هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۴۶ مطلب با موضوع «نارنجی نوشت» ثبت شده است

.

باشه که همیشه یادم باشه که گوش کنم به حرفِ جناب سایه که میگه:

اگه از من میشنوین همه کارتونو ول کنین و شام و نهارتونو هم ول کنین بشینین موسیقی گوش کنین. بهترین کار در عالمه. از همه کتابها و شعرها و تفریح ها و تحقیق ها بهتره. از من بشنوین و شبانه روزی موسیقی گوش کنین.

مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره ی یاری گیرند

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۳
نارِن° جی

.

من "یک مجموعه ی حیرت آورِ پیچیده ی هزار توام" 
تو "یک مجموعه ی حیرت آورِ پیچیده ی هزار تویی"
همونطور که جناب سایه میگه:
جهان فقط خوبی و فقط شر نیست. هر لحظه ترکیب شر و خیره. وقتی بخوایین اینو تفکیک کنین و خیرو بذارین این ور و شرو بذارین اون ور، مبتلا به سطحی بینی میشین، نمیتونین ریشه های خیر و شرو پیدا کنین و از یه انسان فرضی حرف میزنین. هر آدمی یه مجموعه ی حیرت آورِ پیچیده ی هزارتوئه.

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۴۵
نارِن° جی

.

به این فکر میکنم که چه قدر تقویم اسفند را بالا و پایین کرده بودم. اینکه چهار روزش را باید دانشگاه بروم، یک روزش را امتحان نظام مهندسی. اینکه اسفند یک تعطیلی دارد، و آخ اینکه که چقدر دلم سفر میخواهد، دیدنِ رفیق جان میخواهد، حافظیه میخواهد. به این فکر میکنم که چه قدر تقویم را بالا و پایین کرده بودم تا بتوانم سه روزش را در سفر باشم. به این فکر میکنم که چه قدر باید بگذرد که این در لحظه زندگی کردن را یاد بگیرم؟ گرچه بهتر شده اما هیچوقت میرسد به آنجا که باید؟

این قافله ی عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۴۷
نارِن° جی

.

آخ به قربون جناب سایه که در مورد استاد شجریان و استاد لطفی میفرمایند:

من باید دایه میشدم، این للگی اصلا حکایتی بود تا جلوی این شکافها رو بگیرم؛ چقدر این دو نفر رو من ناز کردم، نازهاشونو تحمل کردم، ولی خیلی دوران خوبی بود، نوار چسب اسکاچ بودم دیگه، همه چیزو بهم میچسبوند! اینا کنسرت میدادن، من میزاییدم اصلا! همش دلهره داشتم، همش راه میرفتم تا کنسرت تموم شه، همش نگران بودم که این صداش نگیره، اون سازش از کوک نیفته، میکروفن خراب نشه...

" از کتاب پیرپرنیان اندیش"

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۱۹
نارِن° جی

.

+ واقعا واست متاسفم، امیدوارم بهتر با این قضیه کنار بیایی
- مجبور نیستی واسم متاسف باشی، یه روز همین بلا سر خودت هم میاد
+ نه، اگه دوستم نداشته باشن بهش احترام میزارم...

 

" فیلم زنان کوچک"

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۳۸
نارِن° جی

.

میگه قیافه ات موقع خوندن این کتاب دیدنیه. میگم چطور؟ میگه بعضی وقتا صورتت غرق لذته و رو لبات یه لبخند گنده است. بعضی وقتام انگار غم عالم روی دلته. میگم این فقط قسمتی از حس های سایه است که قسمتیش به چهره ی من منتقل میشه...

۱ نظر ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۰۱
نارِن° جی

.

میگه حواستون باشه که میگین من با تو میخوام برم سینما یا من با تو میخوام برم سینما یا من با تو میخوام برم سینما. توی جمله اول من رو با تاکید میگه، توی جمله دوم سینما رو و توی جمله سوم تو رو. میگه جمله اول یعنی من و نظر من اولویت داره، جمله دوم مکانی که میخوایی بری، جمله سوم هم شخصی که میخوایی باهاش بری

+ از سری آموخته های کلاس روش مدیریت پروژه

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۵۵
نارِن° جی

.

من میتونم بگم عشق سازنده نیست، واقعا نیست. دو ماه سازنده است، ولی بعدش پوست همه تون رو، همه مون رو میکنه. چه مرد، چه زن، فرقی نمیکنه‌. پسرم کوچیک بود، خیلی تعریف خوبی از عشق کرد، گفت یعنی دوست داشتنِ بسیار. بعد فهمیدم این واژه ی بسیار رو شما سر هرچیزی بذارین تباهی میاره، کار نمیکنه. هیچی بسیارش بدرد نمیخوره، تعادل خوبه در عشق. تعادل هم اگه بخواهید رعایت کنید دیگه نمیگید عاشق شدن. میگید دوست داشتن...

"عباس کیارستمی"

+ باشد که یادمان باشد :)

۱ نظر ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۱۸
نارِن° جی

.

آخ به قربونِ جنابِ سایه موقعِ خوندنِ شعر جناب شهریار:
"ماهم به جرم آم شب، رفت و دگر نیامد
شاید که این عقوبت، جرم مرا جزا بود"
آخ به قربانِ جنابِ سایه وقتی با بغض میگه:
"واقعا چه بد کردم، چه قدر آدمیراد خودخواهه. برای چی اینهمه خودخواهی؟ حالا مگه چی میشد فرداش میرفتم خونه اش؟"


" از کتابِ پیر پرنیان اندیش"
+ باشد که همگان یاد بگیریم.

 

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۰
نارِن° جی

.

