هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۴۶ مطلب با موضوع «نارنجی نوشت» ثبت شده است

.

یونانیا دو کلمه برای زمان داشتن. یه کلمه به نام "کرونوس" که به معنی زمان کمیه و یه کلمه به نام "کایروس" که زمان کیفیه و میتونه چند ثانیه باشه، میتونه طول یک رابطه عاشقانه باشه، میتونه لحظه ای از مکاشفه باشه...
+ مجتبی شکوری - کتاب باز

 

بارالاها! کایروس های مارو زیاد کن!

۰ نظر ۱۴ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۰۸
نارِن° جی

.

در تمامی شرایطی که داشتم و به زندگی و دور و برم نگاه کردم دلایلی خیلی خیلی زیادی برای ناراحت بودن میتونستم پیدا کنم، ولی در کنارش دلایلی خیلی خیلی زیادی هم برای خوشحال بودن میتونستم پیدا کنم. چه روزایی که حالم خوب بوده و اگر میگشتم دلیلی بر نارحتی وجود داشته، چه روزایی که حالم بد بوده و اگر میگشتم دلیل بر اینکه حالم بهتر بشه وجود داشته برام. مواقعی که حالم بده اجازه میدم که حالم بد باشه ولی هی میگم حالا شروع کن تو این حال بدی که داری خوبی هارم ببین...

+ گنج و مار و گل و خار و عم و شادی به هم اند...

سروش صحت - کتاب باز

۰ نظر ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۲
نارِن° جی

.

باز جا داره تکرار کنیم:
شاه اگر عادل نباشد مُلک ویران میشود...

۰ نظر ۰۴ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۱
نارِن° جی

.

پندارم این بود که ما هنوز به زندگی‌نرسیده ایم
و برای رسیدن به آن زندگی موعود ذهنی ام
من و تو و مامان و لیلا و سینا
سوار بر سورتمه ی زمان به پیش میرفتیم
و کسی نبود که به ما بگوید:
هی! عمو!
زندکی همین تلویزیون آر.تی.آی سیاه سفید
همین میگرن های موروثی
همین هار شدن بخاری نفتی
همین جست و خیزها و خنده های بی دلیل
همین برف ها و کلاغ ها که لهجه لری داشتند انگار
آری! کسی نبود که به ما بگوید
تا ما همیشه ندانیم
همین کلک زمان است تا بگذرد و بگذری
و این چنین شد که گذشت و گذشتیم...

+ حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم‌ برد.

 

حسین پناهی - کتاب نامه هایی به آنا

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۴۳
نارِن° جی

.

و به این رسیده ام که کسی و چیزی را به تمامی قبول یا رد نکنم،

زیرا جهان بسیار بسیار پیچیده است.


+ کتاب شهروند خط صفر - اردشیر رستمی

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۲۳
نارِن° جی

.

.Sometimes things have to fall apart to make way for better things

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۱۹
نارِن° جی

.

دقیقا یک ساعت بعد از اینکه هق هق گریه سر دادم و وحشت کردم از تبدیل شدن به منی که دیگه من نیست، یکی بهم روز معلمُ تبریک گفت و در جوابِ مگه من معلمم گفت آره، خیلی چیزا بهم یاد دادی، و بعد اولین‌ کلمه ای که نوشته بود این بود: انسانیت...
+ و اگه این اسمش نشونه نیست پس چیه؟ :)

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۴۱
نارِن° جی

.

و من امروز فهمیدم انسان بودن به حرف زدن از حافظ و سعدی و خیام نیست، به گوش دادنِ حرف های هوشنگ ابتهاج و رشید کاکاوند نیست، به گریه کردن با آوازهای محمدرضا شجریان نیست، به استفاده درست و به موقع از کلمات زیبا نیست. فهمیدم انسان بودن یعنی رعایت کردن و عمل کردن به چهارچوب هایی که همیشه برای بشر بوده و خواهد بود. چهارچوب هایی که برای همه عیان هست، چه از حافظ و سعدی و خیام بگن و چه نگن. چه به حرف های هوشنگ ابتهاج و رشید کاکاوند گوش کنن چه نکنن. چه با آوازهای شجریان منقلب بشن، چه نشن.

 ‏و من امروز فهمیدم مهم نیست آدم ها چطور مفاهیم بنیادی رو تعریف میکنن و وقتی از انساسیت، تملق، تعهد، خیانت، حسادت، دوست داشتن، صداقت و... صحبت میکنن، از چه کلماتی برای بیان شون استفاده میکنن. فقط مهم اینه آدم ها به این چهارچوب ها عمل کنن‌...

تو از آئین انسانی چه میدانی؟

کردار بیار و گرد گفتار نگرد...

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۵۵
نارِن° جی

.

یه بار یکی بهم گفت وقتی میخوایی کسیو بشناسی موقع رانندگیش بشین کنارش. ببین زود از کوره درمیره؟ ببین اگه از کوره در میره چه حرف هایی به زبون میاره؟ ببین به دیگران راه میده؟ ببین صبر و تحملش چقده؟
+ آره، یه بار یکی حرف قشنگی بهم زد.
    وقتی میخوایی کسیو بشناسی، از رانندگیش بشناس.

۲ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۰۰
نارِن° جی

.

