هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

.

عباس کیارستمی میگه: برای من درخت موجودی شگفت انگیز است. ظاهرا درخت ها چنین اند: درخت پیر، درخت جوان، درخت تناور، درخت سترون، درخت سبز، درخت خشکیده، درخت بهاری، درخت پاییزی، درخت پر ثمر و... اما تماشای درخت ها چیز تازه ای را به نمایش میگذارد: درخت سرزنده، درخت بیمار، درخت شادمان، درخت اندوهگین، درخت نگران، درخت سبک بار، درخت پریشان، درخت نومید، درخت شکوهمند، درخت آرام، درخت تنها،  درخت بدون هیچ اضافه و خیال. و باز ابن عربی میگوید: درخت خواهر آدمیزاد است.
+ و کاش هیچ وقت، هیچ درختی و هیچ آدمی بدونِ هیچ اضافه و خیال نباشه...
+ ‏و درخت موجودی شگفت انگیز است.

۰ نظر ۲۰ آذر ۰۰ ، ۲۱:۵۰
نارِن° جی

.

حافظ گفت:

واثق باش که بد به خاطرِ امیدوار ما نرسد...

۰ نظر ۲۰ آذر ۰۰ ، ۱۸:۴۸
نارِن° جی

.

تعریفِ بعضی خاطراتم پیش میم جان برنامه ی زمان بندی داره! یعنی میرم میگم یادته فلان سال؟ فلان موقع؟ اونموقع اینطوری شد و اونطوری شد و اینچنین کردم و اونچنین! و بعد تنها چیزی که میمونه خندیدنه! چون دیگه اونقدر از ماجرا گذشته که میم جان حتی بعنوان نصیحت هم کاری از دستش نمیاد! بعضی وقتا میگفتم امروزو یادت باشه چون زمان بندی تعریفِ ماجرای امروز واسه دو سال دیگه است! و حتی یکبار با رفیق جان رفتیم پیشش و گفتم یه اتفاقی افتاده که برنامه ی زمان بندیش واسه حداقل پنج سال دیگه است اما بدجوری گیر کردیم و کمک میخواییم و مجبورم برنامه زمان بندی رو بزارم زیر پا!
+ خیلی وقته ماجراهایی که نیاز باشه زمان بندیش کنم واسم پیش نیومده. بنظرم اون سرکش بازی ها و کله شقی ها و سرتق بازی ها و کارهای عجیب غریب دوره ی خاص خودش رو داشت و دوره اش خیلی وقته تموم شده.

+ حس‌عجیبیه این گذرِ سریعِ عمر.

۰ نظر ۱۹ آذر ۰۰ ، ۲۲:۳۲
نارِن° جی

.

گفتم آدما باید بعضی چیزا رو به وقتش بفهمن، اگه از وقتش بگذره ارزش‌ خودشو از دست میده. مثلا جمله ی "تو فقط باش. بد یا خوب، دوست یا دشمن فرقی نداره" کوچک ترین ارزشی نداره اگه تو وقتش نباشه.

۰ نظر ۱۹ آذر ۰۰ ، ۲۲:۲۹
نارِن° جی

.

با اینکه اونقدری نمیشناختمش که از حالت های صورتش به احوال درونیش پی ببرم، اما برای فهمیدنِ خوشحالیش نیاز به‌ هیچ شناختی نبود. بدون هیچ شناختی هم میشد فهمید که چقدر خوشحاله، که فقط دلش میخواد هفدهم برسه و همه چیز براش تموم شه، و همه چیز براش شروع شه.
و بعد بعنوان حسن ختام، با همون قیافه ی خوشحالش، با حالت آقوی همساده ی کلاه قرمزی ماجراهای خودش و بی خیالی های باباش رو تعریف کرد. همه خندیدن. منم با وجودِ غصه ی تو دلم خندیدمُ ته دل آرزو کردم کاش یه ذره از بی خیالی های باباش، فقط یه ذره اش توی وجود من بود!

۰ نظر ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۹:۲۵
نارِن° جی

.

از اونام که بعضی وقتا سوزنم گیر میکنه روی یک آهنگ‌. از اونام که بعضی وقتا سوزنم گیر میکنه روی یک تیکه از یک آهنگ. و وای به حالِ وقتی که سوزنم گیر کنه روی یک تیکه از یک آهنگ که سوزنش گیر کرده روی یک تیکه! دقیقا مثل اونجا که نامجو میگه:
دنیا وفا ندارَد ای نورِ هر دو دیده...

 

 

۰ نظر ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۹:۰۸
نارِن° جی

.

