هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

هــــِجاهای یک مِداد نارِنــــجی

بنویس...
از هر چه که هست
از هرچه که نیست
از هرچه که اتفاق افتاد
از هرچه که قرار است اتفاق بیفتد
از همین لحظه ها
از همین بودن ها
هر چه که در ذهن داری
و هر چه که در دل

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰۹ مطلب با موضوع «حرص نوشت» ثبت شده است

.

پارسال یه همچین روزی بود که شب قبلش لباسم خیسِ اشک هایی بود که دختردایی توی بغلم ریخته بود، که بهش گفته بودم امشب بیا پیش من، من فردا نمیرم سرکار و میمونم پیشت و ساعت ملاقات که شد خودم میبرمت پیش بابات. پارسال یه همچین روزی بود که صبح با اون خبر از خواب بیدار شدیم؛ که نرسید زمان ملاقاتی که باباش باشه و خودم ببرمش پیش باباش. پارسال یه همچین روزی بود که گفتن تو برو پیش دختردایی، تو یه کاری میکنی که بهتر از همه میتونی آرومش کنی. پارسال یه همچین روزی بود که شبش خواب به چشمم نیومد. که فرداش توانایی وایسادن روی پاهامو نداشتم، ولی من بهتر از همه میتونستم آرومش کنم، که همه ی اون دقیقه های تلخ باید بغلش میکردم و اون از امید به بلند شدن باباش میگفت برام. پارسال، فردای یه همچین روزی بود که باباش برای همیشه خوابید زیر خاک. که دیگه نشنیدیم خنده ها و شوخی ها و خاطره های شیرینِ باباشو...

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۴۲
نارِن° جی

.

گفتم: اولین روزِ معمارِ بعد از گرفتنِ مدرکمون مصادف شده بود با ساخت اولین محصولمون. دومیش مصادف بود با اولین سفر مستقل طورِ کاری مون. سومیش، هرچند با برنامه ی ذهنیم فرسنگ ها فاصله داشت، اما مصادف شده بود با اولین جلسه چهارنفره ی کاملا معمار طور. گفتم: مثل اینکه فردا روز معماره، ولی بنظر نمیاد هیچ اتفاق جذابی توش بیفته، بنظر یه روزه مثل روزای قبل. گفتم و تو چشام اشک جمع شد. گفتم و آهنگ امشب همه غم های عالم را خبر کنِ سپیده رئیس سادات رو پلی کرد‌م.

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۴۵
نارِن° جی

.

مثلا یکی بیاد و بگه:

چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمیشود؟

۲ نظر ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۴۰
نارِن° جی

.

"تا حالا هیچ وقت یکی اینقدر من نبود" رو لابلای نت های گوشیم پیدا کردم. اگه

همون موقع که نوشتمش اینجا هم منتشرش میکردم، مطمئنا جاش تو کتگوریِ "شاد نوشت" بود، ولی الان جاش تو کتگوری ای هست که حتی موجود نیست: کتگوریِ "غم نوشت"

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۱
نارِن° جی

.

بدی هامو به زبون آوردم. گفتم که توی پیدا کردن و بخاطر سپردن آدرس خنگِ مطلقم، که جهت یابیم داغونه، که چه قضاوت های اشتباهی در مورد مردم میکنم، که روی ملت اسم میزارم، که اسم ماشین هارو بلد نیستم، که بدغذاییم رو مخه، که ببین ماشین و کفشم رو چه خاکی میکنم، که وقتی میرغضب نامی اومد گریه کردم، که وقتی رفت هم همینطور، که چه وسواس عجیبی دارم در مورد جمع آوری اشیاء از نظر دیگران بی ارزش، که چقدر سخت دل کندم توی دوتا مهاجرت هام، که سخت عذرخواهی میکنم، که لجبازم گاهی، که بیخودی دست و پای خودمو بستم و هم ادامه دادن کارم سخته هم دل کندن ازش، که خلاصه من اینطوری ام دیگه.
بعضی چیزهارو به زبون نیوردم. نگفتم که میتونم حمایت گر باشم، که آدم هارو سوق میدم به سمت خواسته هاشون، که شنونده ی خوبی ام، که معنی تعهد رو میفهمم، که چه قدر رفتارهای اشتباهی که داشتم اصلاح کردم، که بخاطرش به خودم افتخار میکنم، که مسائل مادی برام بی ارزشه، که هیچ کسو با معیار پول نمیسنجم، که راز دارم، که قضاوت های مثبت هم درمورد آدما کم ندارم، که واسه رفیق هام واقعا رفیقم، که مستقلم، که چیزی به اسم چشم و هم چشمی توی وجودم ندارم، که حسادت رو نمیفهمم و نمیدونم، که بلدم با چیزهای کوچیک شاد شم.