گفتم شما از اینجا مستقیم میرین استرالیا؟ گفت نه من از اینحا میرم دوحه، اونجا یه پرواز عوض میکنم میرم کوالالمپور، اونجا میرم بالی بعد استرالیا. بعد رفت و ما رفتیم صبحونه خوردیم و یه کمی تو خیابون تاب خوردیم و اینا. بعد از دو ساعت و نیم برگشتم. در آسانسورُ زدم و پرفسور داخلش با ساک و کیف و چمدون. گفتم پروفسور چی شد؟ گفت من از پرواز جا موندم. حالا اون میگه جا موندم و ری اکشن من: از پرواز جا موندی؟ یعنی پرواز اینجا به دوحه؟ دوحه به کوالالامپور؟ کوالالامپور به بالی؟ بالی به ملبورن؟ همه چی تموم شد؟ همه چی از دست رفت؟ همه چی باد هوا؟ یهو نگاه کرد و همینجوری گفت
 It's a part of Life
من میگم هزاران بار تو زندگیم یه چیزایی از دست رفته، یه چیزایی پس و پیش شده، یه چیزایی سر جاش نبوده، یه چیزایی یهو آوار شده، پیش اومده؛ میرم تو اسانسور و درو میبندمو وایمیستم جلو آینه و میگم بابا، بچه، 
It's a part of Life
هیچی نمیشه...

" احسان عبدی پور_کتاب باز "

۰ نظر ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۱۲
نارِن° جی

.

حرف زدنِ زیاد دلیل بر نزدیکی نیست، دیدار زیاد دلیل بر نزدیکی نیست. درک کردن و فهمیدنِ همدیگه دلیل نزدیکیه. ما به همدیگه زنگ میزنیم: سلام چطوری؟ بد نیستم. چیکار میکنی؟ بد نیستم. کیفت چطوره؟ بد نیستم. اصل حالت چطوره؟ بد نیستم. کیفت کوکه؟ بد نیستم. ما چون زیاد واژه رو بکار میبریم اصن اهمیت واژه ها رو نمیدونیم. جدایی یعنی اینکه من حال تو را از دهان خودت بشنوم، جدایی یعنی که من ضربان قلبت را از گذاشتن دستم بر روی نبضت بفهمم. جدایی یعنی اینکه با تو باشم، با من باشی، با هم نباشیم.
" اردشیر رستمی_کتاب باز"

۰ نظر ۱۵ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۴۴
نارِن° جی

.

یه بار داشتم یه جایی وسیله ای میبردم به یک‌ عزیزی بدم و پیاده رفتم یک مسیری رو. خیلی خسته شدم. اون عزیز گفت چرا  ماشین نگرفتی؟ گفتم میخواستم بخاطر تو خسته شم...
" اردشیر رستمی_کتاب باز"

 

+ و اینا رگه هایی از سایه اس که تو اردشیر رستمی هم هس.

۰ نظر ۱۵ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۳۷
نارِن° جی

.

یه روز یه جا خوندم:
قبول کن که هر حرفی ارزشِ شنیدن نداره و هر قضاوتی ارزشِ بحث کردن. قبول کن که بعضی وقتها آدم ها به قدری لبریز امواج منفی ان که همون بهتر که به روی خودت نیاری. تو اونقدر قوی باش و بی تفاوت  که بدون اینکه خم به ابرو بیاری، از کنار آدم های منفی رد شی و دغدغه ی مقصد خودتو داشته باشی، نه حرف ها و کنایه هایی که فقط مانع آرامشت میشن پس بی تفاوت باش و رها کن. پس بزرگ باش و در پیِ اثبات خودت به ذهن های کوچیک نباش. که بعضی جاها، همون بهتر که ناشناخته بمونی. 

 

دی ماهِ نود و پنج نوشته بودم:
من مبتدی یک سال و نیم کار، خوش و خرم در کارگاه درک ریتم استاد نوید افقه اسم نویسی کرده بودم، وقتی وارد کلاس شدم فهمیدم همه ی شرکت کنندگان یا خودشان استاد هستند یا حداقل  شش سالی سابقه ی کار کردن روی یک یا چند ساز آن هم از نوع کوبه ای را دارند، اصلا آنجا فهمیدم خیلی از استاد ها جرئت شرکت در این کلاس را بخاطر رفتن آبرویشان ندارند!
+ جلسه ی اول هماهنگ بودن با بقیه و پریدن از تقسیمات شش تایی آن هم از یک راست دو چپ یک راست دو چپ به تقسیمات پنج تایی یک راست یک چپ یک راست دو چپ بعد پریدن به تقسیمات دوتایی برایم سخت بود. در آکسان دادن به نت های مختلف که واقعا افتضاح بودم، آن هم بین آن همه ادم های حرفه ای!
+ استاد هنوز نمیدانست که من فقط یک سال و نیم کار کرده ام، آن هم ساز زهی نه کوبه ای، برای همین وقت هایی که دست هایم از عقلم تبعیت نمیکردند و جاهایی که باید آهسته میزدند و خلافش را عمل میکردند کلافگی توی چشم هایشان موج میزد، من بدتر هول میشدم. همه چیز بدتر و بدتر میشد.
+ از یک جا به بعد تصمیم گرفتم به استاد و نگاه کلافه اش نگاه نکنم، حواسم را فقط و فقط به خودم جمع کردم. دقیقا از همانجا به بعد بود که در حد توان خودم از کلاس بهره بردم...
+ بعضی وقت ها توی زندگی آدم باید چشم هایش را روی همه چیز و همه کس ببندد، فقط و فقط به خودش نگاه کند، تلاش کند، امید داشته باشد، یادش باشد که زمان محدود است، که باید از همانجا که زمین خورده بلند شود، باید از همه ی داشته هایش نهایت استفاده را بکند، که زندگی در "حال" است که معنی دارد...