اردشیر رستمی‌، قشنگ گفت:

زندگی‌ رو شکوهِ لحظه ها میسازه، نه طولشون.

۰ نظر ۰۸ آذر ۰۰ ، ۱۲:۴۶
نارِن° جی

.

مرتضی کیوان توی یکی از نامه‌هاش نوشته بود:
هزاران قرن تلخی را یک لحظه خوشبختی جبران میکند
انسان برای چشیدنِ نشاط است که‌ زندگی‌ را دوست دارد

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۰ ، ۲۰:۵۴
نارِن° جی

.

اندر حکایتِ مقاومتِ من در برابر آپدیت شدن، یه مثال ظاهریش میشه اونجا که هم یه هندزفری بی سیم دارم، هم یه هدفون بی سیم، اما همچنان چسبیدم به هنوزفری سیم دارِ خودم و اصلا نمیتونم خودمو تطبیق بدم با صدایی که وسط پخش شدن آهنگ یا پادکست بپیچه تو گوشم و بگه لو باطری!

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۰ ، ۱۶:۴۴
نارِن° جی

.

گفت جهان خودشو اپدیت کرده، اکثر آدمای توش هم همینطور. امثال من و تویی که تو گذشته موندیم داریم اذیت میشیم. گفت اینارو نمیگم که لش شی، که لاشی شی. اینارو میگم که خوش زندگی کنی :)

۰ نظر ۰۷ آذر ۰۰ ، ۰۷:۰۷
نارِن° جی

.

اگه یکی‌از همین روزا توی خبرا خوندین بزرگراه و خیابون زیر پای یکی پیچید ولی اون باهاش نپیچید و جان به جان آفرین تسلیم کرد؛ ممکنه من باشم که غرقِ قشنگی های آسمون شده!

+ بعضی صبحا آسمون خیلی قشنگه :)

۱ نظر ۰۷ آذر ۰۰ ، ۰۷:۰۴
نارِن° جی

.

امان از نسبت هایی که به کلمه ی ارازل و اوباش میدن...

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۷:۱۸
نارِن° جی

.

بعد از دوسال سینما رفتن، کل مشکلاتی که میتونستم توی سینما داشته باشم در قالب یک پکیجِ دو نفره به نمایش گذاشته شد: شروع فیلم با تو زر نزن نه خودت زر نزن هاشون همراه بود، ادامه پیدا کرد با صدای باز کردن دوغ گازدار و خش خشِ جلد چیپس ها و پفک ها و خِرِچ خِرِچ خوردنشون! در مرحله بعد تو زر نزن ها تبدیل شد به بغل کردن ها و خندیدن ها و بلند بلند حرف زدن ها و باز هم صدای خش خش و خرچ خرچ چیپس ها و پفک ها. و بعد در این لحظه ی طاقت فرسا، طاقت نامبرده تموم شد و به لطفِ صندلی های خالی، دورترین صندلی از این پکیجِ زیبارو انتخاب کرد و نشست. و درنهایت اگرچه همچنان میگم قسم به سینما و اگرچه همیشه فیلم دیدن توی سینما رو ترجیح میدم به فیلم دیدن توی خونه آما همه ی اینها باعث شد یادم بیاد آدمیزاد بعضی قشنگی های گذشته رو قشنگ تر از اون چیزی که واقعا بوده یادش میاد.

۱ نظر ۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۷:۰۹
نارِن° جی

.

امروز -و متاسفانه امروز- وقتی فلانی از ایمیلی که بهش رسیده گفت، وقتی از سری تبدیل برق ها و کیسه وکیوم هایی که باید بخره گفت، وقتی از این گفت که توی این فصل لباس گرم هاشو نیاز نداره ببره، وقتی از کتابخونه ی معروف و زبون زد خاص و عامش گفت که همه رو باید بزاره و بره، چشمام پر اشک شد و همونجا یه بچه میرغضب پیدا شد و گفت حس میکنه حکم پاسپورت داره، از نصیحت خنده دار باباش گفت و از عر زدن هاش. و ته همه ی اینا یه لبخندِ کم جون اومد گوشه لبم.
+ نمیشه گفت اینجا یه میرغضب هست، اما میشه گفت اینجا یه بچه میرغضب هست و همین هم باعث میشه بگم همچین بدی هم نیست.

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۶:۰۹
نارِن° جی

.