۱ نظر ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۰۲
نارِن° جی

.

آدمیزاد اسیرِ آدمیزاد شده، کوآلاهای بی زبون هم اسیرِ آدمیزاد... چیه این آدمیزاد آخه؟ چیه این لامصب؟

۰ نظر ۱۶ دی ۹۸ ، ۲۳:۲۴
نارِن° جی

.

لعنت به فصل امتحانات، به درس خوندن، به پروژه، به مقاله. لعنت به جبر جغرافیایی، به هوای آلوده، به حکومت آلوده. لعنت به کمیِ تعطیلات، به نبود تعطیلات، به مسافرت نرفتن. لعنت به جبر جنسیتی، به سندرم پی ام اس، به کج خلقی هاش.

 

۰ نظر ۰۵ دی ۹۸ ، ۱۵:۲۱
نارِن° جی

.

از یک طرف بنزین هایی با کیفیتی افتضاح عرضه و از طرف دیگر برج هایی در مناطقی که نباید ساخته میشود. و همه این ها بدون ذره ای اهمیت دادن درباره ی "مردم" اتفاق میفتد. و بعد به وقت آلودگی هوا، همان "مردم" باید همیاری و همکاری خود را نشان بدهند و وسایل نقلیه شان را کنار بگذراند و در این آلودگی خودشان را به مترو، اتوبوس و تاکسی برسانند و طرح زوج و فرد را از درب منزل اجرا کنند...

۱ نظر ۲۴ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۴
نارِن° جی

.

امشب مثل اون شباس که آسمون پر دودِ بالای سرم با طی چند کیلومتر تغییر کرده بود و شده بود آسمون پرستاره. یا مثل اون یکی شباس که آسمون پر ستاره ی بالای سرم باز با طی همون کیلومترها تبدیل شده بود به همون آسمون پر دودِ قبلی. امشب با اینکه هیچ کیلومتری رو طی نکردم و آسمون بالای سرم همون آسمونیه که بود، ولی امشب مثل همون شباس، همون شبا که حس میکردم:
من اینجا تا دلت بخواد تنهام
من اینجا تا دلت بخواد غمگینم 

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۸ ، ۰۱:۳۶
نارِن° جی

.

ما شهروندان را مانند حیوانات فاقد عقل و شعوری میدانند که مسیرمان را برایمان حصار کشی کرده اند و باید در همان مسیر قدم برداریم.

+ و لعنت به من و همه آنهایی که آنطور که باید و شاید به غیرتمان برنمیخورد و آنطور که باید و شاید کاری نمیکنیم.

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۸ ، ۱۸:۴۷
نارِن° جی

.

بعضی چیزها خیلی لعنتی ان، مثل اون لحظه ها که آنه خطاب به مغزش میگه: brain stop it! یا اون لحظه ها که من پشتِ هم میگم: بِش فک نکن، بِش فک نکن، بِش فک نکن!

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۸ ، ۲۳:۲۷
نارِن° جی

.

نامبرده سر و بدنش پر درده، دلش شیکسته اس، چشاش پر غصه اس، بی حوصله اس، خسته اس. نامبرده آسمون و ریسمونو بهم میبافه و از هرچیزی میگه تا اون چیزی که باید بگه رو نگه. بعضی وقتا بعضی چیزارو نمیشه گفت.

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۸ ، ۰۹:۵۲
نارِن° جی

.

و لعنت به نامبرده که هیچ وقت حرف های دلش رو با آدم های اطرافش درمیون نمیزاره

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۰۲
نارِن° جی

.

