنگام بیرون آمدن از حمام یاد بچگی هایم افتادم، برای آنکه سرما نخورم مامان میگفت هر وقت یک قطره آب پایین آمد آن را با حوله بُکش! و من انقدر درگیر کشتن قطره های آب میشدم که موقع بیرون آمدن از حمام خشکِ خشک بودم و احتمال سرما خوردنم کم. 

درواقع همین خاطره  باعث شد دوباره یادشان بیفتم:

ته دلم پر بود از استرس. سر و صدای زیادی بود، صدای بچه، جیغ، گریه، خنده، دعوای مربی ها و...  بالاخره در نهایت معذب بودن داخل شدیم. بچه ها نگذاشتند این حالت خیلی طول بکشد، یکی گوشه مانتوام را کشید و گفت بشین، به محض نشستن خودش را در بغلم انداخت، قسمتی از صورت معصومش سوخته بود...  خیلی هایشان از دور نگاهمان میکردند، یک سری ها میامدند نزدیک تر، خلاصه طولی نکشید تا یخ هایشان باز شود و از سر و کولمان بالا بروند.

فکرکنم مشغول بازی نون بیار کباب ببر بودیم که آمد کنارم، سرش را به پهلویم تکیه داد، نگاهم کرد و با بی حالی گفت آب. به مربی شان که گفتم سری تکان داد.  بچه با چشم های معصومش زل زده بود به من، معلوم بود که چقدر تشنه است. باز به مربی شان گفتم، این بار گفت تازه آب خوردند. بچه سرش را خم کرد که بگذارد روی پاهایم، سرش خورد به دستم، تبش قابل لمس بود، بچه مریض بود و تشنه و چشم های تب آلودش این تشنگی را خیلی خوب نشان میداد. دلم لرزید. هیچ دستی نبود که نگران برود روی پیشانی اش بشیند و تبش را چک کند، آن دختر بچه ی کوچکِ تشنه ی معصومِ توی پرورشگاه هیچکس را نداشت...

پ.ن: نوشته را به دلیل افتضاح بنظر امدن ویرایشش کردم، بالاخره سال نود و دو کجا و سال نود و پنج کجا.

۲ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۷
نارِن° جی

.

اینقدر آقایون در بکار بردن لفظ استاد، دکتر و امثالهم دست به افراط زدند که یکی از اساتید ما دلش نمی آمد بگوید "دکتر آیت الله زاده شیرازی" بجایش میگفت "مرحوم شیرازی"   بنظرش هنوز آنقدر ها به کلمه "مرحوم" دست درازی نکرده اند

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۶
نارِن° جی

.

در یک جامعه ی دین دار شریعت باید تعیین کننده نظام ارزشی باشه، نه عرف. چون شرع یک حد پایین و بالا داره و فقط در همون حیطه عمل میکنه ولی عرف گاهی بالاتر از حد بالاییه و گاهی پایین تر از حد پایینی و بالعکس.

پ.ن: بیابیم جایگاه خود را در این راه!

پ.ن: اندر آموزه های کلاس مبانی نظری (5)

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۲
نارِن° جی

.

هرگاه ظرف مقدس باشه مظروف هم تقدس پیدا میکنه. به عبارت دیگه وقتی یه عمل مقدس انجام بشه مکانش هم تقدس پیدا میکنه. حالا همین مساله و اعتقاد به مقدس بودن کارهایی مثل تعلیم، کسب حلال، پاکیزگی و... توی گذشته باعث شده کارهای معمارهای قدیم چه بازار باشه، چه خونه، چه مدرسه، چه حمام براشون دارای ارزش باشه و اونو با جون و دل بسازن و طراحی کنن

پ.ن: همی گفته ام و گویه ام بارها که آدم های قدیمی تر دغدغه های جالبی داشتند، دغدغه هایی که تهشان آرامش عجیبی نهفته بود :)

پ.ن: اندر آموزه های کلاس مبانی نظری (4)

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۱
نارِن° جی

.