قسم به طیف های زرد و نارنجی و قرمزِ درختای پاییز. البته درسته که من ندیدمشون و بجاش طلوع خورشید، بالا اومدنش تا وسط آسمون، غروب دوباره اش و شب شدن رو از پشت پنجره ی اتاق دیدم اما باز هم قسم به این طیف رنگیِ درختا :))

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۲:۴۷
نارِن° جی

.

استارت که زدم خوند:
دل‌هامان خونین‌ است
غم‌هامان سنگین است

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۰ ، ۰۷:۰۸
نارِن° جی

.

دوجا میفهمم آدمای سرکار به یه شناخت اولیه نسبت به من رسیدن. یکی اونجا که بگن تو بیشتر با اشاره حرف میزنی تا با کلمات یعنی بیشتر از چشم و سر و دستت استفاده میکنی تا از زبون! یکی دیگه هم اونجا که بگن تو چرا مثل ماهی میمونی، تا حواسمون نباشه لیز خوردی رفتی! البته بعضی ها هم از کلماتی مثل کش تنبون استفاده میکنن! ولی من همون ماهی رو ترجیح میدم!

۰ نظر ۰۲ آذر ۰۰ ، ۱۷:۲۹
نارِن° جی

.

برای بارِ چندمه که وقتی روبروییِ سمت چپی داره از مشکلش به روبروییِ سمت راستی میگه و من خواه ناخواه میشنوم چشمام پر اشک میشه! یک تشابه خیلی عجیب توی کل ماجرا هست. یعنی اگه یه قسمت از تفکر روبروییِ سمت چپی توی فلانی بود، مشکل من حل میشد یا اگه یه قسمت از تفکر بهمانی توی من بود مشکل فلانی حل میشد. یا اگه یه قسمت از تفکر من توی بهمانی بود مشکل روبروییِ سمت چپی حل میشد. یا اگه یه قسمت از تفکر فلانی توی روبروییِ سمت چپی بود مشکل بهمانی حل میشد. و من برای بارِ چندمه که چشمام پر اشک میشه چون توی این ماجرا با تمامِ پیچیدگیش، اگر هرکدوم از ما جوری فکر میکرد که اون یکی، هیچ کدوم مشکلی نداشتیم. اما اینجوری نیست و این خیلی لعنتیه.

۰ نظر ۳۰ آبان ۰۰ ، ۲۲:۲۵
نارِن° جی

.

شاید تخم اولیه ی این علاقه توی جشنواره موسیقی نواحی کاشته شد. همونجا که داورها سوال میپرسیدن و نوازنده‌ها با موسیقی جواب میدادن. همونجا که با مقنعه و تخته شاسی هامون میرفتیم که بعدش بریم دانشگاه. همونجا که میگفتیم بزار این یکی‌ هم بزنه بعد میریم و وقتی اون میزد باز هم جمله ی قبل رو تکرار میکردیم. بعضی از موسیقی نواحی ها واقعا لعنتین. از نوع عزیزدل البته‌.

۰ نظر ۲۸ آبان ۰۰ ، ۲۰:۳۲
نارِن° جی

.

مادربزرگی از وقتی تو رفتی دیگه دلم نیومده بود آهنگ دا آیدا شاه قاسمی رو گوش کنم. حتی معنی خیلی از چیزهایی که میگه رو نمیفهمم، اما همون چندتا جمله ای که میفهمم بعد از رفتنت خیلی دل میسوزونه:

سرِ شوم تا دم صبح بَندُم نشسی
تاتی تاتیم کردی تا وه ره اُفتاسُم
تو غنچه بهاریی خوشبو و خوشرنگ
عطر و بوت عالم گیره من بی تو دلتنگ...

۰ نظر ۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۵:۵۹
نارِن° جی

.

اون روز موقع طلوع خورشید توی ساحل مه گرفته ی چمخاله، اونقدر حجمِ زیبایی برام بزرگ بود که جدا از همه ی شعار ها به این باور رسیدم هر روز داره یه معجزه رخ میده توی اون ساحلی که خط دریا شمالی جنوبیه و وقتی میشینی جلوش چشم میدوزی به شرق. اون روز به این نتیجه رسیدم هر چند اون موقعیت جغرافیایی تاثیر خیلی زیادی روی نحوه این تجربه داره، اما طلوع به خودی خود اتفاق قشنگیه و ارزشش رو داره هر از چند گاهی، بدون توجه به موقعیت جغرافیایی نگاهش کنی. دیروز که موقع رانندگی یه قسمت از آسمونِ کبود رنگ شروع کرد به روشن و روشن تر شدن و بعد یه نارنجی کمرنگ پیچید توش هم  خوشحالی داشت، هم غم! درسته توقعِ طلوعِ لبِ دریا رو نداشتم اما توقعِ دیدن طلوع از یه بلندیُ داشتم، نه اینکه پشت فرمون آسمون رنگ عوض کنه!