آخ به قربونِ جنابِ سایه که میفرمایند:
دیدم کفتر من رفته رو بامِ اینا نشسته. علی آقا گفت بیا بیا، کفتر من رفت تو لونه ی کفترهای اون و اون هم کفتر منو گرفت. من نشستم زار زار گریه کردم که کبوترم منو گذاشته رفته. (چشمای سایه پر اشک شده) یعنی اولین احساس بی وفایی. البته بچه بودم و نمیفهمیدم بی وفایی یا باوفایی چیه. ولی برای اولین بار حس کردم بی وفایی رو. یه اتفاق فرخنده هم افتاد. متاسفانه مثل همه ی حوادث فرخنده زشته. من در همه کار افراط میکردم و ده تا کبوترم شد بیست تا، پنجاه تا و صدتا و چهارصدتا و هشتصد تا و تمام خونه پر از کثافت کبوتر شده بود. بعد مادرم یک روز کبوترها رو از من خرید، یه مقدارشو بخشید و یه مقدارشو سر برید... من فهمیدم که به کبوترهام خیانت کردم. برای اولین با مفهوم خیانت تو ذهنم شکل گرفت. اگه میگم اتفاق فرخنده برای اینه که این حادثه باعث شد که دیگه اینکارو نکنم (غرور و فخر در چهره و صدای سایه محسوس است) تا امروز که پیش شما نشستم بر عهدم هستم.

+ از کتابِ پیرِ پرنیان اندیش

۱ نظر ۰۵ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۳۸
نارِن° جی

.

+ چرا گزارش روزانه تو نمینویسی؟
- چون عصابمو خرد میکنه.
+ چرا؟
- چون هر روز بطور خلاصه یادم میندازه که ۹ ساعت از ۲۴ ساعت عزیز زندگیم چطوری گذشت.
+ ۹ ساعت از ۲۴ ساعت که ایقدر ناراحتی نداره.
- وقتی ۹ ساعتِ طلایی باشه داره! ۹ ساعت طلایی هم یعنی از ۸ صبح تا ۵ عصر، یعنی تایم مفید روزانه.

۳ نظر ۲۵ دی ۹۸ ، ۱۰:۲۱
نارِن° جی

.

میخندمُ میگم اگه توی رابطه هامون به نصحیت های جناب حافظ گوش کنیم، نصف مشکلاتمون حل میشه :))

+ باشد که همگان گوش کنند:

زلف بر باد مده
ناز بنیاد مکن 
می‌ مخور با همه کس 
یار بیگانه مشو 
غم اغیار مخور 
شمع هر جمع مشو 
یاد هر قوم مکن
شهره شهر مشو

۰ نظر ۱۶ دی ۹۸ ، ۲۰:۲۴
نارِن° جی

.

میگم اگه مطمئن باشم که یه بمب مثل یه زلزله روی سرمون خراب میشه، نه الان واسه امتحانای دانشگاه درس میخونمُ نه نظام مهندسی شرکت میکنمُ نه میرم سرکار! فقط میشینمُ سنتور میزنمُ خط کار میکنمُ فیلم میبینمُ لش میکنمُ موسیقی گوش میدم!

+ چرا همیشه طوری زندگی نمیکنیم که میدونیم قراره یه روز نباشیم؟ چرا اونقدر که باید و شاید از چیزایی که دوست داریم لذت نمیبریم؟ چرا همیشه یادمون نمیمونه قراره یه روز همه چی رو بزاریم و بریم؟

پ.ن: حالا که اونطور که باید و شاید و به اندازه کافی کارهایی که دوست داشتمو نکردم، حداقل بزار آخرین کنسرتمون هم بریم بعد! :))

۰ نظر ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۲
نارِن° جی

.

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

 

"سیف فرغانی"

 

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۸ ، ۰۰:۰۴
نارِن° جی

.

این یک سال و کمی ماه کار کردن به من فهموند قضاوت کنِ وجودم موجود بیشعور و خنگیه! بیشعوره چون نباید وجود داشته باشه و قضاوت کنه؛ خنگه چون اغلب اشتباه میکنه، اگه اشتباهم نکنه خیلی تند پیش میره!
+ قضاوت کنِ وجودم بعد از دیدن آقای شین سریع نظریه داد که اون خیلی پست فطرته و مدام در حال خیانت به نامزدشه! تا اینکه گذشت و الان نامبرده شاهده که چقدر نامزدش رو دوست داره و بهش متعهده‌ و با چه وسواسی از نامبرده در مورد کادوهایی که میخواد برای نامزدش بخره و اونُ سوپرایز کنه سوال میپرسه.
+ ‏قضاوت کنِ وجودم بعد از دیدن آقای میم حس کرد چقدر میتونه بعنوان برادر بزرگتر روش حساب کنه و اون چقدر آدم خوبیه! تا اینکه گذشت و الان نامبرده تجربه دردناکی داره از حرفهایی که بهش زده.
+ ‏ قضاوت کنِ وجودم بعد از دیدن آقای پ و صحبت های رد و بدل شده وقت برگشت به خونه توی ماشین، های های گریه کرد و غصه خورد و به این فکر کرد که چطور باید این آدم رو تحمل کنه! تا اینکه گذشت و موقع رفتنِ آقای پ، نامبرده وقت برگشت به خونه توی ماشین، های های گریه کرد که ای کاش این آدم نمیرفت، که ای کاش یه کم بیشتر ازش یاد گرفته بود.
+ قضاوت کنِ وجودم بعد دیدن آقای سین با حجم موهای سرش مشکل داشت و معتقد بود از این آدم های انتلکتوئلی محسوب میشه که درونِ خالی ای داشته باشه! تا اینکه گذشت و فهمید اون آدم چقدر بهش شبیهه! و حتی ازش یاد گرفت هیچوقت یه آهنگ، یا یه تصنیفُ همینجوری گوش نده و هرچیزی رو با آلبومش، با درآمد ها و پیش درآمدهاش گوش بده.
+ قضاوت کنِ وجودم بعد از دیدن آقای عین اونو پرحرفِ چرت و پرت گویی دونست که تحملش حتی برای لحظه ای هم سخت بود، تا اینکه گذشت، و نه اینکه اون آدم دیگه پرحرفِ چرت و پرت گو نباشه ولی یه خوبی هایی هم داره، خوبی هایی که بدی هاشو کمرنگ میکنه.