لعنت به علاقه شدید مرد ها به کباب، گوشت و جوجه، لعنت به این گوشت و مرغ خوردن های هر روزه. لعنت به اخم استاد که ناشی از تمرین کم من است. لعنت به تمرین کمِ من. لعنت به اتاق سرسام. لعنت به میرغضب که رفت. لعنت به پر حرف چرت و پرت گو که آمد. لعنت به او که از پنج ساعت از نه ساعت زمان کار را در مورد اینکه مملکت ماندن ندارد و دیتیل های اروپایی فلان است و خاک بر سر ما شود صحبت میکند و چهار ساعت باقی مانده اش را از فضل و کمالات و علم و دانش خودش میگوید! و باز هم لعنت به میرغضب که رفت. لعنت به آلبالوها که همه شان پیوندی شدند و بی مزه. لعنت به سرویس بهداشتی ای که با مردها مشترک باشد. لعنت به آن آدمی که حین حرف زدن سرش را پایین میندازد و به آدم نگاه نمیکند و آدم هم مجبور میشود سرش را پایین بیندازد و نگاهش نکند چون خجالت میکشد و فکر میکند لابد لخت مادرزاد جلویش ایستاده ای که نگاهت نمیکند! لعنت به رفیق جان که هزارکیلومتر آن ور تر است. لعنت به سندردم پی ام اس. لعنت به من. لعنت به من‌. لعنت به من.

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۰۵
نارِن° جی

.

واژه غریب شارت در زمان دانشجویی معماران معنا می یابد. این کلمه بعدها و تا زمان کار حرفه ای ادامه خواهد یافت. خیلی از شرکتها با همین عنوان نیروهای خود را به کار سخت و دائمی واداشته اند. کلمه شارت واژه ای در اصل فرانسوی به معنی گاری است. معروف است که دانشجویان بوزار در روز تحویل، پروژه ها را با گاری به محل ژوژمان حمل کرده و حتی در این لحظات نیز روی پروژه های خود کار میکردند! به طور کلی شارت یعنی تلاش برای انجام کار در یک دوره کاری فشرده و با زمان محدود و یا تلاش برای به پایان رساندن پروژه به وسیله کار در زمانی علاوه بر زمان کاری، مثلا اضافه کاری در شرکت ها و یا شب بیداری در کار شخصی…

 

+ گاری یا گاری کش؟!

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۸ ، ۰۰:۳۷
نارِن° جی

.

حتی گذر زمان هم نمیتونه بعضی چیزها رو حل کنه... و من انگار امشب برگشتم به مرداد نود و هفت، به مرداد کوفتی نود و هفت

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۸ ، ۰۰:۳۳
نارِن° جی

.

مگر اینکه -به خیال خودشان- برای تخریب استاد محمدرضا شجریان سازهای ملی مان را در رسانه میلی شان نشان دهند‌...

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۳۶
نارِن° جی

.

هنوز که هنوزه وقتی بوی کرم مرطوب کننده ی دست سینره به مشامم میخوره غصه ام میگیره...

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۰۸
نارِن° جی

.

۱۳۲ صفحه دفترچه راهنمای ثبتنام امتحان دستگاه های اجرایی کشور رو زیر و رو کردم، فقط یه نیروی معماری میخواست اونم با سهمیه ۲۵ درصد ایثارگری! آبیاری گیاهان زیر دریا خونده بودم وضعم بهتر بود...

۱ نظر ۲۹ دی ۹۷ ، ۲۰:۲۸
نارِن° جی

.

قرارمون با رفیق جان ساعت ۱۰ بود ولی اون زنگ زد با گریه که اتفاق بدی افتاده، زودتر بیا. با نگرانی خودمو رسوندم. در حال تعریف کردن ماجرا بود که با لحن خنده داری گفت منم درو قفل کردم، گازشوووو گرفففتم و رررررفتم. هر دو زدیم زیر خنده. لعن و نفرینش کردم که وقتی زنگ زدی بدو بدو خودمو رسوندم، حالا الان داری میگی و میخندی؟ گفت وقتی اومدی، وقتی داشتم برات تعریفش میکردم ماجرا اینطوری خنده دار شد، ولی وقتی خودم بودم ماجرا گریه دار بود.