۱ نظر ۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۵:۵۰
نارِن° جی

.

حیدو هدایتی خیلی لعنتیِ عزیزدله. وقتی صداش پخش میشه یه غمی، یه انزوایی، یه خلسه ای میگیرتت. مثلا اونجا که میگه: مو عَه هرجا بِرُم سر وا بِگردانُم، تو او چیشای خووِت سُنبل می‌کارُم، میخوام بِرُم سَرِ رَه بشینُم، و رفتن تو رِ با چِش ببینُم، بیو بیو بیو...
+ احسان عبدی پور در موردش میگه: بیا بیاش خیلی التماس داشت، خیلی گدایی توش داشت. و همه ی این ها خیلی لعنتی ترش میکنه.

۰ نظر ۲۲ آبان ۰۰ ، ۲۰:۰۵
نارِن° جی

.

الان که به مسیر نگاه میکنم خوشحالم که اون هفت ماهِ سختُ از پونزده شهریور نود و هفت تا بیست و پنج فروردین نود و هشت، با اون موقعیت کاری سخت توی کارگاه تحمل کردم و گذروندم روزایی که دلم سخت میشکست از کاری که میکردم. خوشحالم که از بیست و پنج فروردین نود و هشت تا هفده دی نود و نه توی همون کارگاه بودمُ چیزایی رو تجربه کردم که جبران کرد اون هفت ماهِ سختُ. و حتی خوشحالم که گولِ وعده وعید هایی رو خوردم که نذاشت برم کارگاه جدید و در نهایت این کار باعث شد از شش بهمن نود و نه تا سی اردیبهشت چهارصد از یه دفتر سر در بیارم. خوشحالم وقتی گفتن میخوایی پروژه رو با فلان نرم افزار انجام بدی سرِ تائید تکون دادم و خوشحالم سر تکذیب نشون دادم هر وقت که گفتن اگه کار توی محیط این نرم افزار برات سخت شد بگو نرم افزار رو عوض کنیم. حتی خوشحالم اتفاقات تلخ طوری رقم خورد که رفتنِ هر چه سریع تر رو به موندنِ اونجا ترجیح دادم و بیشتر از اون توی باتلاقِ رفتارهای خودبرتربین گیر نکردم. و بعد توی همون حول و حوش از کارگاه قدیمی زنگ زدن که کارهای مهاجرت فلانی درست شده و ما به فکر تو افتادیم که بیایی جاش. و بعد یک روز قبل از قرارِ صحبت های اصلی زنگ زدن که روند نیرو گرفتن شرکت عوض شده و لازمه اول دفتر مرکزی تائید کنه. برای همین باید رزومه میفرستادم و برام بدیهی بود رزومه ی کاغذیِ ضعیفِ من، بعنوان فلان نیروی فلان شرکت رد میشه و خوشحالم که رد شد و باعث شد از بیست و پنج خرداد چهارصد تا چهار مهر چهارصد برم توی یه دفتر مسخره و جایی پر از خاله زنک بازی! اما جایی که باعث شد نرم افزاری که دفتر قبلی دست و پاشکسته یاد گرفته بودم بهتر و بیشتر یاد بگیرم. و بعد خوشحالم که از ده مهر هزار و چهارصد تا نمیدونم چندمِ چه سالی اومدم توی یه دفتر معتبر. هرچند نمیدونم اینجا اوضاع خوب پیش میره یا نه، اما اینو میدونم الان که به مسیر طی شده نگاه میکنم خوشحالم. و امیدوارم مسیر طوری پیش بره که هر وقت بهش نگاه میکنم خوشحال باشم :)

۱ نظر ۱۸ آبان ۰۰ ، ۱۹:۴۹
نارِن° جی

.

خدارو خوش نمیاد وقتی میرم هوا گرگ و میش باشه، وقتی برمیگردمم همینطور!

+ و همانا لعنت بر ساعتِ کاریِ زیاد!

۰ نظر ۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۰:۲۹
نارِن° جی

.

یه کلمه ای هست توی زبان یونانی: Nepenthe که یعنی داروی غمزدا، کسی یا چیزی که غم و غصه را بزداید، کسی یا چیزی که باعث شود غم یا رنج را فراموش کرد.
+ این آدما تو زندگی نعمتن، یه نعمتِ گنده :)

۰ نظر ۱۵ آبان ۰۰ ، ۰۸:۴۰
نارِن° جی

.