+ و همه ی این ها منو میترسونه‌.میترسونه از حذف آدم هایی از زندگیم که براساس قضاوت های اولیه ام اتفاق افتاد. آدم هایی که شاید اگه بودن یکی از بهترین های زندگیم میشدن.

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۱
نارِن° جی

.

وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم اشتباهی نکردم. وقتی برمیگردم خودمو سرزنش نمیکنم. میگم با اون میزان  احساسات و اطلاعاتی که اون لحظه داشتم و با هر میزان ظرفیت مغزیم برای ریسک، برای غم، برای شادی و برای تجربه های عجیب غریب، اون تصمیم رو گرفتم. توی انتخابم یه سری موقعیت‌ها برام پیش اومد، یه سری تجربه‌ها کسب کردم که اگر اون انتخاب رو نمیکردم مطمئنا اون تجربه‌های ناب رو بدست نمیاوردم. تجربه ها همه رنگی رو شامل میشن، خوش رنگ هست، بدرنگ هست، سیاه هست، سفید هست، بی رنگ هست و این عین زندگانیه و حالا شاید من اغراق شده و با یه طیف بیشتر این‌ها رو لمس کردم و چشیدم و دیدم و از این بابت نه تنها ناراحت نمیشم بلکه خیلی موقع‌ها با آنالیزش خوشحالم میشم..

" کمال کلانتر "

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۰
نارِن° جی

.

" ما امیدوارترین افسردگانِ جهانیم "

 

دیالوگ فیلم آشغال‌های دوست داشتنی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۸ ، ۲۲:۳۵
نارِن° جی

.

چند سال قبل وقتی نامبرده جوان تر، خام تر و آرمان گراتر بود، وقتی یکی از دانشجویان ترم بالا از او در مورد داشتن یا نداشتن نامزد سوال کرد و بعد از چند هفته از او خواست با خانواده اش مزاحم شود نامبرده به دلیل "یک جمله" یک نه قاطع گفت! و آن یک جمله چیزی نبود جز: "من خیلی فکر کردم"...!
و نامبرده که آن زمان جوان تر، خام تر و آرمان گراتر بود گفت کسی را میخواهد که آنقدر او را بخواهد که برای بودن با اون نیاز نداشته باشد خیلی فکر کند!!
و حالا که نامبرده کمی پیرتر، کمی پخته تر و کمی واقع گراتر شده به این فکر میکند آدم هایی که خیلی فکر میکنند و درنهایت به یک نتیجه میرسند خیلی بهتر از امثال منی هستند که خیلی فکر میکنند و به نتیجه ای هم نمیرسند!

 

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۸ ، ۱۸:۴۶
نارِن° جی

.

نگاه کردن آدما به همدیگه قوی ترین حس انسانیه. در نگاهِ هم دیگه است که ما دیده میشیم و اونجاست که به وجود میاییم، همچنین در نگاهِ که از بین میریم، با دیده نشدنه که از بین میریم، نابود میشیم...

" برگرفته از پادکست چنل بی"

۱ نظر ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۴:۳۶
نارِن° جی

.

+ یک متن بلند بالا برایش نوشتم، به حق هم نوشتم فلان حرف را که زدی و فلان کار را که کردی، چقدر بد بود و چقدر زشت.


+ ‏عصبانی بودم و به این فکر میکردم وقتی برای کارها و حرف هایش توجیه‌های احمقانه آورد بگویم کارت با هیچ کدام از این حرف‌ها توجیه شدنی نیست.


+ ‏عذرخواهی اش به من یاد داد اگر کار ناحقی کردم سعی نکنم با هر خزعبلاتی توجیهش کنم، میتوانم رک و راست معذرت خواهی کنم، و این نه تنها شخصیتم را کوچک نمیکند، که برعکس...

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۹
نارِن° جی

.

میدونی من چیِ مردها رو دوست دارم؟ اینکه هنوز به جادو اعتقاد دارن: پری‌های کوچیکی این اطراف هستن و جوراب هاشون رو برمیدارن، پری‌های کوچیکی ماشین ظرف شویی رو خالی میکنن، پری‌های کوچیکی به بچها کرم ضد آفتاب میزنن، پری‌های کوچیکی که سالاد یونانی درست میکنن و تو مثل یه خوک میخوری!

 

 "Dialogue of Before midnight"

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۸ ، ۰۰:۰۲
نارِن° جی

.

من احساس می کنم فمینیست ساخته مردهاست فقط برای اینکه بتونن بیشتر خودشونو توجیه کنن. اونا به زن‌ها میگن ذهن خودشون رو آزاد کنن! بدن خودشونو آزاد کنن! با مردا بگردن، این طوری آزاد و شادن! و مردا تا وقتی میتونن هر کاری بخوان انجام میدن!

 

 "Dialogue of Before Sunrise"

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۸ ، ۰۰:۰۱
نارِن° جی

.

- ریچارد، اگه خودمو کوچیک میکردم و ازت میخواستم که برگردی؟
+ این کوچیک شدنه؟ کوچیک بشی؟ متوجه نیستی که اشکال رابطه ما همین بود؟
- غرور مگه نه؟ من زیادی مغرورم
+ غرور مسریه، اگه یکی بهش مبتلا بشه اون یکی هم فورا میگیره.