الان مینویسم:
سالها قبل همچین درسی از زندگی‌ گرفته بودی دوباره اینقدر راحت برگشتی به نقطه ی قبل از داشتن این تجربه؟

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۱۶
نارِن° جی

.

فارغ شدن در فرهنگ لغت دهخدا یعنی فراغت یافتن، آسوده شدن، بار نهادن، بار انداختن. و چه خوبه کنار همه اتفاق ها و رویدادهای زندگی، یه دکمه سویچ گذاشت که هر وقت بارش روی دوشت زیاد شد، هر وقت احساس سختی زیادی کردی، هر وقت که فهمیدی برای اون اتفاق و رویداد بیشتر از ارزشش سرمایه گذاشتی، خیلی راحت سوییچش رو بزنی و بعد فارغ شی.
+ و اینجاست که میشه گفت قسم به فارغ شدن

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰
نارِن° جی

.

انسان معاصر دچار بوسه های بین قاره ای هست، همدیگه رو میبوسن ولی هزاران کیلومتر از هم دورن. باهم زندگی‌ میکنن ولی‌جلوی هم گم شدن، با هم هستن ولی باهم نیستن.

" اردشیر رستمی-کتاب باز "

۱ نظر ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۱۲
نارِن° جی

.

ما انسان های چهار فصل هستیم، اگه در یک روز به چهار تا شخصیت تبدیل نشیم در هفته یا در ماه چهارتا شخصیت خواهیم داشت چون طبیعمون هم چهار فصل هست.

" اردشیر رستمی-کتاب باز "

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۱۲
نارِن° جی

.

قبل تر ها نوشته بودم:

آیا نباید وقتی رییس جمهور یک مملکت فرمودند: "آب را بریزید همانجایی که میسوزد. انقدر قطعنامه بدهید تا قطعنامه دان تان پاره شود. از تره بار نزدیک خانه ما خرید کنید، چرا از جاهای گران خرید میکنید؟ در محله ما قیمت ها ثابت است و..."

 همگی مثل نهنگ ها خودکشی دسته جمعی کنیم؟

 

قبل تر ها نوشته بودم:

سوپر مارکت محل تصمیم جدیدی  برای راحتی کارش میگیرد، تا شب که مغازه اش را میبندد جعبه هایش را توی پیاده رو ول میکند. استادمان تصمیم جدیدی در مورد شیوه تدریسش میگیرد، حالا دیگر مشکلی در درک آن درس نداریم. مدیر فلان کارخانه تصمیم جدیدی در مورد نیرویش میگیرد، برادرش قرار است جای برادرمان را بگیرد. میوه فروش سر کوچه برای افزایش مشتری تصمیم جدیدی میگیرد، قرار است سود میوه هایش را کمی کمتر کند. کافی شاپ مورد علاقه مان تصمیم جدیدی در مورد دکوراسیونش میگیرد، دیگر میز همیشگیمان وجود ندارد. رییسمان تصمیم جدیدی درمورداضافه کاری و اضافه حقوق میگیرد. دیگر نمیشود تا فلان تاریخ خانه مورد علاقه مان را بخریم. همسایه تصمیم جدیدی در مورد نظمش میگیرد، دیگر کفش هایش دم در پخش و پلا نیستند. خواهر زاده مان تصمیم جدیدی در مورد زندگی اش میگیرد، میخواهد از همسرش جدا شود. فلان کارگردان تصمیم جدیدی در مورد ساخت یک مجموعه میگیرد، پس از دیدن اثرش بینشمان نسبت به فلان مسئله کاملتر شده.
تصمیم های بزرگ و کوچک اطرافیانمان که ریشه در تفکر و بینش هر فرد دارد، خواه ناخواه روی زندگی ما هم تاثیر میگذارد. حالا میگویید فرقی نیست بین بینش و رفتار و صحبت و عمل هرکس؟

 

الان مینویسم:

درست است که اثر پروانه ای فلان است و فلون ولی انگار اتفاق های خرد تاثیر خاصی روی اتفاق های کلان ندارد، اینکه رئیس جمهور یک مملکت بگوید آن ممه را لولو برد یا نگوید، فرقش در این است که چند صباحی جک های بیشتری میشنویم و بس! وقتی خانه از پایبست ویران است، ویران است...

 

اردشیر رستمی میگه که: 

ما هر وقت در هر سنی بخونیم چیزهای دیگه ای یاد میگیریم، من دریافتی که امروز از حافط دارم ۱۰ سال پیش نداشتم، ۲۰ سال پیش نداشتم. هر سنی دارای شعور خودش هست اگر کسی چیزی رو نمیفهمه نه اینکه نفهم هست نه، زمانش شاید فرا نرسده یا ابزارش رو نداشته یا نشنیده یا اصلا تمرین نکرده. باید کار بشه، باید خونده بشه، باید یاد گرفته بشه. ما باید یاد بگیریم. خیلی زیاد هم باید یاد بگیریم.

 

من میگم که:

تفاوت برداشت ها، صحبت ها، ادراک ها به مرور زمان، و دنبال کردن اون ها جذابه بنظر. و معلوم نیست سالها بعد من چی مینویسم و چطور نوشته های بالای خودم رو باز نقض میکنم؟

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۷
نارِن° جی

.