یه چیزی هست بنام نظریه های محتوایی که به چیستی ها و چرایی ها میپردازه، یه چیز دیگه هم هست بنام نظریه های رویه ای که به چگونگی ها میپردازه. حالا این وسط یه چیز دیگه ای به وجود میاد بنام عمل گرایی کاذب که معنیش اینه بدون پرداختن به نظریه های محوایی بری سراغ نظریه های روایی، یعنی هنوز چراشو نفهمیدی بری سراغ چگونگیش. درواقع عمل گرایی کاذب میتونه یه جامعه رو به نابودی بکشونه.

پ.ن: بیابیم جایگاه خود را در این راه!

پ.ن: اندر آموزه ها کلاس مبانی نظری (3)

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۹
نارِن° جی

.

یه چیزی هست بنام زیبایی شناسی، چیز دیگه ای هم هست بنام تجربه زیبایی شناختی که معنیش اینه تا چیزی رو نبینی، نشنوی و نخونی و به طور کلی تا تجربه اش نکنی نمیتونی درکش کنی.

پ.ن: برای درک و فهم چیز های خوب باید چیز های خوب رو ببینی، بشنوی و بخونی، و وقتی چیزهای خوب از دسترس خارج بشه، قدرت بشر نسبت به شناخت و درک اونها کم میشه: مثلا وقتی فیلم های مبتذل شبکه های ماهواره ای اینقدر بین مردم جا باز میکنه، مسلما فروش فیلم هایی امثال من سالوادور نیستم و پنجاه کیلو آلبالو به چهارده میلیارد تومن میرسه.  حالا میشه سر این رشته رو گرفت و برد توی موسیقی، توی فرهنگ، توی معماری و خلاصه توی همه وجه های زندگی.

پ.ن : اندر آموزه های کلاس مبانی نظری (2)

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۴
نارِن° جی

.

عینیت فرهنگ میشه تمدن، درنتیجه فرهنگ نسبت به تمدن برتری داره ولی این دلیل نمیشه این دو روی هم تاثیر نداشته باشن : به این شکل که بعضی وقتها تمدن بالا میره و فرهنگ آسیب میبینه، گاهی هر دو با هم ارتقا پیدا میکنن و گاهی هم هر دو تنزل...!

+ پ.ن: بیابیم جایگاه خود را در این راه!

+ پ.ن: اندر آموزه های کلاس مبانی نظری (1)

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۰
نارِن° جی

.

وقت هایی که هوای یک آهنگ، تصنیف و آواز به دلم میزند و فرصت پیدا کردنش میان انبوه فلدرها نیست مجبورم به سراغ اینترنت و دانلود بروم.  و امروز هوای تصنیف زبان اتش استاد شجریان بود که امده بود به سراغم.  در حین دانلود بودم که چشمم خورد به نظر  "شجریان زمانی در قلب ما صندلی چارتری داشت، حیف شد"  کاش میشد پرسید عیب کار کجاست؟ وقتیست که میخواند  "ولی حق را برادر جان، به زور این زبان نافهم آتشبار نباید جست" ؟!

۱ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۳
نارِن° جی

.

به گمانم از اگر از اولین روز تا اخرین روز جهان را از بالا به شکل"طولی" نگاه کنی، مثل منظومه شمسی به نظر می آید:  بعضی جاهایش سیاه سیاه، بعضی جاها انگار سوسوی نوری ست، و بعضی جاها نور خیره کننده ای دارد. میدانی؟ انگار نقاط پرنور تر انسان هایی هستند کمی مهربان تر، کمی بخشنده تر، کمی عاشق تر.

۱ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۲
نارِن° جی

.