 

+ عشق لرزه...
- ببخشید؟
+ عشق لرزه یا لرزه های قشر عاطفی! یادته یه شب درباره اش صحبت کردیم؟ عین قشرهایی که لایه‌های زمین رو تشکیل میدن، احساسات هم جابجا میشن، وقتی جابجا میشن تکون میخورن، خشکی‌ها بهم میسابن و طوفان و آتش‌فشان و زمین لرزه و سونامی بوجود میاد، این همون اتفاقیه که برای ما افتاده.
- من از روی غرور و دست پاچگی لایه‌ها رو بهم زدم و فاجعه به بار اوردم.
+ آره اینطوری شد، اما حالا تموم شده، حالا همه چی آروم گرفته.
- نه ریچارد، لایه ها شناور میشن، به سطح میان اما اون چیزی که باعث و بانی بوجود اومدن این برخورد شده باقی میمونه: آتشی که از اعماق برمیخیزه، حرارت بیش از حد رادیواکتیو، ذوب دائمی... من دوسِت نداشتم، یا اینکه بد دوسِت داشتم، درواقع من با تو مسابقه گذاشته بودم، من هیمشه مثل مردها رفتار کردم، شاید برای اینکه نمیخواستم یه زن عروسکی مثل مادرم باشم، شاید برای اینکه پدر نداشتم، شاید برای اینکه تو کارم با مردها رقابت میکردم؛ اما مردها رو نباید همونطور که باهاشون درمیفتی دوست داشته باشی. اگه توی کارم کلی پیروزی حرفه‌ای بدست آوردم درعوض تو زندگی عاشقانه ام... آدم نمیتونه بدون افتادگی و تواضع به دوست داشتن برسه.

نویسنده: امانوئل اشمیت

 

پ.ن: باشد که یادمان باشد...

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۰۲
نارِن° جی

.

حس عجیبی است، اینکه نمیدانم قرار است فقط تا پایان این ماه سرکار بروم و یا قرار است بعد از این تاریخ هم ادامه پیدا کند؟ عجیب است چون آن حس تعهدم به یک باره از بین رفته، یک بی خیالیِ عجیب نسبت به تمام مسئولیت هایم...!
+ من ماجرا را در مقیاس بزرگتر تجسم میکنم و به این فکر میکنم چرا بی خیالیِ عجیبم نسبت به خیلی از مسائل زندگی ام نیست؟ وقتی مطمئنم قرار است چند وقت دیگر، شاید زود، شاید دیرتر، ولی به طور یقین در یک روز بگذارمش و بروم؟

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۳۲
نارِن° جی

.

ارغوانِ علیرضا قربانی پخش میشد و من با چشم های پر از اشک به تمامِ فضاهایی فکر میکردم که برایم حسِ مکان را به همراه دارند: اتاقم در خانه های مختلف، خانه های مختلف مان در نقاط مختلف، مدرسه های سه مقطع تحصیلی ام، دانشگاهم، دانشکده ام، گوگولو، پلاتو صنعتی، کارگاه ام دی اف نون، گالری مان، جاده هفت باغ، تالار وحدت و...

 

ارغوانِ علیرضا قربانی پخش میشد و من با چشم های پر از اشک به تمامِ مکان هایی فکر میکردم که گذر زمان، و یا شرایط طوری پیش رفت که من از  آنها جدا شدم: فکر کردم به خانه بچگی ها، همان که آخرین بار با همان سن کم تند تند اتاق های خالی، پذیرایی، آشپزخانه و بالکنش را نگاه میکردم و سعی میکردم نقشه اش را برای همیشه در ذهنم نگه دارم‌. فکر کردم به گوگولویی که فروخته شد و تمام خاطراتی که در آن و با آن برایم شکل گرفت. فکر کردم به گالری مان که با ذوق و شوق تمیزش کردیم و من با خنده داد زدم اینجا مال ماس، مال خودِ خودِ ماس، همانجا که الان دیگر برای ما نیست. فکر کردم به شهر ستاره ها که پس از هفت سال زندگی در آن، به یک باره جدا شدم از خیابان هایش، پلاتو اش، هفت باغش و آدم هایش...

 

ارغوانِ علیرضا قربانی پخش میشد و من با چشم های پر از اشک به تمامِ مکان های در حکمِ ارغوانم فکر میکردم، به تمامِ شاخه های هم خونِ جدا مانده ی من، حسِ غریبِ همزادپنداری ام با جمله ی آسمانِ تو چه رنگ است امروز...؟

 

ارغوان، شاخه هم خونِ جدا مانده ی من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا یا گرفته است هنوز؟

۱ نظر ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۰۳
نارِن° جی

.

وقتی ما توی یه فضا قرار میگیریم و زندگی میکنیم، اونجا به مرور برامون معنای ویژه ای پیدا میکنه. در واقع توی هر فضا یه وجود معنوی قرار گرفته، یه چیزی مثل یک روح، یه چیزی که باعث ایجاد  تفاوت بین "فضا" و "مکان' میشه، یه چیزی که باعث میشه ما در مواجه با مکان یک ارتباط عاطفی برقرار کنیم و احساس امنیت، لذت و تعلق بهمون بده...

اساس شکل گیری حسِ مکان، حضور در فضا و آگاهی نسبت به این حضوره، در این سطح فرد نمادهای اون مکان رو میشناسه و اون مکان براش قابل تشخصیه ولی براش چیزی بیشتر از یه آدرس پر تکرار نیست. در سطح دوم، فرد نسبت به مکان احساس تعلق میکنه و احساس میکنه با اون مکان تقدیر مشترکی داره. مرحله سوم دلبستگی‌ به مکانه و فرد اون مکان رو منحصر به فرد میدونه و تجربه ها و خاطرات جمعی و فردی که کسب کرده مختص همونجاست. حالا چه اتفاقی باید توی یه فضا بیفته که کاربر اونو یه مکان خاص بدونه؟

 

+ به نظر شما چه چیزی یه چیزیو خوشمزه میکنه 
- خیلی چیزا
+ ‏اون خیلی چیزا میتونه همیشه در یک چیز باشه ولی اون چیزو در نظر ما خوشمزه نکنه. پس باید چیز دیگه ای باشه، بجز اون چیزایی که قاعده است.
- اوووه! خب؟
+ بنظر من اون چیز میتونه خاطره باشه... اون چیزی که باعث میشه یه چیز، زیبا، خوشمزه، شیرین، جذاب یا حتی باشکوه بشه خاطره ایه که در اون چیزه.