و قسم به  Hug :)

۱ نظر ۱۵ آبان ۰۰ ، ۰۸:۲۰
نارِن° جی

.

و امروز سومین پیاده رویِ تنهای زیرِ بارونِ تاریخیِ عمر اتفاق افتاد. دفعه اول بهمنِ نود و پنج، غمِ تلنبار شده ی تموم شدن دانشگاه و ندیدن راهی پیش روم منو کشونده بود زیر بارون. دفعه دوم بهمنِ نود و هشت و فکرِ باطلِ اینکه تخم مرغ دو زرده ی زندگیمو شکوندم. و دفعه سوم، امروز که غمِ تلنبار شده تو دوران قرنطینه ی کرونا منو راهی کرد زیر بارون. هر چند این سه پیاده روی غم انگیز ترین پیاده روی های عمرم بودن، اما قسم به پیاده رویِ تنهای زیرِ بارون؛ چون نه اینکه غم هارو بشوره ببره، اما یک تسکین توش هست، یک پذیرش و یک آرامش. و قسم به پیاده رویِ تنهای زیرِ بارون چون به قول احسان عبدی پور ایتز اِ پارت آف لایف!

۰ نظر ۱۴ آبان ۰۰ ، ۱۳:۲۷
نارِن° جی

.

وقتی دلم میگیره میرم سراغ کتاب پیر‌پرنیان اندیش که بعدش با لحنِ رادیوچهرازی بگم دنیا هنوز قشنگی هاشو داره. مثلا یه جا هوشنگ ابتهاج به نقل از شهریار میگه: رفته بودم معاینه پایین شهر. وقتی داخل شدم یه اتاق مخروبه ای بود که کفِش معلوم بود حصیری یا گلیمی بوده که تازه جمع کردن. یعنی از فقر بردن فروختن. و گوشه اون اتاق یک پیرمرد ناله میکرد. مریض رو معاینه کردم، نسخه نوشتم و به دخترش گفتم از فلان داروخانه که آشنای من هستن دارو ها رو مجانی بگیر. همه این کارهارو کردم و نشستم بالای سر مریض زار زار گریه کردن. بعد صاحب مریض یعنی دخترش اومد پیشم گفت آقای دکتر عیب نداره، خدا بزرگه، خوب میشه. بعد میگفت: سایه جان، با این وضعم من میتونستم دکتر بشم؟!
یا مثلا یه جای دیگه هوشنگ ابتهاج در مورد مرتضی کیوان میگه: پوری پیش از ازدواج دردهای شدید زنانه داشت که دکتر بهش گفته بود شوهر کنی خوب میشی. حالا کیوان اون صبحی که چند دقیقه بعد تیربارانش میکنند، میخواد به اون دختر جوانی که فقط دو ماه زنش بود بگه که برو شوهر کن، زندگی کن، ولی نمیتونه بگه چون کیوان خودشو مالک زنش نمیدونه، اصلا به مغزش نمیگذره به زنش بگه من به تو اجازه میدم که بعد از من بری شوهر کنی که این یعنی من مالک توام، یا نمیگه از تو خواهش میکنم بری شوهر کنی، که این یعنی من دارم بزرگواری میکنم. ببینین کیوان چی نوشته تو وصیت نامه: پوری جان دلم میخواهد به فکر دل درد قدیمی باشی و اقدامی کنی که از درد کمتر رنج ببری، زیرا همیشه مرا ناراحت میکرد و رنج میداد.
+ و دنیا هنوز قشنگی هاشو داره :)

۰ نظر ۱۳ آبان ۰۰ ، ۱۳:۰۶
نارِن° جی

.

چیه این شروه خوانی آخه؟ چیه این آواز دشتی آخه؟ چیه این لعنتیِ غم انگیزِ عزیز آخه؟ خطاب به همچین صوتی باید گفت: آهن که نیست جانِ من، آخر دل است این!

* شعر: سایه ی عزیز

۰ نظر ۱۳ آبان ۰۰ ، ۱۲:۵۷
نارِن° جی

.

+ و تموم شد سریالی که کلیت ماجرا خیلی منو یاد من مینداخت و یه جورایی سرنوشتش رو برام مهم میکرد. و من دو قسمت آخر فقط اشک ریختم از ذوق اینکه چه قدر‌ خوب همه چی همونجاییه که باید!

 well, you know, you can't have everything, so you gotta ask yourself what makes you the happiest and just go all in for what's most important. that's my new thing

۰ نظر ۱۱ آبان ۰۰ ، ۲۱:۴۰
نارِن° جی

.