ادم های قدیمی تر دغدغه های جالبی داشتند، دغدغه هایی که ارامش عجیبی تهشان نهفته است. بعضی از این غدغه هایشان را میشود در فتوت نامه های مربوط به حرفه های مختلف پیدا کرد:

اگر پرسند که کدام خصلت بنایان بیشتر بکار آید، بگو حیا، چرا که حیا و چشم پاک داشتن از خصلتهای جوانمردان است و بخصوص بنایان را بکار آید که چون بر کار بالا روند چشم پاک دارند و در خانه دیگران ننگرند و چون ناخواسته عورت دیگران بیند چشم بسته دارد و هرگز چون بر کار باشد به اطراف ننگرد و آنچه بیند چشم پوشد.

۱ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۴
نارِن° جی

.

فقط باید نگاه کرد و لذت برد ^_^

۳ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۶
نارِن° جی

.

چند سال پیش بود که گفتند جایزه جدایی نادر از سیمین سیاسی ست، گفتند سیاه نمایی است، گفتند در فیلم تماما نماهایی ناخوب از ایران هست، اتاق های کوچک، شهر پر ازدحام و آلوده، دیوار های کثیف. گفتند انچه سیمین با خودش میبرد آواز شجریان است، همین کافی نیست؟ گفتند چرا باید فضایی که درش نفس میکشیم اینگونه مشوش نشان داده شود؟ گفتند رفتار های غیر منطقی و خشونت آمیز را نشان داده اند. گفتند و گفتند و گفتند؛ ولی نگفتند چه تعداد از مردم اتاق های کوچک دارند؟ چه  تعدادشان اتاق های بزرگ؟ اکثریت با کدام است؟ اصلا شهر چقدر تمیز و پاکیزه است؟ معماری شهری اش چگونه است؟ اصلا هنر چیست؟ ساز و اواز اصیل سرزمینمان چیست؟ نگفتند مردم ایران از نظر شاد بودن در چه جایگاهی هستند؟ نگفتند و نگفتند...

حتی با خودشان سوال نکردند مگر میشود متن یک جامعه  a  و b باشد و هنرش c و d؟ اصلا مگر به همین خاطر نیست که شاعر ها در دوران انقلاب حرف هایشان از جنس آزادی بود؟ و به حق که همینطور هم باید میبود. میدانی؟ وقتی محتوی جامعه مان این است، انتقاد ها هم به همان سمت میرود، کاش به جای برخوردن به تریج قبایمان خودمان را درست میکردیم.

+ انتقاد های بالا که جای خود دارد، عجیب تر از آن انتقاد هایی است به فیلمی که هنوز دیده نشده...

۲ نظر ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۸
نارِن° جی

.

من باشم و ماه و یک جاده طولانی

+ متن تکراری با نقاشی دیگری از جناب ارژنگ کامکار

۱ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۴۴
نارِن° جی

.

از صبح انقدر تصنیف بارون استاد شجریان رو گوش کردم:


ببار ای بارون ببار

با دلم گریه کن خون ببار

در شبای تیره چون زلف یار

بهر لیلی چون مجنون ببار


که بالاخره بارید...

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۴۸
نارِن° جی

.

اگر حدود چهارسال پیش تصمیم خود را مبنی بر رفتن به رشته صنایع، واحد غرب گرفته بودم مسلما الان زندگی متفاوتی داشتم؛ شاید دیگر گوشه اتاقم پشنگ خان جایی نداشت، دیگر ما و یک دنیا بچه ی قد و نیم قد نبودیم، دیگر رفیق جانی درکار نبود، شاید دیگر هنر جایگاهش آنجایی که باید میبود نبود، شاید، شاید... نمیدانم چه میشد، شاید اگر آنجا بودم همچنان هفته ای یک بار پیاده سراغ آب اناری روبروی گلدیس میرفتم، شاید هم کارهای بهتری داشتم برای انجام دادن، اما میدانی؟ زندگی هیچ چیزش معلوم نیست، فقط زمان حالش معلوم است، زمان حالی که دل من به اینگونه بودنش خوش است؛ میدانی؟ حال کلی دلم خوب است از انتخاب حدود چهار سال پیشش :)

۲ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۴
نارِن° جی

.