توی کتاب شوایک سرباز پاکدل، شوایک یک انسان ساده ایه که بخاطر سادگیش از طرف جامعه احمق قلمداد میشه. جالبه که خب جامعه اصلا انسانِ پیچیده ایه شده. همه از جنگ فرار میکنن ولی این چون عاشق دفاع از میهنش هست میخواد بره بجنگه و میگن این دیونه است و میبرنش تیمارستان‌. ببین میهن دوستی اینجا برابر میشه با دیوانگی. ببینین جهان چقدر عجیبه، نه شوالک. بعد که از بیمارستان ترخیص میشه میگه:

 

من نمیدانم چرا مردم این همه از تیمارستان بد میگویند، آنجا تو میتوانی هرکسی که باشی باشی، ادعای هرکسی را که میخواهی بکنی. دوستی داشتم که آنجا خودش را مریم مجدلیه میدانست‌. یا دوست دیگری که خودش را جلد شانزدهم اینسکولیپلیا میدانست و معتقد بود که خوب صحافی اش نکرده اند و خوب باید صحافی شود. آنجا میتوانی هر ادعایی بکنی، هر کس و هر چیز را هر چقدر که دلت میخواهد گاز بگیری، به هر کسی هرچقدر که دلت میخواهد فحش بدهی. بی شباهت به پارلمان نبود. آنجا دموکراسی ای وجود دارد که حتی سوسیالیست ها خوابش را هم نمیبینند. 
+ این تعبیر آزادی رو من خیلی جاها نتونستم به این زیبایی پیدا بکنم.

 

" اردشیر رستمی- کتاب باز "

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۴۸
نارِن° جی

.

اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم پس قهوه خانه ها به چه درد میخوردند؟
اگر نتوانم با تو بی آنکه هدفی داشته باشم راه بروم پس خیابان ها به چه دردی میخورند؟
اگر نتوانم اسم تو را بی آنکه بترسم مزه مزه کنم پس زبان ها به چه درد میخورند؟
اگر نتوانم فریاد بزنم دوستت دارم پس دهانم به چه درد میخورد؟

ما با اینکه تو شهریم ولی انسان های شهری نیستیم، ما هنوز انسان های اینجایی نیستیم، هنوز توی عشق مون دنبال اسطوره هاییم، تو زندگی مون دنبال اسطوره هاییم. ما باید همه این هارو بیاریم تو خیابون، بیاریم تو شهر، بیاریم تو کافه، بیاریم همینجا، هر جا که میتونیم و ظرفیت دیدن همدیگه رو داشته باشیم. ما ظرفیت دیدین همدیگه رو نداریم، ظرفیت اینکه یکیو دوبار ببینیم نداریم، دوبار که با هم سلام علیک میکنیم فکر میکنیم فتحش کردیم اون شخص رو و دیگه چیزی برای کشف نداره. این بخاطر بی ظرفیتی ماست..‌.

" اردشیر رستمی- کتاب باز"

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۵۱
نارِن° جی

.

شاعری یک شعری داره و برخلاف اون شعر رو شاعری دیگه داره، من هر دو شعر رو دوست دارم، دلیل نمیشه من این رو چون دوست دارم اونو دوست نداشته باشم.
یکی میگه:


من در شور عشقم محبوب من
چه نعمت بزرگی است اینکه صبحگاهان چشم باز کنی
و کسی را ببینی که صدایش میکنی محبوب من

 

یه شعر دیگه دقیقا ضد این هست:
چقدر زیباست وقتی که صبح از خواب برمیخیزی
و مجبور نیستی به کسی بگویی دوستش داری
وقتی که دیگر دوستش نداری

 

هر دو شعر موفقی ان، خب من بیام بگه این شعر بده؟ نه. وقتی خب کسی رو دوست نداری بدترین کار اینه ‌که بگی دوسش داری، به دروغ بگی. نباید دروغگو باشیم ما. ما بخاطر عشق به عشق خیانت میکنیم، بخاطر انسان به انسان خیانت میکنیم. و تو نقد هامونم باید بگیم هم این درسته و هم اون درسته. این سخنگوی زندگی خودشه و اون هم سخنگوی زندگی خودشه. مهم اینه که ما صادق باشیم، دروغگو نباشیم. الکی عاشق نباشیم، الکی‌ از عشق صحبت نکنیم.

 

+ قسمتی از شعر اول: 
من در شور عشقم محبوب من
چه نعمت بزرگی است اینکه صبحگاهان چشم باز کنی
و کسی را ببینی که صدایش میکنی محبوب من
چقدر خوب است که قهوه را در دست های تو بنوشم
و شب را در باغی معطر بگذرانم.
من به همه ی زبان های دنیا دوستت داردم
آیا تو نام دیگری به غیر از محبوبِ من داری؟
اصلا به این فکر نمیکنم که تو را تغییر دهم
اگر طبع وحشی تو را عوض کنم چه چیزی از تو باقی میماند؟
اصلا به فکر ادب کردن تو نیستم
اگر کودکی بازیگوشت را ادب کنم دیگر چه چیزی از تو باقی خواهد ماند؟
اگر ورق های افتاده بر تخت خوابت را جمع کنی‌ چه چیزی از تو باقی خواهد ماند؟
و اگر من آنچه را که نمیدانم به تو بیاموزم چه چیزی از تو باقی میماند؟

" اردشیر رستمی-کتاب باز 

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۴۲
نارِن° جی

.

چه گزاره ای رو در مورد موفقیت بدیهی میپنداشتی ولی تو عمل، در تجربه زیسته ات متوجه شدی که اینطور نیست؟ من مثلا یه چیزی که فهمیدم بطالت بوده‌. من فهمیدم واقعا تو بطالت چیزی وجود داره. بر خلاف خیلی کار کن، کار کن، که البته ادم باید بجنگه، تلاش کنه یاد بگیره، ولی من دیدیم بسیاری از جاها مثلا ارشمیدش تو دفتر کارش مهم ترین کشفش رو نکرد، تو وان این کارو کرد!