دلم بدجور تنگِ سینما رفتنه. تنگِ فیلمِ خوب دیدن. تنگِ حال و هوای بعد از فیلم خوب دیدن. تنگِ اینکه تا چند دقیقه بعد از فیلم دیدن میلِ حرف زدنم نباشه تا فیلم قشنگ بشینه تو جونم...!

۰ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۳:۳۶
نارِن° جی

.

یه ضرب المثل هست میگه:
Hope for the best, prepare for the worst
که یعنی بهترین امیدو داشته باش
و خودتو برای بدترین شرایط اماده کن!

۰ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۱:۱۲
نارِن° جی

.

رضا امیر خانی یه قانون جالب داره: قانون بقای چیز:
هر وقت یه چیزی رو بدست میاری حتما در عین حال داری یه چیزی رو از دست میدی. از طرفی این قانون یه وجه دیگه هم داره: وقتی یه چیزی رو از دست میدی هم داری یه چیز دیگه رو به دست میاری...!

۰ نظر ۰۷ آبان ۰۰ ، ۱۶:۳۸
نارِن° جی

.

یه روزِ نه چندان دور نتایج یه تحقیقُ خوندم که آدمایی با بیش از ۷ ساعت وقت آزاد در روز، احساس رضایت و شادی کمتری دارن؛ یعنی بعد از دو ساعت زمان آزاد، احساس سلامتی و رضایت افراد زیاد میشه، اما بعد از پنج ساعت این خصیصه ها کم میشه. و من وقتی اینو خوندم یه "پووووف" گنده گفتم! ولی حالا که فکر میکنم میبینم میزان رضایت و شاد بودنم از این همه وقت آزاد داره به سمت صفر میل میکنه!

۱ نظر ۰۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۴
نارِن° جی

.

مادربزرگی، دلم تنگ شده برای وقتایی که دلت تنگ میشد واسه نوه ی بزرگت، و بعد برای یه مدت طولانیِ پشت سر هم، فیلم هایی رو میدی که فرستاده و همزمان قربون صدقه ی نوه ی عزیزت میرفتی و بقیه ما نوه ها رو کلافه میکردی! :))
+ و متاسفانه من هیچوقت نتونستم جایگاه اول بین نوه ها رو تصاحب کنم و همیشه جام توی جایگاه دوم بود!

۰ نظر ۰۴ آبان ۰۰ ، ۲۱:۵۶
نارِن° جی

.

Home Sweet Home

به روایت احمدِ فیاض:
اونجا که تنهای تنها وایسادی جلوی آیینه روشویی،

اما مسواکت تکیه داده به مسواک اونکه عزیزترینه برات.

۰ نظر ۰۴ آبان ۰۰ ، ۰۰:۱۶
نارِن° جی

.

چه حقیقتی از زندگی حذف شد که به پس‌مانده اش گفتیم مجاز؟ چی دیگه این میون نیست که بخاطر نبودنش میگیم "حقیقت نیست، مجازیه". حرف که هست، صدا که هست، تصویر که هست؛ چی چی‌ نیست؟ این دنیا به ننگِ نداشتن چی آلوده است که رو پیشونیش زدن مجازی؟ این جهانِ مجازی چی نداره که مَجازه؟ چه گوهری باخته که بخاطر این باختن شایسته نام حقیقت نیست؟ جهان مجاز از سرِ بی بدنی مجاز شده. این جهان آغوش نداره، این جهان تن نداره، این جهان عطر و بو نداره. جهانِ بی تن و بو، جهانِ بی بغل و آغوش، جهانِ بی ادراکِ حضورِ دیگری، جهانِ مجازه.
+ پادکستِ انسانک

 

+ لعنتیه برخورد نکردنِ یک انگشت به انگشتِ دیگه، نبودِ هیچ دم و بازدمی در کنارت، نداشتنِ هیچ ارتباطِ چشمی. لعنتیه این قرنطینه. و به قولِ حسامِ ایپکچی توی پادکستش: چیشد بغل شد نقض تمامِ پروتکل ها؟

۰ نظر ۰۳ آبان ۰۰ ، ۲۰:۱۸
نارِن° جی

.

کاش الان هم مثل قبلا ها بود. همون موقع ها که پلانِ خودم و رفیق جان رو کشیدم که از همه طرف تحتِ تنشِ فشاری C قرار گرفته بودیم. از همه سمت، بجز از سمتِ حاجی وانتی. و بعد کلی خندیده بودیم.