+ میدونی؟ دلم تنگ شده برای اینکه ماجراهای غم انگیزمون رو برای هم تعریف کنیم و بالاخره یه چیز خنده دار از یه جاش در بیاریم و بخندیم. میدونی؟ دلم خیلی تنگ شده...

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۷ ، ۰۹:۵۷
نارِن° جی

.

دل تنگی چیز کوفتی ایست، یک چیز مثل یک هیولای وحشتناک، هیولای لعنتی ای که من اسیرش شدم.

 دلم تنگ شده برای آن شهر، آن شب های خنک و پرستاره، برای خانه مان و حتی برای نگهبان سیگاری اش. دلم تنگ شده برای رفیق جان، برای رفیق جان ها، برای تئاتر رفتن ها، برای خارج از شهر رفتن ها. دلم تنگ شده برای گالری مان، همان چهار دیواری ای که با عشق پرش کردیم. دلم تنگ شده برای همه چیز آنجا و این دلتنگی چیز کوفتی ایست، چیز خیلی خیلی کوفتی...

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۰۵
نارِن° جی

.

خانه همان خانه است، همان خانه ای که روی دیوارهایش هرچه قدر بخواهم میتوانم میخ بکونم. اتاقم همان اتاق است، همان اتاقی که آیینه اش را ساعت ها درست کردم و مستاجرها همان طور که بوده نگهش داشته اند. اما انگار من همان طور که بوده ام نماندم‌. با همه جای خانه مان احساس غریبی میکنم، شب راحت خواب نمیروم. اتاق خودم را میخوام! حتی حمام رفتن اینجا برایم سخت است، حس میکنم چند ساعت دیگر برمیگردم خانه مان و آنجا راحت تر دوش میگیرم. اینجا حتی سازم را هم‌ نمیخواهم، حتی تمرین خطاطی ام را. اینجا من با همه چیز و همه چیز با من غریبه است...

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۴
نارِن° جی

.

《 خاک تو سرت! روز دانشجو بود و روز تو نبود 》

* نامبرده خطاب به رفیق جانِ هم سن اش!

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۲:۴۲
نارِن° جی

.

گوگولو با همه ی عزیز بودنش مرد موقعیت های حساس نیست! در بدترین شرایط باطری خالی میکند!

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۰:۰۷
نارِن° جی

.

و چه چیزی غم انگیز تر از از دست دادن ۳ نمایشنامه خوانی و ۲ تئاتر است؟

+ وجود گالری در برنامه ی تئاترمان اختلال ایجاد کرده و من دلم تنگ شده برای پلاتو ها، برای منتظر ماندن پشت درها، برای نشستن روی صندلی سالن ها، برای دست زدن آخر نمایش ها و برای سکوتی که بعد از دیدنشان دارم...

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۷
نارِن° جی

.

با اون اوصاف آیا شما حقتون نیست با عمود بر از وسط نصف شین؟ یا با دریل و مته سوراخ شین؟خزینه هم بشین بعد بتونه تون کنیم؟ یا اینکه با میخ کوب بهتون میخ بکوبونیم؟ یا حتی با دستگاه سی ان سی نقش هایی رو از بدنتون خالی کنیم؟ یا حکاکی؟ هان؟

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۸
نارِن° جی

.

درد کشیدن های بدی دارم. گوشه ای میفتم و به خودم میپیچم. کاری از دست کسی برنمیاید، فقط باید ساعت را نگاه کرد تا کی آن قرص ژلوفن لعنتی قرمز رنگ اثرش را میگذارد و کاری میکند که آرام به خواب بروم.
 بعضی وقت ها در حین این درد کشیدن ها با یک بچه هیچ فرقی ندارم! یک وقت ها به اطرافیانم اصرار میکنم به خدا بگویند بس کند! بگویند دیگر بیشتر از این‌ نمیتوانم تحمل کنم! و امروز بین درد کشیدن ها گریه میکردم که چرا مرد ها این درد های لعنتی را ندارند! که چقدر نامردند این مردها!
۱ نظر ۲۶ آبان ۹۶ ، ۲۱:۳۰
نارِن° جی

.

و خداوند همه ی انسان ها را از شر پشه ها محفوظ بدارد!


 همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت

 آنکه در خواب نرفت چشم‌ من و خارش نیش پشه بود!