 

حالا اگه یه انسان از مکانش جدا بشه و اونو از دست بده چه اتفاقی براش میفته؟ مکان ها معمولا با ساختار ذهنی و سبک زندگی کاربرهاش همخونی دارن و از دست دادن مکان، به عبارتی دور افتادن از همه معناهاییه که اون مکان برای فرد داره. البته این از دست دادن لزوما دوری فیزیکی از مکان نیست و میتونه احساس غریبی و بیگانگی از مکان هم باشه که به هر دلیلی شکل گرفته. با این حساب بی خانمانی صرفا به معنی نداشتن سرپناه نیست بلکه فقدان تعلق به یک مکانه...

 

 

 

+ برگرفته از پادکست رادیو ظریر

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۰۵
نارِن° جی

.

روایت پیش رونده: تاکید اصلیش روی اقدامات قهرمانه بعد از فاجعه است، قهرمان هایی که دوباره برخواسته اند و سرسختانه تلاش میکنن خسارات رو جبران کنن و زندگی شونو از نو بسازن.

روایت رستگارانه: افراد خواستگاه مذهبی داره و نزول بلا رو عامل رستگاری میدونن و اینطور فکر میکن بخاطر گناه پیشین شون مجازات شدن و الان این شایستگی رو دارن که رستگارانه به زندگی شون ادامه بدن.

روایت زهرآگین: افراد نه پیوندهای معنوی نجات بخش دارن، و نه انگیزه ای برای بازسازی و پیشرفت. انسان ها در این حالت خودشون رو کاملا مغلوب فاجعه میبینن و میل به بازسازی یا اندیشه رستگار شدن بهشون اشتیاق زیستن نمیده.


+ برگرفته از پادکست رادیو ظریر

+ کاش هیچ وقت هیچ کس خودش رو مغلوب چیزی ندونه...

۰ نظر ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۰۰
نارِن° جی

.

اُوه و گربه به اتاقک چوبی میرسن. اُوه داخل میره و دوتا گیره آهنی و باطری یدک ماشینشو بر میداره، بعد ایرانیت فلزی رو روی زمین بین اتاقک و خونه اش میزاره و با برف میپوشونه. یه تله سگ بی نظیر زیر برف. اگه دفعه بعد سگ بخواد رو سنگ فرش خونه خراب کاری کنه برق از طریق ایرانیت اون جونور رو میگیره. اُوه خیلی راضی به گربه توضیح میده مطمئنا شُک بَدی بهش وارد میشه، مثه اینکه بهش صاعقه بزنه. گربه مدتی طولانی نگاهش میکنه انگار که میخواد بگه جدی که نمیگی؟ میگی؟ اُوه دست هاشو تو جیبش میزاره و آه میکشه. نه، نه. نه معلومه که نه. بعد باطری و گیره ها و ایرانیتو جمع میکنه و همه رو توی گاراژ میزاره. معلونه که خنگول و اون سگ مستحق یه شوک الکتریکی حسابی ان. ولی یادش میاد که خیلی وقت پیش یکی بهش یادآوری کرده بود کسی که بده با کسی که میتونه بد باشه فرق داره...

"مردی به نام اُوه - نوشته فردریک بکمن"

 

+ خوبیِ همجواری با اتاقِ سرسام اینه که نامبرده میتونه سرکار، بدون عذاب وجدان کتاب صوتی و پادکست  گوش بده! حالا دیگه میزان حواس پرتی ایجاد شده توسط آقایی که صداش توی هندزفری پخش میشه مساویه با سر و صدای اتاق سرسام!

 

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۲۸
نارِن° جی

.

میگه بخوایی خودت رو از دید دیگران تعریف کنی چطوری تعریف میکنی؟ میگم بستگی به دیگرانش داره. مثلا یکی منو یه آدم جدی میبینه که حتی نزدیک شدن بهش کمی براش ترسناکه! یکی دیگه منو یه آدم خوش خنده میبینه که کلی اهل بگو بخنده. یکی منو یه آدم مظلوم میدونه و یکی دیگه بهم میگه آتیش پاره! یکی منو خودخواه میبینه و یکی از خودگذشته! یکی منو یه آدم گرم و صمیمی و خوش صحبت میبینه و یکی دیگه وقتی کلمه جان میزاره بعد از اسمم با یه شخص اخمو و کم حرف مواجه میشه که میگه فامیل من فلان چیزه! خلاصه بگم، بستگی به دیگرانش داره که چجوری باشن.


+ انسانم آرزوست، انسانی هایی که خوش خندگی ها، خوش مشربی ها، آتیش پارگی ها، مهربونی و از خودگذشتگی های نارن‌جی رو ببینن

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۰
نارِن° جی

.

باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای تحویل دهی

خواه با فرزندی خوب

خواه با باغچه ای سرسبز

خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی

و اینکه بدانی

حتی اگر فقط یک نفر

با بودنِ تو

ساده تر نفس کشیده است

این یعنی تو موفق شده ای

"گابریل گارسیا مارکز"


+ آیا یک نفر، و فقط یک نفر با بودنِ من، ساده تر نفس کشیده است؟

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۳
نارِن° جی

.