۰ نظر ۲۹ مهر ۰۰ ، ۰۰:۵۹
نارِن° جی

.

قبلا ها سرما که میخوردم توی اتاقم نمیخوابیدم، میرفتم پیش میم جان‌. وقتی نصف شب حالم بد میشد یه دستِ نگران میرفت روی پیشونیم و تبمُ میسنجید و شربت میریخت توی قاشق و لیوانِ آب میداد دستم. سالِ اولِ دانشگاه که سرما خوردم، وضعیتِ تنهای مچاله شده ی زیرِ پتو و بوی سوپی که نپیچیده بود توی خونه و دستی که نیومد روی پیشونیم غم انگیز بود‌. الان از اونموقع هم غم انگیزتره‌. حتی برای دکتر رفتن هم نمیزارم کسی بخواد از هوایی نفس بکشه، که من توی ماشین قراره نفس بکشم.

۱ نظر ۲۶ مهر ۰۰ ، ۰۲:۱۵
نارِن° جی

.

اینقدر خسته ام که مغزم توانایی همراهی با کوچیک ترین فراز و فرودی با موسیقی رو نداشت، برای همین رفتم روی فُلدر بنان. تصنیفِ بهارِ دلنشین. و بعد یادِ سال های مدرسه افتادم که تحلیل طورانه میگفتم جوون ها ذهن شون توانایی همراهی با آهنگ های رپ رو داره، ولی مغز آدم های سن دار توانایی تطبیق و درک سرعتِ یک آهنگ رپ رو نداره!
+ و من، مغزِ فرتوتِ خسته ی خودم رو دوست تر دارم :))
+ ‏ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن و از این صحبتا :)

۰ نظر ۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۹:۳۹
نارِن° جی

.

و قسم به تراسِ هتل اوسون!

قسم به هوای خنکِ اولِ پاییز :)

۰ نظر ۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۷:۲۷
نارِن° جی

.

میگم گز به این خوشمزگی! پسته هم به این خوشمزگی! چرا باید اینارو قاطی هم کنن و هر دو رو خراب کنن؟! میگه خیلی خوب میشه اگه میفهمیدم این ذائقه تو چطوری شد که اینطوری شد! میگم من همون بچه ای ام که عصاره ی مالت واسش یکی از جذابیت های دنیا بود و همیشه شیشه ی حاوی عصاره ی مالتش باید توی یخچال میبود! میگم من همون بچه ای ام که وقتی عصاره مالت میخوردم بقیه هاج و واج نگاه میکردن!

۱ نظر ۰۴ مهر ۰۰ ، ۱۱:۱۵
نارِن° جی

.

...I'm coming back from the wrong way

۰ نظر ۰۳ مهر ۰۰ ، ۲۳:۲۲
نارِن° جی

.

توی کتابِ تولستوی و مبل بنفش، یه جایی نویسنده میگه: خوشبحال پسر کوچیکم که اونقدر خاله شو نشناخت که حالا بخواد اینقدر مثل من ناراحت بشه. ولی بعدترش میگه: پسر کوچیکم چه شانسی رو از دست داد که خاله شو نشناخت، چون درسته که سوگ زیادی رو تجربه میکرد اما وسعت سوگ به اندازه ی وسعت عشقه، به اندازه  خاطراتی که داشته‌. و اینجاست که نویسنده به این نتیجه میرسه فقط به پایان چشم ندوزه، که مسیر بخش مهمیه...

۰ نظر ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۸:۲۱
نارِن° جی

.

برای منِ همیشه فراری از یادگیری زبان، دیدنِ سریال های ۲۰ دقیقه ای با هدف تفریح و یادگیری، بینِ فعالیت های مختلفم جذابه. و این بار یکی از شخصیت ها نه اینکه من باشه، یا حتی اتفاق های کاملا مشابه براش بیفته‌، ولی کلیت ماجرا خیلی منو یاد من میندازه و یه جورایی سرنوشتش رو برام مهم میکنه! و کاش این سریال از اون سریالا باشه که تهش همه چی همونجاییه که باید.

۰ نظر ۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۴:۵۸
نارِن° جی

.

همیشه یک شاید در هر هرگز وجود داره.
و شاید این همون امیدی هست که ته هر چیزی سو سو میزنه.

۰ نظر ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۴۹
نارِن° جی

.