+ بعدا نوشت: درحالیکه ساعت دو بامداد را نشان میدهد، نامبرده بغض کرده و به این‌ فکر‌ میکند دیگر سر کار‌ نرود! آنجا یا جای من است یا جای موذی ترین موجودات روی زمین...!

+ قبلا نوشت: موجود بسیار بسیار پشه خوری هستم! آنقدر که دلم میخواهد بعضی شب ها که از خواب بیدار میشوم، مثل بچگی ها گریه کنم، میم جان بیدار شود، جای قرمزِ باد کرده ی نیش پشه ها را آرام آرام ناز کند تا کم کم سنگینی پلک هایم مرا با خود ببرند

+ اکنون نوشت: لعنت به جای قرمز باد کرده ی نیش پشه ها

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۶ ، ۰۱:۱۸
نارِن° جی

.

ندیده بودمش، ولی خودم عکس‌ هایش را مات میکردم، خودم متنش‌ را برای گذاشتن در کانال آماده میکردم، خودم خبر دادم عمل پیوندش با موفقیت انجام شده. خوشحال شده بودم از اینکه میگفتند هر وقت به دیدنش‌ میروند پشت هیچ‌ چراغ قرمزی معطل نمیشوند. بغض کرده بودم وقتی‌ فهمیدم تومور جدیدی در مغزش... ندیده بودمش و دیگر هیچوقت نمیبینمش...


+ خوابش را دیده بودند که برای مادرش پیغام‌ داده ناراحت نباشد، چون حالا دیگر میتواند ساندویچ بخورد

۱ نظر ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۱۰
نارِن° جی

.

"غمباد" دقیقا از ترکیب دو کلمه "غم" و "باد" تشکیل شده.

 "غم" توی دل و "باد" توی لب، پلک و بینی

+ و لعنت به این ورم های لعنتی

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۹
نارِن° جی

.

" از آنجا که کودکی های سرشار از اندوه و آوارگی مان، سخت با ما بود، همیشه ی خدا با ما بود، و در خواب و بیداری با ما بود، و دیگر نمیتوانستیم به این واقعیت تردد ناپذیر پشت کنیم که بچه های ما خیلی بیش از بزرگ هایمان نیاز های فرهنگی و اخلاقی و روانی دارند، تصمیم گرفتیم به خدمت کودکان وطن در آییم و گناهان پیشینیان خود را به سهم خود جبران کنیم 

< نادر ابراهیمی >

 

+ هر چند قبل از خواندن این نوشته هم در خلوتِ خودم اعتراف کرده بودم ولی خواندن این نوشته باعث شد از زاویه ای دیگر نگاه کنم، یعنی اگر ته تهش را نگاه کنی کارهای هرچند ناچیزم میشود یک خودخواهی و من یک خودخواه که میخواهد بچه ای غصه نخورد تا اینگونه بچه ی کوچک درونش را آرام کند...

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۱۴
نارِن° جی

.

+ در آن سن به حرفش اهمیت نداده بودم، حتی به کل فراموشش کرده بودم حرفی را که تجربه ای بود از گذراندن بیست و اندکی سال زندگی

+ چند روز قبل بود که همان حرف از دهانم خارج شد، همان حرف که سال ها قبل برایش هیچ ارزشی قائل نبودم و بی توجه به آن راه خودم را انتخاب کرده بودم. حالا همان حرف شده بود تجربه ی من

+ چیزی به نام "تجربیاتت را در اختیار دیگران بگذار" بی فایده است انگار. دیگران در صورت داشتن آزادی همان راهی را انتخاب میکنند که خودشان دلشان میخواهد، همان راه را میروند تا ناگهان در یک روز همان تجربه که سال ها قبل شخصی در گوششان خوانده بود، به کمک تارهای صوتی از میان لب هایشان خارج شود!

ولی میدانی؟ دیگر فایده اش برای خودشان چه میتواند باشد؟! هیچ...

۲ نظر ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۴۳
نارِن° جی

.