نیاز ما تنها این نیست که دیگران رو ببخشیم میچ، لازمه خودمون رو هم ببخشیم. برای همه چیزهایی که انجام ندادیم و بخاطر همه چیزهایی که باید انجام میدادیم. تو نباید حسرت گذشته رو بخوری، حسرت چیزهایی که باید اتفاق میفتاده و نیفتاده. آرزوی همیشگی من این بود که در زمینه شغلیم فعال تر باشم، کتابهای بیشتری بنویسم، و به این خاطر همیشه توی سر خودم میزدم. حالا متوجه اشتباهم شدم میچ، صلح و آرامش برقرار کن. لازمه که با خودمون و اطرافیانمون در آرامش به سر ببریم. خودت رو ببخش. دیگران رو ببخش.‌ این کار رو به تعویق ننداز.

"سه شنبه ها با موری نوشته میچ آلبوم"

 ‏

+ خودت رو ببخش اگه نوازنده حرفه ای نشدی، اگه خطاط نیستی، اگه کارت اونطور که میخوایی نیست، بخاطر اشتباهاتت که توی زندگیت انجام دادی، بخاطر کارهایی که باید میکردی و نکردی، بخاطر کارهایی که نباید میکردی و کردی. فقط خودت رو ببخش.

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۸ ، ۰۰:۱۰
نارِن° جی

.

میدونی چطور مردم رو شست و شوی مغزی میدن؟ اونا یه چیزیو بارها و بارها تکرار میکنن. تملک خوب است. پول خوب است. اثاث بیشتر خوب است. تجارت بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. ما اونو تکرار میکنیم و میزاریم که برامون تکرارش کنن. بارها و بارها، تا اینکه هیچکس به خودش زحمت نمیده به چیز دیگه ای حتی فکر کنه. طوری که حتی یه انسان متعادل و طبیعی هم دچار سرگیجه میشه و دید درستی از این پیدا نمیکنه که واقعا چه چیزی مهمه.

"سه شنبه ها با موری نوشته میچ آلبوم"

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۸ ، ۰۰:۰۵
نارِن° جی

.

مرگ یک نفر میتونه یک تراژدی باشه، اما مرگ ده میلیون نفر فقط یک آماره. من وقتی به این جمله فکر میکنم معمولا یاد آدم هایی میفتم که توی جنگ کشته میشن. ما به راحتی اونا رو توی یه دسته یا گروه قرار میدیم و میگیم این تعداد آدم توی این جبهه، توی این شهر، توی این حمله کشته شدن. گاهی حتی با تخمین چند هزار نفری تعداد کشته ها رو هم گرد میکنیم. مثلا میگیم تعداد کشته های جنگ جهانی شصت میلیون نفر و تعداد کشته های حنگ ایران و عراق یک میلیون نفر بودن؛ نه مثلا یک میلیون و صد و بیست و دو هزار و ششصد و پنجاه و یک نفر... تعداد تراژدی ها اگر زیاد شد اونارو بعنوان آمار نگاه نکنین. تراژدی ها واقعا میتونن تک به تک، زندگی های زیادی رو به نابودی بکشن...

"امیر یاری"


تعداد تراژدی ها اگر زیاد باشه اون ها رو بعنوان آمار نگاه نکنیم، نگاه نکنیم این تراژدی ها مال چه دوره ای هست، متعصبانه نگاه نکنیم، نگیم فیلم سرخپوست رو ببین ولی شبی که ماه کامل شد رو نه، نگیم ابد و یک روز رو ببین ولی ایستاده در غبار رو نه. حتی توی سینما، موقع دیدن ایستاده در غبار نگاه بد و اخمالود نکنیم به امثال من که موهام بیرونِ و از نظر شما حجابِ بد دارم. این تراژدی ها رو مختص یک دسته و گروه ندونیم، مختص یک انقلابِ خاص ندونیم، این تراژدی ها رو اینقدر تقسیم بندی نکنیم...


۱ نظر ۱۸ تیر ۹۸ ، ۰۸:۴۹
نارِن° جی

.

خب من فکر کردم به جویی توی فرندز که میگه:
Why, God, why? We had a deal! Let the others grow old, not me.
‏و ریچل که میگه:
Okay! Y’know what? I realized it was stupid to get upset about not having a husband and kids. All I really needed was a plan. See I wanna have three kids… I should probably have the first of the three kids by the time I’m 35 which gives me five years. So, if I wanna have my kid when I’m 35, I don’t have to get pregnant until I’m 34. Which gives Prada four years to start making maternity clothes! Oh wait, but I do want to be married for a year before I get pregnant… so I don’t have to get married until I’m 33! That’s three years, that’s three whole years—Oh, wait a minute though. I’ll need a year and a half to plan the wedding, and I’d like to know the guy for a year, year and a half before we get engaged… Which means I need to meet the guy by the time I’m thirty. Eh-eh-according to my plan I should already be with the guy I wanna marry!
و من فکر میکنم به ربع قرن سن. به اینکه با برنامه هایی که برای این سن ریختم فاصله ها دارم. فکر میکنم به ارزش دنیا، به اینکه ما وقتی تو رحم مادر هستیم فقط چند سانت با دنیای بیرون فاصله داریم و ازش هیچ خبرنداریم، و اینکه مرگ هم مثل همینه. میمیریم و میبینیم همش چند لحظه یا چند متر با دنیای بعدی فاصله داشتیم. به این فکر میکنم که این فقط یه برش از زندگیِ منه... درسته که من مثل جویی با ناراحتی به بالا نگاه میکنم و میگم چرا خدا؟ چرا؟ و درسته که مثل ریچل محاسبه میکنم و به این نتیجه میرسم برای رسیدم به هدف هام توی ۵ سال دیگه باید الان به یک سری دیگه از هدف هام رسیده باشم و هنوز نرسیدم. من به همه ی اینها فکر میکنم و تهش میگم خودتو رها کن، رها کن در جهت جریانِ رودخونه...