بعد از کنسرت شهر خاموشِ کیهان کلهر، وقتی از پله های سالن وحدت میومدیم پایین گفتم اپیزود چهارده پادکست کرن رو شنیدی؟ گفت آره. گفتم توام برداشت بردیا دوستی رو داشتی از تئاتری که موقع شنیدن آهنگ میاد جلوی چشم؟ گفت چطور؟ گفتم اون قطعه رو در طولِ یک روز دیده. یعنی رخ دادن فاجعه، بهت زدگیِ آدم ها، ترس ها و نگرانی ها، هق هقِ گریه ها،خداحافظی، و در نهایت ستایش زندگی. گفتم من قطعه رو با طول مدتِ زیاد دیدم، یعنی رخ دادن فاجعه، هفته ها مبهوت بودن و توی شلوغیِ اطرافیان گیج و گم بودن، و بعد یک‌دفعه تنها شدن و فهمیدن ابعاد واقعی ماجرا و شروع گریه های از ته دل، و بعد از ماه ها کم کم سرپا شدن، چون با وجود غمی که همیشه هست، زندگی همچنان جریان داره. گفت نه، منم مثل بردیا دوستی دیدم ماجرارو! بابا چیه اینقدر طولانی؟!‌ یه روزه جمعش کن بره پی کارش!

+ دلم میخواد توی ابعاد زندگیم همه چیو یه ذره زودتر جمع کنم بره پی کارش، هی توی ذهنم پلان نچینم که وقتی طبق برنامه پیش نرفت با طولِ مدت زیاد بشینم و غصه بخورم. که تحمل بی برنامه بودنِ بعضی چیزها رو توی خودم زیاد کنم و حجم زیادی از کلافه کنندگی برام به همراه نداشته باشه. که توی لحظه باشم، نه اونقدر آزاد و رها که به آدم های اطرافم حس عدم امنیت بدم، ولی یه ذره آزاد تر، یه ذره رها تر‌.

۰ نظر ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۵۹
نارِن° جی

.

پادشاه به تاسیس و راه اندازی دفتر نمایندگی خدا روی زمین پرداخت. ولی ماجرا به همین نقطه ختم نشد. طعم شیرین نمایندگی خدا آنقدر به ذائقه پادشاه دلپذیر آمد که در مرحله نمایندگی متوقف نشد و با شتاب به سمت تصاحب جایگاه اولوهیت پیش رفت و شعارهای تازه ای جایگزین شعاد اولیه شد: پادشاه یعنی خدای روی زمین! اطلاعت از پادشاه اطاعت از خداست! فرمان خدا و پادشاه یکیست. تعظیم در برابر پادشاه تعظیم در برابر خداست! مهم ترین هدف پادشاه از ترویج این شعارها تثبیت این باور در وجود مردم بود که پادشاه مستقیما از خدا فرمان میگیرد. هرچه میگوید از قول خدا میگوید، هر چه میکند به دستور خدا میکند، هرچه میدهد یا میستاند، هرکه را برمیدارد یا مینشاند هرکه را میکشد، یا محبوس میکند و در همه امور دستور خدا را اجرا میکند...!


+ کتاب دموکراسی یا دموقراضه

۱ نظر ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۵۶
نارِن° جی

.

چند هفته ای میگذره از اولین باری که کنده ی چوبی که از زیرِ درِ حیاطِ یه خونه ی قدیمی زده بود بیرون، یهو حرکت کرد! و البته که اون یه کنده چوب نبود و پوزه ی یه سگ بود! از همون روز حواسم جمعِ اون خونه شده و هر روز ساعت ۹ صبح موقع رفتن، و ۵ عصر موقع برگشتن چکش میکنم! و حالا دغدغه ی تنهایی این سگ هم به دغدغه های زندگیم اضافه شده! اینکه هر روز ساعت ها سرش رو از زیر در میاره بیرون تا فقط حرکت لاستیک ماشین ها و پای آدم ها و هیاهوی خیابون رو از اون درز باریک ببینه...! 

۰ نظر ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۳۵
نارِن° جی

.

مادربزرگی، من دلم خیلی برات تنگ میشه ها، هیچ میدونی؟ برای دستایی که هر چی باهاش میکاشتی سبز میشد، برای شعرهایی که همیشه برامون میخوندی، برای نگرانی هات، حتی برای اینکه نوه ی بزرگت رو بیشتر از من دوست داشتی، برای هوشی که همه رو متعجب میکرد، حتی برای وقتایی که لج میکردی بری، برای ساک هامون که همیشه اونقدر پرش میکردی که کمر درد میشدیم، برای نگرانی هات برای درختای پرتقال و نخل ها. برای چروک های دستات‌. آخ که بعضی وقتا بدجور دلم تنگ میشه برای جزئی ترین چیزها...

۱ نظر ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۳۷
نارِن° جی