+ و در ستایش بطالت :))

"مجتبی شکوری-کتاب باز"

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۱۲
نارِن° جی

.

اگه یه کم اشتباهات همدیگه رو تحمل میکردیم کمتر احساس تنهایی میکردیم، نه؟

" دیالوگ فیلم کپی برابر اصل "

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۲۲
نارِن° جی

.

+ ما  پول داشتیم، چرا نگهش داشتیم؟ چرا مزخرف ترین ون دنیا رو داشتیم؟
- اینرسی؟
+ آره، اینرسی.

 

* اینرسی یا لختی: قانون فیزیک در مورد تمایل مواد به حفظ وضع کنونی خود و تغییر نکردن

" دیالوگ سریال برکینگ بد "

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۲۱
نارِن° جی

.

بنظر من همه تلاش‌های بشر، همه ی زندگی، همه معنای موجودیت اینه که لذت ببری و خوش باشی. هر کسی هم روش خودش رو برای این کار داره و ما نباید قضاوتشون کنیم. اگه اونها خوشحالنُ از زندگی لذت میبرن، ما باید بهشون تبریک بگیم نه اینکه سرزنش شون کنیم...

+ دیالوگ فیلم کپی برابر اصل

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۲۶
نارِن° جی

.

یه ضرب المثل هست که میگه:

اگه اسبت مُرده، پیاده شو...

+ نارنجی، پیاده شو از همه ی اسب هایی که مردن.

۰ نظر ۲۸ دی ۹۹ ، ۱۱:۲۷
نارِن° جی

.

برنامه B رو گذاشته بودم بک آپ برنامه A، که اگه اونطور که میخوام نشه لااقل یه چیزی باشه که دلم به بودنش خوش باشه. در نهایت برنامه A از بیخ و بن اجرا نشد، چه برسه به اجرا شدن مطابق میل من. برنامه ی B هم همینطور! ولی از قبل آینده نگری کردم و برنامه ی C رو گذاشتم بک آپ اینکه اگه A و B اونطور که میخوام نشه. که خب اونم از بیخ و بن نشد که بشه! حالا ‏من میگم حتی اگه برنامه A مطابق میل من پیش میرفت، از کجا معلوم چند سال بعدش هم مطابق میل من بود؟ یعنی‌ میگم مگه علم من چقدره؟ به نظر من یه پِلَن هست که توانِ برنامه ریزیش از فکر محدود من خارجه. که اون پِلَن بدون اینکه خودمو واسش اذیت کنم به بهترین شکل اجرا میشه و بهترین شکل خودش رو برای همیشه حفظ میکنه، پس همونطور که نامجو میگه زیر لب بخون: بر آزردگی خود کمانچه بگذران، برو ونک به گوشه ای نشین و ساز زن، برو چنان به زیر آواز زن. دد بشو، بشو تهمتن و ز هفت خان گذر :)

۰ نظر ۲۷ دی ۹۹ ، ۰۲:۱۸
نارِن° جی

.

+ امشب از اون شب ها بود که دلم گرفت از این نابرابری ها و پِلی کردم:


جوانه می‌زنم
به روی زخم برتنم
فقط به حکم بودنم
که من زنم، زنم، زنم


چو هم صدا شویم و
پا به پای هم رویم و
دست به دست هم دهیم و
از ستم رها شویم


جهان دیگری
بسازیم از برابری
به هم‌دلی و خواهری
جهان شاد و بهتری

 

۰ نظر ۲۳ دی ۹۹ ، ۲۱:۲۳
نارِن° جی

.

من دریافته ام که آدمیزاد برای راحت زندگی کردن به آرامش احتیاج دارد، کمتر از اکسیژن و بیشتر از همه چیز. حتی دوست داشتن و دوست داشته شدن. اصلا بدون آرامش مگر میشود دوست داشت؟! برای دوست داشتن، برای آرام بودن و برای راحت زندگی کردن آدمیزاد به کمی اخلاق محتاج است. بحث اخلاق که چه هست و چه نیست در این خلاصه نمیگنجد. اما عجالتا این جمله که نمیدانم مال کیست برای من یکی‌ می‌تواند راه گشا باشد: "من چیزی را که برای خودم نمی‌پسندم به دیگری روا ندارم"
+ عباس کیارستمی

۰ نظر ۱۴ دی ۹۹ ، ۲۳:۳۵
نارِن° جی

.

+ به میم جان گفتم ویس شاگردش رو برام بفرسته! وقتی دلیلش رو پرسید گفتم چون توش درس داره! 
+ ‏ویس شاگردش این بود: [با گریه و ناراحتی] خانوم اصن نمیدونیم چرا یه دفعه اینجوری شد، یه لحظه نمره مونو دیدیم، دیدیم دوازده شدیم.
+ ‏درسش این بود که خیلی وقت ها فکر میکنیم خیلی چیزها اهمیت دارن در حالیکه اینطور نیست. کلید خیلی چیزها دستِ "زمانِ"

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۹ ، ۰۸:۲۸
نارِن° جی

.