اصلا میدانی؟ اوضاع همین است، سه چهار روزی از هر ماه که میشود حدود چهل روز در هر سال، همه چیز بهم میریزد. یک گوشه بغ کرده مینشینی، چیزهای لعنتی سراغ ذهن لعنتی ات میاید، غر میزنی، گریه میکنی، فکر میکنی چقد همه چیز بد است؛ ولی میدانی؟ این فقط به هم خوردن یک تعادل هورمونی کوفتیست، همه چیز درست است، و این فقط فکر لعنتی توست که بهم ریخته، فقط همین.

۱ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۵
نارِن° جی

.

آیا نباید بعد از ساخته شدن هر فیلم توسط مسعود ده نمکی سر خودمان را انچنان بر سنگ بکوبیم که بشکند؟

آیا نباید وقتی صدا و سیما هزار ترفند میزند که ساز های اصیل مان را پنهان کند و نشان ندهد سر به بیابان بگذاریم؟

 آیا نباید وقتی رییس جمهور یک مملکت فرمودند: "آب را بریزید همانجایی که میسوزد. انقدر قطعنامه بدهید تا قطعنامه دان تان پاره شود. از تره بار نزدیک خانه ما خرید کنید، چرا از جاهای گران خرید میکنید؟ در محله ما قیمت ها ثابت است و.." همگی مثل نهنگ ها خودکشی دسته جمعی کنیم؟

 آیا نباید...؟ نباید...؟ نبا...؟

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۲
نارِن° جی

.

گفته اند روزی بود که خدا بود، و دگر هیچ نبود

۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۸
نارِن° جی

.

کم کم باید دوات های خشک شده را، همراه با قلم نی های  مختلف بیرون آورد، رفت سراغ نوشتن؛ باید شروع کنم به یاد گرفتن چگونه نشستن پشت دار کوچک قالی، بشوم نوازنده رنگ ها، بخوانم از نقش ها، ببافم ارام ارام رنگ ها و نقش ها را؛ باید حواسم به بچه ها باشد،اگر شد به بیرون بردنشان، لباس خریدنشان، یا حتی به برگردانشان پیش خانواده شان؛ باید شروع کنم به یاد گیری حرفه ای نرم افزار ها، باید تمرین های روزی هفت، هشت ساعته با پشنگ خان شروع شود؛ خواندن و یاد گرفتن سبک های مختلف هنری هم همانطور؛ اگر شد باید کم کم بروم سراغ یکی از ارزوهای بچگی، یاد گرفتن سفال گری؛ باید کم کم شروع کرد :)

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۱۳
نارِن° جی

.

باز هم سه رنگ خدا: اکر، فیروزه ای، لاجوردی ^_^

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۴۸
نارِن° جی

.

 اسب سواری اردوی اول دبیرستان دوستم مثل یک تصویر مضحک هیچوفت از ذهنم پاک‌نشد. تصویر داوطب شدنش برای رفتن روی اسب، با آن همه ترس، با آن لرزش دست ها، با آن چشم های گشاد شده چیز مضحکی بود، چیز مضحکی که درکش نکردم تا همین‌الان که شخص x دلش‌میخواست از بانجی جامپینگ بپرد، او هم با همانقدر ترس، هوانقدر لرزش دست ها و همانقدر چشم های گشاد شده. گفت میخواهد بپرد تا به همه بگوید که «من پریدم، این من بودم که پریدم»

+ کاش هیچوقت روزی نرسد که من قصد اینگونه اثبات کردن خودم را داشته باشم، آنهم برای آدم هایی که چند ساعتی یادشان میماند و بعد همه چیز‌ فراموششان میشود، کاش اثبات خودم فقط برای خودم باشد، آنقدر برای خودم باشد که فهمیدن یا نفهمیدن دیگران پشیزی ارزش نداشته باشد

- نوشته شده در مهر نود و چهار -

۲ نظر ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۳۵
نارِن° جی