میشه اینطور فکر کرد که درس خوندن برای ارشد اونقدر ها هم بد نیست وقتی راهت رو باز میکنه برای خوندن کتاب های تاریخ هنر؛ البته لازم به ذکره که فقط "میشه" اینطور فکر کرد! و چیزهای دیگه ای هم برای فکر کردن هست که به ذهن آدم خطور میکنه، مثل اینکه: 

                   لعنت به هرچی کنکوره، حتی وقتی اونقدرها هم مهم نباشه

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۸
نارِن° جی

.

وقتی آدم کنترل تلویزیون را برمیدارد و میبرد روی رادیو آوا یعنی فقط میخواهد بشنود، یعنی فقط تو بخوان و بنواز که اینجا دو گوش فقط منتظر شنیدن است، که یعنی پس زمینه ات فقط یک صفحه ی سیاه باشد و بس... که رادیو آوا باید برای همیشه آوا میماند، که این "نما" پشت "آوا" اضافی ست

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۴
نارِن° جی

.

شبی که شانه های برادرش توی بغل مادرش لرزید و بین ستون های فرودگاه ناپدید شد، خودش بود که کلاه مسخره دوران دبیرستانش را روی سرش بگذارد تا سایه ی نقابش بیفتد روی چشم های قرمزش، خودش بود تا دل پدر و مادرش گرم باشد به بودنش، اما حالا قرار است خودش بین ستون های فرودگاه ناپدید شود. دیگر دل پدر و مادرش گرم نیست به بچه ای که کلاه گپ روی سرش گذاشته باشد

۱ نظر ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۹
نارِن° جی

.

دو عدد دانشجوی لعنتی (البته از نوع عزیز دل!) چند ماه تمام پی یک مجوز توی نیروی انتظامی، اداره ثبت، تشخیص هویت و چندین و چند جای کوفتی دیگر دویدند و دویدند به این امید که کارهایی که میکنند تحت عنوان قانون باشد! که بتوانند چند زندانی ازاد کنند تا بچه هایشان از پرورشگاه برگردند خانه شان! که موسسه شان میتواند یک محک شود برای خودش!

آن دو عدد دانشجوی لعنتی تمام فکرهایشان نقش بر آب شد!

 حالا دیگر آن دو عدد دانشجوی لعنتی حتی در فکر تمدید مجوزشان نستند، همان مجوزی که برای داشتن هر یک از آن چهار رقم  اش کلی خون دل خورده بودند...

۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۴۲
نارِن° جی

.

با بغض بهش گفت "تو دیگه نمیشد نری؟ ما دیگه واقعا نمیتونیم یه بار دیگه بیایم فرودگاه و..." 

+ بستن اون ساک های لعنتی، عکس های شب آخری، اون فرودگاه لعنتی با ستون های لعنتی ترش، اون تابلوی در حال پذیرش کوفتی،  آخرین لحظه ی برگشتن و دست تکون دادن، دوباره راه تموم نشدنی فرودگاه تا خونه و باز هم دور شدن یکی دیگه از اعضای خانواده... میدونی؟ ما دیگه واقعا نمیتونیم یه بار دیگه بیاییم فرودگاه و...

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۴
نارِن° جی

.

دفتر را که ورق میزدم در بالای یکی از صفحاتش نوشته بودم:

" کتابخونه مرزداران، فروردین 91، ساعت 4:56 و این یعنی حداقل 3 ساعت و 4 دقیقه دیگه درس خوندن و من هم مسلما در حال جون دادن! "

خوب یادم آمد درحال کشیدن چه زجری بودم، اصلا مگر آن 3 ساعت و 4 دقیقه لعنتی میگذشت؟ مگر روز کنکور لعنتی میرسید؟ نه، نمیرسید، مطمئنا نمیرسید، اما نمیدانم یک دفعه چه شد، چه شد که الان من دانشجوی ترم هشت در این نقطه از تاریخ و در این مختصات جغرافیایی ایستاده ام و درحال نوشتن این پست کوفتی ام!


۲ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۵۲
نارِن° جی

.

یکیشان که صدای جیغ جیغویی دارد مدام این طرف و آن طرف میدود و آشوب به پا میکند؛ آن یکی یک گوشه کز کرده و های های گریه میکند؛ دیگری خودش را بالای منبر فرض میکند و مدام سخنرانی میکند؛ یکی دیگر از آنها در حالیکه سرش را پایین انداخته پیاده روی میکند و با خودش بلند بلند صحبت میکند؛ دیگری همه وسیله های دور و برش را پرت میکند و مدام فریاد میزند؛ یکی شان...