عجیب است... وقتی به این روند سقوطِ غم بار نگاه میکنم، سرچشمه ماجرا در اتفاق نیفتادنِ اتفاقی است انگار. از ناامید شدن های پی در پی. از ایت دازِنت وُرک های پشت سر هم. و الان منِ نا امیدی مانده و منی باید بیاید که دوباره سر بالا بگیرد و سبز شود. منی که از تهِ دل بگوید:

 میدانم، شام­های زیادی در پیش است.
میدانم، داغ­ های زیادی خاموش است.
میدانم، رودها و صداها خشکیده است.
میدانم، برف­ های گرانی باریده است.
اما...
صبح­ های عجیب و رودهای غریب و آفتاب­ نجیبی در راه است. میدانم، میدانم.
میدانم، قفل ­های گرانی می ­سازند.
میدانم، رنج­ های من و تو هم ­سازند.
میدانم، خارهای زیادی در راه­ است.
میدانم، راه های زیادی بن بست است.
اما…
دست ­های نجیب و راه ­های عجیب و کلیدهای غریبی در راه است. می­دانم، میدانم.

+ باید این "من" را پیدا کنم...

۱ نظر ۰۵ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۲
نارِن° جی

.

و قسم به نوشتن...

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۹ ، ۲۳:۲۹
نارِن° جی

.

یه روز یه جا خوندم:
آدم ها را لبریز نکنیم.
آستانه تحمل هر کس اندازه ای دارد،
هر آدمی‌ از یک جایی به بعد خسته میشود،
قسمت های آزار دهنده زندگی اش را جدا میکند،
و برای همیشه دور میریزد...

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۹ ، ۲۳:۲۵
نارِن° جی

.

من فکر میکنم چه -در ایران- بمونیم و چه -از ایران- بریم دچار احساس عدم تعلق وحشتناکی هستیم. تعلق به چیزی که نگهمون داره و ما خودمون رو جزئی ازش بدونیم. تو خیابون با هم نامهربونیم چون به نظر میاد آدم هایی که میبینیم یک بار مصرفن، خیلی وقتا بدترین رفتار رو میکنیم با هم چون مطمئنیم دیگه با هم چشم تو چشم نمیشیم. برف توی کوچه رو پارو نمیکنیم چون فکر میکنیم وظیفه ما نیست و یکی دیگه باید انجامش بده و به ما چه اگه کسی زمین میخوره. کنار دریا و جنگل مملو از آشغاله چون اونجا رو واقعا متعلق به خودمون نمیدونیم. ساختمونای قدیمی و اصیل که تاریخی پشت شونه خراب میشن، بخاطر همین عدم تعلق. شکل شهرمون هر ۱۵ سال یک بار داره عوض میشه. و بخاطر همین عدم تعلقه که قبل از اینکه به سهم خودمون تو درست کردن خرابی های کوچیک و بزرگ اطرافمون فکر کنیم، به رفتن یا فرار کردن فکر میکنیم. من فکر میکنم اون چیزی که باید در هم تقویت کنیم امید نیست، وطن پرستی و نوع دوستی و دعوت به اخلاق هم نیست. بلکه حس دوباره ی همین تعلقه. حسِ جزئی از چیزی بودن...

 

برگرفته از پادکست رادیو مرز

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۹ ، ۲۱:۲۸
نارِن° جی

.

و بهترین همان بود که کیهان کلهر گفت:

جان از تن آواز رفت...

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۲
نارِن° جی

.

شاه اگر عادل نباشد مُلک ویران میشود...

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۸:۰۳
نارِن° جی

.

یه روز یه جا خوندم:
تا وقتی چیزی به نام زمان‌ وجود دارد،
هر چیزی به چیز دیگری تبدیل خواهد شد.

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۲۲
نارِن° جی

.

زندگی چیز عجیبی است. گذشت زمان عجیب تر. شانزده مردادِ نود و نه آخرین پراید تولید شد و تمام. بیست و شش‌ اردیبهشتِ هشتاد و سه آخرین پیکان تولید شده بود و تمام. به مثلا شانزده سال بعد فکر میکنم؛ به آخرین تولیدِ یک ماشینِ دیگر.

۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۳
نارِن° جی

.

قدم به قدمِ همه چی. اینا رفتن تا عمق تاریکی، رسیدن به ته چاه، ولی قدم به قدم. آدمیزاد قدم به قدمِ که این میشه، واسه همین حواسمون باید به قدم هامون باشه، به قدم های کوچیک مون باشه. توی نمای باز همه امام زاده ان، از دور که نگاه کنی همه قدیس ان، زوم که بکنی، قدم های کوچیکو که نگاه کنی اونموقع معلوم میشه که چیکاره ایم. قدم های کوچیکه که اگه حواسمون نباشه ممکنه کنار هم بیان و بفرستنمون ته چاه...
+ از پادکست بی پلاس - علی بندری

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۵
نارِن° جی

.

خب این نامه خبر‌خوشی نداشت. همین است دیگر یک روز خوب است یک روز نیست یک روز گم میشود یک روز پیدا میشود یک روز پروین میرود و یک روز میآید. زندگی همینطوری است. باید قبول کرد.
+ از کتاب من خانه م. پاره نامه هایی از عباس کیارستمی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۹ ، ۲۳:۳۱
نارِن° جی

.