۰ نظر ۰۹ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۵
نارِن° جی

.

هر روز پرنده کوچیکی رو روی شونه ات تصور کن که سوال میکنه: آیا امروز همون روزه؟ آیا اماده ام؟ آیا همه انچه که انجام میدم واقعا نیاز دارم انجام بدم؟ آیا همان انسانی هستم که میخوام باشم؟

 باور کردن مرگ روشیه که در طول زندگیت کاملا تو رو درگیر زندگی کردن میکنه. حقیقت اینه اگه چگونه مردن رو یاد بگیری چگونه زیستن رو هم یاد خواهی گرفت.


"سه شنبه ها با موری-نوشته میچ آلبوم"

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۸ ، ۰۹:۳۵
نارِن° جی

یه روز یه جا خوندم:

آروم باش،

هیچ چیزی ارزش این همه دلهره رو نداره

ما رفتیم و الان تاریخ هزار و چهارصد و نود و پنجه...

۱۳ نظر ۱۷ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۷
نارِن° جی

.

هنوز اونقدر تو شُکم که نمینویسم به خودم اومدم. فقط مینویسم قراره به خودم بیام. قراره یه روز بشینمُ فکر کنم؛ به زندگی، به عمر، به این مسیر، به طی شدن لحظه ها. قراره یه روز بشینمُ فکر کنمُ به این نتیجه برسم که از زندگی، از عمر، از این مسیر لذت ببرم، که خیلی چیزها هست که ارزش اینو ندارن که حتی لحظه ای خودمو بخاطرش اذیت کنم، که این عمر میگذره، که بهتره خوب بگذرونیمش...

۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۱۵
نارِن° جی

.

هرچند با برنامه ای که روز معمار سال نود و هفت، برای سال نود و هشت در ذهنمان ساخته بودیم فرسنگ ها فاصله گرفتیم؛ اما روز معمار نود و هشت، من در اولین جلسه ی چهار نفره ی کاملا معمار طور شرکت کردم. و هرچند لازم به ذکر است از بسیاری مسائل مربوط به فن کوئل ها، دریچه های مکنده و دمنده، جت فن ها و خیلی چیز های دیگر سردرنیاوردم ولی باز هم :)

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۹
نارِن° جی

.

+ و موسیقی جلا میدهد روح را...
+ و باز مینویسم: قسم به جادوی مقداری چوب، تعدادی سیم و دو دست...
+ ‏و موسیقی جلا میدهد روح را...
+ قطعه "شهر خاموش" فقط یک قطعه نیست؛ یک تئاتر، یک تاریخ و یک زندگیست...
۱ نظر ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۵۱
نارِن° جی

.

برای سال نود و هشت؛ از شروع تا پایانش:

بیا و همه ی احساست رو گره بزن به خودتُ اونقدر گره  رو کور کن که رفتار یه آدم نتونه احساستُ بد کنه. حالا اون آدم هر کسی که هست مهم نیست. چه دوست باشه و چه غریبه، چه همکار و چه همسایه! مهم اینه که احساست دست حرکات دیگران نباشه. همین و بس.

۱ نظر ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۱۵
نارِن° جی

.

باشد که باز هم تکرار کنیم حرف های نادر ابراهیمی را، باشد که یادمان بیاید زندگی کردن را، باشد که از مسیر دور نشویم:


کسی که سهراب را دوست داشته باشد، شاملو را احساس کند، فروغ را بستاید، و هر شعر خوب را آیه‌ای زمینی بپندارد، چنین کسی، به درستی زندگی خواهد کرد. کسی که به کیارستمی شگفت‌زده نگاه کند، به زرین کلک با نهایت احترام، به صادقی با محبت، و آثار مخلباف را دوست داشته باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد. کسی که در برابر باخ، بتهوون و موتزارت، فروتنانه سکوت اختیار کند، به تار ِ جلیل شهناز، عود نریمان، آواز شجریان و ترانه‌ی «اندک اندک» شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد. کسی که مولوی را قدری بشناسد، حافظ را قدری بخواند، خیام را گهگاه زیر لب زمزمه کند و تک بیت‌های صائب را دوست بدارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد. کسی که زیبایی نستعلیق و شکسته، اندوه مناجاب سحری در ماه رمضان، عظمت ِ خوف‌انگیز کاشیکاری اصفهان و اوج زیبایی طبیعت را در رودبارَک احساس کرده باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد. شاید سخت شاید دردمندانه، شاید در فشار؛ اما بدون شک به درستی زندگی خواهد کرد...


۱ نظر ۲۸ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۱۸
نارِن° جی

.

چند ساعت بعد از آن زلزله ی بزرگ اخبار را نگاه میکردم. گوینده ی اخبار، خبر زلزله را خواند و رفت سراغ بقیه خبر ها. به این فکر میکردم شاید زندگی من و خیلی های دیگر در آن زلزله تمام میشد و هیچوقت آن خبر و خبرهای بعدش را نمیشنیدم. همان خبرهای همیشگی، همان خبر هایی که حکایت از جریانِ زندگی داشت...



حالا دیگر من در آن شهر نیستم تا از خیابان های آن شهر رد شوم، تا بخندم، گریه کنم، کلاس بروم، کار کنم، خرید کنم، در خیابان هایش رانندگی کنم و در خانه مان تمرینِ موسیقی. حالا دیگر آنجا نیستم، ولی آنجا هیچ تغییری نکرده، آنجا مثل گذشته زندگی جریان دارد، چه من باشم، چه نباشم و همه ی این ها عجیب است و حسی به همراه دارد که کنارش درد غریبی است

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۵۳
نارِن° جی

.

[ مونولوگ] 

خدایا فرمان بده چاله برام تبدیل به راه شه، راهی که توش سعادت باشه، خدایا حالمون بده، خدایا بیشتر از همیشه بتاب به ما.