 اَه، کاش همه باهم صدایشان را ببرند،

 این فکر های لعنتی من

۱ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۹
نارِن° جی

.

این پست حاوی تعداد زیادی غر است لذا خواندن ندارد.


من لعنتی با بوق بوق های مترونوم لعنتی هماهنگ شدنی نیستم انگار. دل لعنتی ام در حال قار و قور است. ساعت شیش کوفتی ام درد میکند. جناب سرهنگ ماموریتش انگار تمام نشدنی ست. هیچ وقتی برای انجام کارهای طرح نهایی پیدا نمیشود. چقدر سخت است دست راستت عادت وار (!) روی سیم های زرد بالا و پایین برود و دست چپت روی سیم های سفید کار دیگری بکند. کاش این دارو های زهرمار مانند عطاری زودتر تمام شوند. دل لعنتی ام مدام میگوید زیتون سیاه میخواهد، بیشعور. تئاتر های لعنتی عزیز دل چندوقتیست همه از نوع لعنتی غیر عزیز دل شده اند. شریک عکاسمان برایمان شریک نشد که نشد. باز هم من و یک مضراب شکسته دیگر. شبکه مستند در حال پخش مستندی درباره قالی ایرانی است، میگوید نوازنده رنگ، چقدر جای دار قالی اینجا خالی ست.


اصلا خودم هم خسته شدم از این اراجیف های بی سر و ته. کاش جرئت نوشتن دلیل همه این بهانه های بیخودی را داشتم، من لعنتی.

۲ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۳۵
نارِن° جی

.

یه لحظه هایی هست به نام:

" بش فک نکن فک نکن فک نکن، بزرگ شی یادت میره "

این لحظه ها خعلی لعنتی ان.

۱ نظر ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۴۶
نارِن° جی

.

به برنامه ای که برای خودم نوشته بودم نگاه میکنم و سریعا عرق شرم نشسته شده بر پیشانی ام را پاک میکنم مبادا کسی ببیند!

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۳۴
نارِن° جی

.

یکی از غم انگیز ترین تراژدی های دنیا به پایان رسیدن تعطیلاته

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۲۲
نارِن° جی

.

گفته بود انگار دلم یک قاچ از یک هندوانه است و فردی که دیوانه وار عاشق ته هندوانه است با یک قاشق به سمتش حمله وره...

و من هربار که یاد این تشبیه لعنتی میافتم بیشتر از قبل زیر و رو میشم

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۰۹
نارِن° جی

.

لعنت به اون مقطع هایی از زندگی که با آدم کاری میکنه که با هیشکی حرفش نیاد؛ و منِ لعنتی دقیقا در مقطعی از زندگی هستم که با هیشکی حرفم نمیاد 

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۷
نارِن° جی

.

ایشالا گیر گرگ بیابون بیفتین،

ولی اداره جاتی های سادیسم دار نع!

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۱
نارِن° جی

.

اوضاع طوری شده که با خودم میگم:


اگه بخوام ارشد بخونم چیکار کنم؟

اگه ارشد نخونم چیکار کنم؟


اگه ازدواج کنم بعدش چیکار کنم؟

اگه ازدواج نکنم چیکار کنم؟


اگه بخوام برم سرکار چیکار کنم؟

اگه نرم سرکار چیکار کنم؟


+ یعنی اوضاع داغون، داغونِ داغون

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۵
نارِن° جی

.

چهار ستون بدنم در حال لرزیدنه, همینطور قلبم هم در حال گولوپ گولوپ کردنه و دلیل همه این ها یک سوسک به اندازه یک بند از یک انگشته.

+ و من برای اولین بار توی عمرم یک سوسک کشتم!

۰ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۵
نارِن° جی

.

بنده بیزارم از وقت هایی که مجبورم بگم :

میدونی؟ هیچیش به هیچیش نیست.

واین یعنی اوضاع داغونه, اونم از نوع خفن

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۰
نارِن° جی

.

لعنت به شما قرص های قرمز ژله ای... تا اثر کنین جان از بدن رفته...!

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۵
نارِن° جی