کِیف یعنی‌ فردا امتحان داشته باشی و از صد و پنجاه صفحه فقط پنجاه صفحه خونده باشی، ولی بشینی پای خوندنِ پاره نامه هایی از عباس کیارستمیِ عزیز:
+ تعحب میکنی که از کجا شماره تو را دارم، شماره جدید تو را. خوب از ۱۱۸ گرفتم اینکه کاری ندارد پرسیدم اول نمیشناختند. نشانی دادم گفتم اونکه قدش بلند است موهایش روشن است. اغلب پشت سرش میبندد. چشم هایش سبز روشن است. لبهای قشنگی دارد، سینه هایش کوچک و خوش فرم است. کمرش این روزها باریک تر است. نشناختند... گفتم آنکه دماغش خیلی قشنگ است و گردنش باریک و بلند است و همیشه تند راه میرود، اونکه لباس های خیلی قشنگ میبافد، یک پسر قشنگ دارد، که خیلی هم خوب است اسم خوبی هم دارد، اونکه هم زن منست و هم رفیق من، و هم معشوق من، اونکه صادق است و هیچ وقت دروغ نمیگوید، اونکه حساب جداگانه ندارد. اونکه هیچوقت ولخرجی نمیکند، تازه پول درآر هم هست‌ کمک کرده تا خانه درست کنم، پرده هایش را خودش انتخاب کرده، اونکه املت با کنیاک دوست دارد، اونکه سوپ جو دوست دارد، اونکه دل من برایش تنگ شده.
+ ‏فردا تعطیل است برای شما و کار است برای ما. و برای دلخوری همین کافی است، نه اینکه وقتی من کار میکنم شما تعطیل هستید، من دلم میخواهد شما همه اش تعطیل باشید و استراحت کنید، منظورم این است که زن و شوهری که زیر یک سقف میخوابیدند، با هم گرمشان میشد و با هم سردشان، با هم گرسنه شان میشد و تشنه شان باهم غمشان میشد و با هم شادیشان، حالا باید آنقدر فاصله داشته باشند که تعطیلی این یکیشان با کار آن یکیشان با هم باشد نه مثل آن موقع که با هم بود تعطیلیشان و کارشان و بارشان و بهارشان و زمستانشان، پاییزشان، تابستانشان، قولشان و قرارشان، نهارشان و شامشان، قهرشان، آشتی شان، حسابشان و کتابشان، خوابشان و خوراکشان، بی خوابی شان و بی تابی شان، قرابتشان و غرابتشان.
+ ‏ ما یک اطاق داریم فقط که عین عمله ها چراغ خوراک پزی را میگذاربم یک گوشه اش کاسه بشقاب را میگذاریم یک گوشه ی دیگر و رختخواب را میگذاریم یک گوشه اش، و رختخواب احمد را میگذاریم یک گوشه اش، شام احمد را زود میدهیم ۸ شب میخوابانیم، روی چراغ خوراک پزی ماهیتابه میگذاریم. ۵ تا زده تخم مرغ با گوجه فرنگی. پوست تخم مرغ ها را میریزیم توی سطلی که گذاشتیم آن گوشه اش، با نان سفید که برمیداریم از آن گوشه اش میخوریم و با کنیاکی که برمیداریم از توی یخچال آن یکی‌گوشه اش، میزنیم.بعد پهن میکنیم رختخوابی را که گذاشته بودیم آن گوشه اش، میبینیم احمد بیدار است از آن گوشه اش، میریم روی پشت بام که پر از ستاره است هر گوشه اش.

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۹ ، ۲۳:۲۹
نارِن° جی

.

تعریف کوتاه مدت: حداقل یکی از عوامل ما ثابت است.

تعریف بلند مدت: دوره ای که به قدر کافی بلند است که همه داده ها متغیر اند.

+ و در بلند مدت همه ی ما میمیریم...

پ.ن: از سری آموزه های درس مدیریت مالی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۹ ، ۲۲:۰۸
نارِن° جی

.

+ من یه خوره ی موسیقی ام! نه از اون حرفه ای ها که در مورد خواننده و انواع سازها و نوازنده ها و دستگاه موسیقی و گوشه و آلبومش میدونن. من فقط یه خوره ی معمولی موسیقی ام، یکی که با قطعه ها، تصنیف ها، آوازها و موسیقی ها زندگی میکنه.
+ تصنیف "چشم یاری" با صدای صدیق تعریف در حال پخش بود. تصنیفی که بارها و بارها شنیده بودم، ولی برای اولین بار بود که جور دیگه ای میشنیدم:
ما ز یاران چشم یاری داشتیم 
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
شیوۀ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
+ بالا و پایین های زندگی، سختی ها و خوشی هاش، خنده ها و گریه هاش، تجربه های جدیدی به آدم میده. تجربه هایی که درک آدم رو از زندگی، از حوادث و از احساسات بالاتر میبره.

 

۲ نظر ۰۲ تیر ۹۹ ، ۲۱:۲۲
نارِن° جی

.

یه بار یه جا خونده بودم: گرچه خیال بافتن معصیته، اما گناهش کمتر از اونه که هنوز غم نیومده، آدم غم بخوره.

۲ نظر ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۰۸:۴۲
نارِن° جی

.

دوست داشتن رسیدن نداره که همش تو راه بودیم خوش بودیمه. همش تو راه بودن و رفتن و رفتن و رفتنه، اونم آرووم، آرووم. انگار که سوار لاک پشت باشی، دنده عوض کردنم نداره، آهسته و پیوسته. اینجوری دیگه نمیگی رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمیرسیدیم.
" احمد فیاض"

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۴۵
نارِن° جی

.

یادم نیست چه فیلمی بود، ولی تصویر رو دو قسمت کرده بودن و یه سمت نوشته بودن Reality و یه سمت Expectation. قسمت Expectatian تصوراتی رو نشون میداد که اون آدم داشت انتظار داشت توی اون موقعیت براش پیش بیاد، تصورات قشنگ و چیزهای دوست داشتنی. قسمت Reality واقعیت موجودِ اون موقعیت رو نشون میداد، چیزهای دردناک و سخت.
+ بعضی وقتا بدیهیه که انتظارها و واقعیت ها با هم منطبق نمیشن. از وقتی اون فیلم رو دیدم، توی موقعیت های بدیهی ذهنم به دو قسمت تقسیم میشه: یکی Expectation، یکی Reality.