[ دیالوگ ]

+ امید در دستان خداست

_ معنیش چیه؟

+ معنیش اینه که امید جاش امنه، دست امثال آدمایی مثل منو شما نیست که گمش کنیم. تو که میدونی من آدم اهل معنا و این حرفای بزرگ نیستم اما باید یه چیزی رو بفهمم که بتونم بگم. میدونی چی میگم؟

_ الان چی فهمیدی؟

+ فهمیدم که امید داشتن این نیس که یه چیزی بخوایی بعد بشینی پاش

_ یعنی چی بشینی پاش؟

+ یعنی منتظر باشی که اون چیزی که میخوایی بدست بیاری. این اسمش امید نیست

_ پس چیه؟ امید چیه؟

+ امید؟ امید یعنی که بدونی خدا هست، خدا بهترین ها رو واسه ادم میخواد.

_ اگه خدابهترین ها رو برامون نخواست چی؟

+ به نسبت گندی که زدیم اون چیزی که خداوند برامون تقدیر میکنه مطمین باش بهترینه، بهتره انگولکش نکنیم چون خراب تر میشه بعد خدا دوباره مجبوره به نسبت خرابکاری جدیدمون.‌‌..

_ خیله خب دارم میفهم، دیگه نمیخواد حرف بزنی.


[ مونولوگ] 

خدایا امیدوارم، یعنی باور دارم که هستی. خدایا امیدوارم، یعنی ایمان دارم که تنها یکی هستی. خدایا امیدوارم ، یعنی ذره ذره وجودم حضورت رو احساس میکنه، همینجا نزدیک من. خدایا امیدوارم، چون میدونم نگام میکنی و من زیر نگاه تو جام امنه.  نا امیدی کتمان توئه ‏و کتمان گرِ قدرت تو حقیر زندگی میکنه‌. خدایا توبه میکنم از نا امیدی.


+ فیلم سایه

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۷ ، ۰۱:۴۱
نارِن° جی

.

چند وقتیست فقط و فقط به زندگی خودم مشغولم، آنقدر که گذری میشنوم فلانی سفر رفته و نمیپرسم برای ارائه مقاله یا دیدن بچه هایش؟ میشنوم عروسی فلانی است و نمیپرسم کی قرار است برویم؟ میشنوم فلانی بیمارستان است و کاری ندارم مریضی اش چیست و مرخص شده یا نه. میشنوم فلانی دکترایش را گرفته و نمیپرسم قرار است برگردند ایران یا ماندگارند. میشنونم عروسی فلانی عقب افتاده، نمیپرسم برای چه؟ میشنوم نوه خانواده بزرگ شده، حتی نمیگویم عکس‌ ها و فیلم هایش را ببینم. چند وقتیست فقط و فقط به زندگی خودم مشغولم، آنقدر مشغول که کاری به کار هیچکدام از این فلانی ها که همگی از اعضای نزدیک خانواده ام هستند ندارم. از بیرون که نگاه کنی شاید  ترسناک بنظر برسد، شاید بنظر خودخواهی باشد و شاید ده ها شاید دیگر. اما من آنقدر به خودم مشغولم تا سرانجام پوست بیندازم، تا سرانجام آدم جدیدی از میانِ "من" سرش را بیرون بیاورد و لبخند بزند

۱ نظر ۳۰ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۶
نارِن° جی

.

http://rainymood.com گوش کنین و بخوابین...
۱ نظر ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۰۳
نارِن° جی

.

نوشته های کتاب را توی نور کمِ چراغِ کنار تخت دنبال میکردم. میخواستم وقتی بخوابم که تمامش کرده باشم. خوشحال بودم هم کوپه ای های خوش خوابی دارم، اگر خوش خواب نبودند نمیتوانستم اینطور راحت اشک‌هایم را سر بدهم روی صورتم

+ دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست داشت نوشته ی شهرام رحیمیان

۱ نظر ۰۸ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۴۶
نارِن° جی

.

آقای پیرمرد جلومونو گرفت و گفت:

خوشبختی یه اما داره:

الفِ اولِ کلمه ی اعتماد

میمِ اولِ کلمه ی محبت

الفِ اول کلمه ی احترام

+ باشد که یادمان باشد :)

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۳۳
نارِن° جی

.

فلانی ما رو نشناخت! فک کرد دو تا بچه ایم که همش‌ پاستیل و لواشک میخوریمُ به چیز های مختلف میخندیم! اون یک درصد هم فکر نمیکنه با لولا گازور تو کار و روکار و ریل ساچمه ای و آچار ال و خزینه و مته شماره سه سر و کار داشته باشیم!


بهمانی ما رو نشناخت! فکر کرد دو تا شیر زنیم با جثه های کوچیک! اون یک درصد هم فکر شو نمیکنه با پشنگ خان و تئاتر و سینما سرکار داریمُ کیفامون پر از پاستیل و لواشکِ و علاوه بر این ها خیلی وقت ها خنده هامون گوش فلک کر میکنه!


+ آدم ها یک بعدی نیستند.

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۰۳
نارِن° جی

.

پشت هر پنجره رازی است...!

















تصویر سازی: pascalcampionart

۴ نظر ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۶
نارِن° جی

.

قابلیت ادیتِ تلگرام از نمونه ظلم‌ های پیشرفت تکنولوژی به بشریت است! حرفی را میزنی بدون اینکه از قبل به پیچ و خمش فکر کنی و بعد آنقدر ادیتش میکنی که پیام باقی مانده هیچ شباهتی با پیام فرستاده شده ندارد...! 


+ چگونه میشود به آدم های نسلی که مکالماتشان قابلیت ادیت شدن دارند تکیه کرد؟!

۴ نظر ۰۹ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۳۸
نارِن° جی