۱ نظر ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۰۷
نارِن° جی

.

بهار نود و هشت برای ایران با سیل شروع شد، و برای من با مریضیِ غیر منتظره ی دایی، با تحقق وعده های کاریِ زمستون نود و هفت. ادامه پیدا کرد با رفتن دایی، با همیشه رفتنِ دایی، ختم شد به شارتِ های نامردگونه. تابستون نود و هشت شروع شد با جای خالی میرغضب بینِ اونهایی که به نحوه ی برش کیکِ ربع قرن زندگیم خندیدن، ادامه پیدا کرد با رابطه ی جذابم با پادکست های صوتی، ختم شد به صورتجلسات تموم نشدنی وال پست و دیوار چینی، به مسافرت های دلچسب. پاییز نود و هشت شروع شد با دوباره دانشجو شدنم. ادامه پیدا کرد با اتفاق های تلخِ آبان ماه. ختم شد به پیاده روی های زیبا. زمستون نود و هشت با اتفاق تلخ هواپیمای مسافربری شروع شد، ادامه پیدا کرد با جناب سایه ی عزیز، با خودشناسی بیشتر، با تفکر بیشتر، ختم شد به عزیز و بسیار عزیز شدنِ جناب سایه، به همه گیر شدن کرونا و دل نگرانی های کرونایی. به دیدن فیلم های بسیار، خوندن ها و گوش کردن های بسیار.

+ بهار به خودم گفتم آروم باش، هیچ چیزی ارزش این همه دلهره رو نداره. تابستون از امید به ارغوانی گفتم که شاخه ی همخون به من چسبیده باشه. پاییز نقل قول کردم که ما امیدوارترین افسردگان جهانیم. زمستون باز نقل قول کردم که این قافله ی عمر عجب میگذرد، دریاب دمی که با طرب میگذرد.


+ و منِ افسرده ی امیدوار، امیدوارم سال نود و نه من، تو و همه مان امیدوارترین خوشحالانِ جهان باشیم...

۳ نظر ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۵۶
نارِن° جی

.

+ وقتی رسیدم به صفحه های آخر، به بخش "روشن تر از آفتاب مردی..."، دستی که زیر سرم بود خیس شد از اشک. تمام که شد سمت چپ صورتم را روی جلد کتاب گذاشتم و به این فکر کردم که یک انسان تا چه حد میتواند انسان باشد‌. که قسم به انسان... 

+ سایه آمیزه ای از تناقض هاست: نظم و بی نظمی، لجاجت و آسان گیری، جدیت و بازیگوشی، کفر و ایمان، عقل و عشق، آرمان و واقعیت؛ این تناقض ها بر بستر روحی او در حال کشمکش دائم اند. وقتی از دور به این کشمکش ها نگاه میکنی آن را شگرف، صمیمانه و گاه کودکانه میابی...
"نوشته میلاد عظیمی در کتاب پیر پرنیان اندیش"

+ با همه رنج و دردی که زندگی داره، زیبایی به زندگی ارزش زندگی کردن میده. زیبایی یک قطره شبنمِ که رو برگ میفته، همون میارزه به هزار سال رنج آدمی. با این دریچه هایی که آدمی برای کشف و درک زیبایی داره؛ یعنی این حواس، همین چشم و گوش و ذائقه و فلان. واقعا زیر پای آدمی زیبایی ریخته شده. ما زندگی رو خراب کردیم...
" از زبان سایه، در کتاب پیر پرنیان اندیش"

+ سایه برای من دریچه ای بود برای کشف و درک زیبایی‌... جلد کتاب را جایی گذاشتم که هر صبح با باز کردن چشم هایم ببینمش، این پیرِ پرنیان اندیش را...

+ و قسم به سایه‌...

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۴۵
نارِن° جی

.

آخ به قربونِ جناب سایه که میگه:
من یه خوشبیتی سرشتی به آدمیزاد دارم که هرگز اونو با چیزی عوض نمیکنم. وقتی میرم بانک و به من پول میدن، نمیشمرم. به محض اینکه من بشمرم یعنی قبول کردم که این بابا ممکنه حقه باز باشه و پول کم داده باشه. من حاضر نیستم بخاطر چند میلیون این باور خودمو به آدمیزاد از دست بدم. نه اینکه ندونم و نفهمم، نمیخوام این کثافتو ببرم توی خودم. نمیخوام خوشبینی سرشتی خودمو نسبت به آدم ها از دست بدم.

۱ نظر ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۴۵
نارِن° جی

.

عجب حس عجیبِ عجیبی وقتِ خوندن این جمله ی جناب سایه:

من یا کسی رو نمیبینم و یا با دل و جان میبینم.

فرق من با دیگران اینه و عیب من هم همینه...

+ من یا کسی رو نمیبینم و یا با دل و جان میبینم...

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۲۰
نارِن° جی

.

آخ به قربونِ جناب سایه که اگه شاعر نبود یا دنبال موسیقی میرفت یا معماری، چون پر از آفرینشه. به قربونِ جناب سایه که میگه: اصلا یکی از لذت های من نگاه کردن به ساختمان سازیه. من دوست دارم وقتی که طرف داره بنایی میکنه بشینم تماشا کنم. تو آلمان هم همینطوره، چهار ساعت یه پایی وامیستم پای پنجره و نگاه میکنم که اون داره خشت رو خشت میذاره. اصلا وقتی یه چیزی داره آفریده میشه، ساخته میشه، برای من لذت داره، حتی اگه آجر روی آجر گذاشتن باشه.

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۱۰
نارِن° جی